رمان شیطان یاغی پارت ۶۲

4.5
(91)

 

 

 

داشت به زور تحمل میکرد مخصوصا که دخترک هم انگار روزه سکوت گرفته بود و حرفی نمی زد.

این عقد هرچند به اجبار بود اما تمام این ها شرط عمه اش بود تا محرم شوند و دخترک حق نداشت سکوت اختیار کند…

 

 

بهار ابرویی بالا داد…

-آقای داماد نمی خواید دهن عروستون رو شیرین کنین…!

 

 

پاشا نگاه تندی به دختر کرد که بیچاره از گفته اش پشیمان شد.

او میان ان همه محافظ و زیر دست عسل در دهن عروسش بگذارد و کامش را شیرین کند…؟!

افسون به جای شیرین شدن دهانش باید تنبیه می شد ان به شیوه خودش تا به حرفش بیاورد…!

 

 

عمه ملی وقتی نارضایتی پاشا را دید پیش قدم شد و رو به تارا جام عسل را گرفت و با دلجویی گفت: بهتره یکم عروس و داماد رو تنها بزاریم…!

 

افسون حس غریبی نسبت به حرف عمه ملی بهش دست داد که به محض رفتن عمه ملی و دوستانش خواست دنبالشان برود که پاشا سریع مچ دست ظریفش را گرفت و او را سمت خودش کشید…

 

 

دخترک نتوانست خودش را کنترل کند و با هین پر ترسی توی آغوش مرد پرت شد…

هیچ کس جز پاشا و افسون در سالن نبودند… چون با اشاره نامحسوسی به بابک همه جا را خلوت کرد…

 

 

نگاه خیره اش روی دخترک سرخ شده بود و تمامی حالاتش را زیر نظر گرفت…

-کجا می خواستی بری وقتی باید پیش… شوهرت باشی…؟!!!

 

 

نگاه افسون با شنیدن لفظ شوهر به آنی بالا آمد که زیبایی اش یک بار دیگر در چشم مرد نشست و قلبش لرزید…

نگاهش دورتا دور صورت و موهایش در رفت و امد بود و بعد روی یقه لباسش نشست…

این لباس دو تکه بود و یک جور که میشد هم پوشیده باشد هم اینکه بالاتنه اش لخت…

 

 

نگاهش به شدت داغ بود و خودش متوجه نبود و دخترک از نگاه خیره و هیز مرد، پر از شرم شد

 

 

 

 

 

لبان سرخش بدجور برای بوسیدن چشمک میزد.

مخصوصا که الان هم محرمش بود و شوهرش…!

اما این لرزش دخترک و خجالتش خود به خود دلش را به تب و تاب شیرینی می انداخت…!!!

 

 

دست دور کمرش انداخت و او را بیشتر به خود چسباند.

چشمان افسون پایین بود و صورتش سرخ و خجول…

لب سرخش زیر دندانش بود و وجود مرد را با همین کار اتحش زد…

 

 

پاشا دست بالا اورد و انگشت شستش را زیر لب دخترک گذاشت و ان را پایین کشید…

جای دستش روی صورتش نبض میزد.

چشمان وحشی و خمار دخترک بالا آمد و دل مرد را در سینه لرزاند…

 

-از چی می ترسی که اینجور به جون لبت افتادی…؟!

 

نگاه دودوزن افسون روی چشمان مرموز و وحشی مرد در گردش بود و با لکنت گفت: می… میخوام برم… پیش دوستام…!

 

 

دست مرد زیر چانه اش رفت و نوازش وار و ارام گفت:  تو باید پیش شوهرت باشی مو فرفری نه دوستات…!

 

 

دخترک لرزید و اخم ریزی روی پیشانی اش نشاند:  شما شوهرم نیستی…  قبلا هم گفتم فقط به خاطر یه سری قرار مدار محرم شدیم ولی شما…

 

 

این بار انگشت شست مرد روی لبان رژ خورده اش نشست و سپس با حرصی عجیب و غریب از حس خواستنی که به شدت داشت سرکوب می کرد،  غرید: هیشششش…. همون قرار و مدار حکم می کنه که تو مال منی، زن من… زن امیر پاشا سلطانی…!

 

 

دخترک مات و مبهوت مرد و حرف هایش شد.

مالکیت از حرف هایش می بارید…

می خواست حرفی بزند اما هیچ چیزی به ذهنش نمی رسید…

حتی نمی خواست به چشمان وحشی و آبی اش دیگر نگاه کند اما…

 

-تو… تو… نمی تونی برای من… ح.. حکم ببری و… یه مهرم… پاش بزنی…!

 

داشت دیوانه می شد از حجم بویی که از اول دیدارشان زیر بینی اش کشیده شده و خواست نادیده بگیرد اما حالا ان عطر با قدرت بیشتری قدرت نمایی می کرد که مرد بی اختیار سر جلو برد و  میان خرمن موهایش دم عمیقی گرفت و بوی خوش را وارد ریه هایش کرد و تمام وجودش به آتش کشیده شد…

 

با حرص لب به گوشش چسباند که دخترک لرزید…

– هم حکم میدم هم پاش مهر میزنم هم میتونم ببرمت تو اتاقم و امشب تا صبح نذارم بخوابی…!

 

 

 

 

 

کل وجود دخترک به لرز نشست و مرد هم کاملا احساسش کرد…

افسون بغض کرد موقعیت بدی بود…

دوست داشت الان جای آنکه توی بغل پاشا باشد، کنار عمه ملی و دوستانش بود…

 

-ولم… کن….!

 

پاشا خان ابرویی بالا داد: توی بغل شوهرتی افسون… از چی خجالت می کشی….؟!

 

افسون دستانش را روی سینه مرد مشت کرد و او را به عقب هل داد اما دریغ از یک حرکت کوچک…

 

-تو رو خدا بزار برم…. تو شوهر من نیستی…!

 

پاشا اخم کرد…

با حرص دخترک را به سمت خود کشید و تنگ در آغوشش فشرد….

از این چشم به ان چشم ترسناک و طلبکار نگاهش کرد که دخترک مو به تنش سیخ شد…

-مجبورم نکن جور دیگه ای بهت نشون بدم که من… پاشا خان شوهرته…!

 

 

افسون بامظلومیت و چشمانی اشکبار خیره آبی های مرد شد….

دخترک دهان باز کرد برای حرفی که قطره اشکش چکید و وجود مرد را به لرزه دراورد…

 

 

پاشا با حرص چشم بست تا خودش را کنترل کند.

دست زیر موهای افسون برد و پشت گردنش را گرفت و به ارامی سرش را روی سینه خودش گذاشت…

دخترک سر درون سینه اش فرو برد.

 

 

بوی عطر تن و موهای افسون داشت دیوانه اش می کرد…

دوست داشت همین الان او را به اتاقش ببرد و تا صبح تنش را نوازش کند و در اغوش بگیرد…

 

اصلا دوست داشت لخت دخترک را ببیند…!

 

سر درون موهایش برد و آرام بغل گوشش زمزمه کرد…

-تو از این ساعت به بعد مال منی افسون… من حتی نمیزارم ثانیه ای ازم دور بشی…. باید به من و بودن های همیشگی حتی لمس هامم عادت کنی… پس با فاصله گرفتنت منو جری نکن که فقط خودت رو اذیت می کنه….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

دستت درد نکنه قاصدک جووون.😍😍😍😍😍😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x