رمان هیلیر پارت۵۷

4.5
(46)

 

 

 

چشماشو تو کاسه چرخی داد و گفت:

 

– تو قرار نیست منو بکشی رویین. یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم!

 

خدایا چرا نم یترسید ازم؟ داشت میشاشید تو کل معادلاتم!

انگشت اشارشو گرفت سمت من و گفت:

 

– دیگه به هیچ عنوان شکار نمی کنی! بسه هرچی حیوونارو تا حد انقراض شکار کردی.

 

سکوت کرده بودم.

اون ادامه داد:

 

نگران غذایی که قراره بخوری نباش. من خودم برات غذا میارم. فقط شکار نکن.

 

حالا داشت برام تعیین تکلیفم می کرد و من نمی تونستم هیچی بهش بگم.

سوالی نگاهم کرد و گفت:

 

– باشه رویین؟

 

به خودم اومدم و بهش پشت کردم و گفتم:

 

– گمشو بابا!

 

باید اقتدارمو حفظ می کردم. باید پیش خودم فکر میکردم و یه چاره ای برای این رفتار جدیدم پیدا می کردم.

 

 

 

چند قدم هم ازش دور نشده بودم که دوباره فریاد زد:

 

– باشه؟ هوی با تواما!

 

هیچی نگفتم و فقط ازش دور شدم.

 

***

 

◄●● دلیار ●●►

 

 

هدفون روی گوشم بود و داشتم موزیکی که خودم برای تیتراژ شروع ساخته بودم رو گوش می کردم. اما یه حالی بود! یه جور مریضی بود انگار

نمی دونم شور و حل نداشت. اون حسی که باید توم ایجاد می کرد رو نمی کرد. حس می کردم مثل غذایی که بی نمکه قطعه منم یه چیزی رو کم داره و برای همین نمی تونم باهاش ارتباط بگیرم.

 

چشمامو برای تمرکز بیشتر بسته بودم.

روی کاناپه دراز کشیده بودم و با یقه بلوزم ور می رفتم و همزمان آهنگ گوش می دادم.

 

وسطای اهنگ بود که یه حس عجیب مثل یه جور سنگینی نگاه روی خودم حس کردم.

اهمیتی ندادم و همچنان گوش دادم به موزیک.

 

اما با دیتایی که یه دفعه دور گردنم حلقه شد و بی رحمانه گلومو فشار داد دفهمیدم باید همه چیزو جدی می گرفتم!

 

 

 

 

چشمامو باز کردم و دیدم رویینه، با چشمایی که توش جنون رو فریاد می زدن دستاشو پیچیده بود دور گردنم…

می خواست خفه ام کنه.

 

با این حال می دونستم تلاشش با شکست مواجه میشه.

به این باور داشتم که رویین هر چی هست قطعا قاتل نیست! نه حداقل برای من! اینو از عمق چشماش میخوندم!

 

تقلایی نکردم، فقط اجازه دادم هر کاری که میخواد بکنه.

دستاش اون قدری سفت نبود که بخواد راه نفسمو ببنده، زل زدم توی چشمای شب زده اش…

 

کم کم دستاش شل تر شد…

تا جایی که دیدم میتونم حرف بزنم.

گفتم:

 

– روی… رویین…

 

دستاشو از دور گردنم برداشت و سرشو گرفت بین دستاش.

نیم خیز شدم و گفتم:

 

– خسته نشدی؟

 

برزخی نگاهم کرد.

گردنم رو ماساژ دادم و گفتم:

 

– نمیتونی منو بکشی…!

 

 

 

 

از جاش بلند شد و گفت:

 

– خفه شو!

 

نشستم و پامو انداختم روی پام. هدقونمو انداختم دور گردنم و خیلی ریلکس یه طره از موهامو پیچیدم دور انگشتم و گفتم:

 

– هزاربار دیگه هم تلاش کنی منو بکشی نمیتونی. تو شاید قاتل باشی اما منو؟ نه!

