رمان شیطان یاغی پارت ۶۷

4.3
(69)

 

 

 

 

بابک هراسان وارد شد و با دیدن صحنه مقابلش اخم هایش درهم شد.

اما با دیدن چشمان بسته افسون و بی حرکتی و خونی که از لای پاهایش روی سرامیک های سفید جاری شده بود، سمت دخترک دوید و چادرش را رویش کشید تا دیگر مردها نبینند…وضعیت بدی بود که به سمت پاشا رفت.

 

 

– پاشا بسه بقیه اش با من…افسون از هوش رفته..

 

پاشا با خشم و غیرت میزد.

چیزی که دیده بود باعث شد خون جلوی چشمانش را بگیرد.

با زور از جسم به خاک و خون کشیده سعید جدایش کرد و صدایش را بالا برد…

-کر شدی پاشا… باید به زنت برسی…!

 

 

پاشا لحظه ای با شنیدن کلمه زنت سمت بابک و سپس افسون چرخید و با دیدن خون خیلی سریع کنار دخترک زانو زد…

 

 

با دیدن صورت سرخ و خونی اش دلش آتش گرفت…

با خشم نگاه برگرداند و با چشمانی که ازش آتش می بارید رو به بابک گفت: این سگ پدر حرومزاده رو ببرش تا بعدا بیام به حسابش برسم…

 

 

بابک لب گزید: پاشا… فک کنم خونریزی کرده…!

 

 

پاشا دل نگران چادر را کنار زد و با دیدن خون وقت را تلف نکرد دست زیر زانو و سرش برد و خواست بلندش کند که با خیس شدن دستش، ان را از زیر سرش بیرون کشیدو با دیدن خون نفسش رفت…

 

 

 

نگاهش به انی سمت سعید چرخید و با نفرت نعره زد: تیکه تیکت می کنم حرومزاده…!

 

 

دخترک را در آغوش کشید و خیلی سریع از خانه حارج شد…

نباید ازش غافل می شد…

نباید می گذاشت او تنها در خانه بماند…

دیگر نمی گذاشت حتی دیگر رنگ این خانه را ببیند…

افسون باید پیش خودش می بود تا محافظت شود…

بی شک سعید را می کشت اما نه یک مرگ معمولی، بدجور شکنجه اش می کرد…

کوتاهی کرد که سعید را دست کم گرفته بود تا چنین افتضاخی بار بیاید.

نباید ان سگ هار را حتی لحظه ای ول می کرد

 

 

 

افسون ناله ای کرد و پاشا مضطرب و نگران نگاه دخترک کرد…

او را توی بغلش بالاتر کشید و سرش را پایین برد…

-افسون… افسون… صدام و می شنوی…؟!

 

 

دخترک چشم های سیاه و خمارش را از هم باز کرد و پاشا با دیدن سرخی ان چیزی ته دلش را آشوب کرد.

-پا… شا…؟!

 

 

پاشا دستش را روی گونه اش گذاشت و شستش نوازش وار به حرکت درآورد.

– من اینجام افسون… حالت خوبه…؟!

 

دوست داشت بیشتر بپرسد هرچند می دانست چه اتفاقی افتاده…!

 

 

افسون درد داشت و خجالت می کشید.

با یاداوری آنچه از سر گذشته بود، پشتش لرزید و حال با وجود پاشا دلش آرام گرفته بود…!

سرش در معرض انفجار بود که با درد چشم بست و لب های ترک خورده اش را تکان آرامی داد اما آوایی از ان خارج نشد…

 

پاشا اخم کرد و نگران روی گونه اش زد…

-افسون…. افسون چشمات و نبند… افسون…!

 

 

افسون صدای مضطربش را شنید ولی توانایی حرف زدن را نداشت…

 

پاشا صدایش را بالا برد…

-افسون… افسون…!

 

 

دخترک حتی دیگر توان شنیدن صدایش را هم نداشت…

با خارج شدن حجم زیاد دیگری از خون میان پاهای افسون و خیس شدن پای پاشا… مرد ترسیده خیره صورت رنگ پریده دخترک شد…

دستش را روی صورتش گذاشت و با حس سردی ان رو به کامران با نگرانی داد زد: کامران گاز بده… گاز بده لعنتی….!

 

***

 

پاشا با اخم هایی درهم نگاهش به خانوم دکتری بود که کنار نریمان ایستاده و شرح حال بیمار را برایش توضیح می داد…

-چیز خطرناکی برای نگرانی وجود نداره اما احساس می کنم این واکنش ها در حین طبیعی بودن هم غیر طبیعی به نظر میرسه… اینکه این دختر در برابر هر ترسی سریع بدنش واکنش نشون میده حتی با وجود تموم شدن پریودی که میگید فقط یک هفته ای از اون گذشته، نمی تونه چیز عادی باشه…!

 

 

 

 

پاشا جدی و پر اقتدار نگاه زن کرد.

می دانست منشا ترس افسون مربوط به دیدن و از دست دادن مرگ پدر و مادرش و همانطور اتفاقات بعد از ان می باشد اما این حال افسون برایش زیادی سخت بود…

 

-چطوری میشه این ترس یا واکنش ها رو کنترل کرد…!

 

 

خانوم دکتر عینکش را بالا تر برد و نگاه عمیقی به مرد کرد…

-اون حس امنیتی رو که باید داشته باشه بهش بدین وگرنه این اختلالات هورمونی بدتر کار دستش میدن…

 

 

نریمان با دقت و تعجب حالات پاشا را زیر نظر داشت.

با اهمیت بودن افسون برای این مردی که از هیچ چیز نمی ترسید از همان روز اول معلوم بود ولی اینگونه نگرانی اش هم برای ان دختری که روی تخت خوابیده بود، زیادی دور از ذهن بود…

 

 

خانوم دکتر رفت و پاشا رو به نریمان باجدیت گفت: نمی خوام امشب اینجا بمونه رضایت میدم، می برمش در عوض یه پرستار می فرستی ویلا…!

 

 

دهان نریمان باز ماند.

– چی میگی پاشا؟ افسون باید تحت نظر باشه تازه خونریزیش بند اومده…بعدش هم درسته جواب آزمایش و سی تی اسکن خوب بود ولی حداقل تا فردا صبح باید بیمارستان باشه…! سرش بخیه خورده…!

 

 

پاشا با خونسردی نگاهش کرد.

– کجا رو باید امضا کنم…؟!

 

همین حرف کافی بود تا موضعش را مشخص کند و نریمان ساکت شد.

 

***

 

-چی میگی پسرم، اومدم خونه تو سالن غرق خون بود… افسونم حالش چطوره…؟!

 

پاشا سعی کرد در آرامش و جدیت حرف بزند تا زن را آرام کند.

-خانوم احتشام هیچ خطری افسون رو تهدید نمی کنه…حالش کاملا خوبه و الان هم داره استراحت می کنه و پرستار پیششه…!

 

 

اشکی از گوشه چشم عمه ملی چکید: می خوام ببینمش…!

 

پاشا نگاه کوتاهی به زن کرد.

دوست داشت افسون را به اتاق خودش ببرد اما می دانست افسون اصلا حاضر به هیچ همکاری نخواهد شد…

 

 

سمت اسانسور رفته و به همراه عمه ملی سمت طبقه سوم رفتند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

😍 😍 😍 😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x