 

سرشو گرفت بالا، نشسته بود روی صندلی رو به روی من و با خشم نگاهم می کرد.

پرسیدم:

 

– امروز شکار کردی؟

 

از جا بلند شد و گفت:

 

– نه هنوز…

 

گفتم:

 

-خوبه. چون من اندازه دو نقفر غذا درست کردم!

 

-غلط کردی!

 

خندیدم و قبل از این که بخواد بره بیرون ایستادم جلوش. نمیتونستم بذارم بره، نمیتونستم اجازه بدم یه حیوون دیگه رو شکار کنه.

خواست بزنه اتم کنار که کف دستامو گذاشتم روی سینه اش و لب زدم:

 

– نرو رویین!

 

 

 

 

سرشو گرفت پایین و خیره شد به دستام، اخماش رفته بود توهم…

 

قلبش زیر دستم محکم و سنگین می کوبید، عضلات برجسته سینش زیر دستم منقبض شده بودن. گفتم:

 

– فقط امروز… باشه؟ فقط همین امروز…

 

یکم هولش دادم عقب، یه قدم برداشت عقب، آروم آروم هولش دادم تا وقتی که رسید به صندلی پیانو.

مجبورش کردم بشینه، مطیعانه نشست!

عجیب شده بود!

گفتم:

 

– غذام هنوز حاضر نیست، میشه تا وقتی آماده بشه بهم گوش بدی؟

 

سوالی نگاهم می کرد، اومدم و نشستم کنارش.

گفتم:

 

-میخوام نظرتو بدونم. نظرت برام مهمه. باشه؟

 

دوباره شده بود یه رویین دیگه. همون آدمی که خیلی متشخص و جنتلمن بود. همونی که هنرمندانه پیانو می نواخت…

 

خندیدم و گفتم:

 

-باورت میشه استرس دارم جلوت ساز بزنم؟

 

 

گفت:

 

– خوب پیانو می زنی، اما دستات هنوز خشکه! از ته دلت نیست، پیانو هنوز عضوی از بدنت نشده…

 

خدایا چقدر دوست داشتنی می شد وقتی این جوری شخصیتش فرق می کرد.

وقتی پیانو می دید این طوری میشد، با روح این بچه چیکار کرده بودن که این قدر آسیب پذیر شده بود؟ چیکار کرده بودن باهاش که این قدر از همه چیز بریده بود و این قدر افسار گسیخته شده بود؟

 

لب زد:

 

– بزن!

 

بی تاب یود، مثل یه تشنه که به آب رسیده باشه، میخواست سریع تر صدای پیانو رو بشنوه، حسش کنه.

و من واقعا بعد از اجرای اون روزش استرس داشتم جلوش پیانو بزنم چون واقعا حتی از استادم هم بهتر می نواخت…

 

نفس عمیقی کشیدم و خیره به دفتر نت کم کم شروع کردم.

تیتراژ پایانی کاتایا، از یه شلوغی و شادی به یه غم بزرگ، از یه غم بزرگ به یه کور سوی امید، از کورسوی امید به هیجان و بعد یه اوج فوق العاده، یه فرود و بعد دوباره یه اوج و پایان!

 

تموم نتا رو طبق چیزی که نوشته بودم مو به مو اجرا کردم، رویین کنار من سرشو تکون می داد و دستاشو مشت کرده بود که نشینه روی کلاویه ها.

 

قطعه رو که تموم کردم برگشتم طرفش، نگاهش متفکر به دفتر نتم بود، پرسید:

 

– تمومش کار خودته؟

 

گفتم:

 

– آره!

 

– پس چرا یه جوری می زنی انگار مال یکی دیگست؟ انسجام نداره کارت، خوبه ولی جدا جداست، میفهمی چی میگم؟

 

دقیصا می دونستم منظورش چیه، رو کردم سمتش و گفتم:

 

– یه چیزی میگم نه نیار رویین!

 

سوالی نگاهم کرد، گفتم:

 

– بهم یاد بده! بیا باهم بزنیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
1 سال قبل

خیلی دیر پارت میزارید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x