به خودش فرصت فکر کردن نداد . ممکن بود سیاوش خان دوباره برگرده و ایندفعه اینقدر خوش شانس نباشه که بتونه قصر در بره .
مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشه … جستی زد و دوید و خودش رو از بین در دو لنگه ی زیر زمین ، پرتاپ کرد داخل .
نفسش هنوز درست بالا نیومده بود که صدای آهو رو شنید :
– کیه ؟ کی اومده اینجا ؟!
صدای قیژ گوشخراش در کمدی … و بعد آهو ظاهر شد :
– تویی ؟! … در زدن بلد نیستی ؟
لحن تند و پر خشونتش به بغض آلوده بود . پروانه دستی به دامنش کشید :
– ببخشید !
آهو فین فینی کرد … چشم های ریزش از اشک خیس بود . ابروهای پروانه بالا پرید :
– گریه می کنید آهو خانم ؟!
– به تو مربوط نیست ! برو بیرون !
پروانه شونه ای بالا انداخت و دو قدمی پساپس رفت . می خواست برگرده و بره … که آهو باز گریه اش گرفت :
– نه نرو ! نرو ! خدایا … من چه بدبختم ! چه بی کسم ! چه تنهام !
باز رها شد روی زمین … دستاشو جلوی صورتش گرفت و هق زد … .
قلب پروانه به درد اومد … میزِ گردی که پر از کاغذ و کتاب و روزنامه بود رو دور زد و به آهو نزدیک شد . مردد بود … ولی پرسید :
– آهو خانم … چی شده ؟
پاسخش گریه ی آهو بود … بزاق دهانش رو قورت داد و کف زمین زانو زد … دستش رو جلو برد و شونه ی بیش از حد لاغرِ اونو لمس کرد .
– کاری از من بر میاد ؟ … مادرتون رو صدا کنم ؟
– نه … مادرم نه ! برای اون آخه چه فرقی می کنه حال خوب و بد من ؟! … مدام آزارم می ده … توی سرم می زنه ! … که آدم نیستم ! نمی فهمم ! عرضه ندارم ! سلیقه ندارم ! اصلا لیاقت ندارم !
باز هق هق گریه اش … . پروانه گفت :
– به من بگید ! شاید کمکی از دستم بر اومد !
آهو سر بالا برد … چشم های غرق اشکش رو دوخت به چشم های پروانه … دستش رو گذاشت روی دست اون و فشرد … گفت :
– فرخ رو نمی خوام ! دوستش ندارم ! … نمیخوام زنش بشم ! میتونی کمکم کنی ؟ ها ؟ … نمی تونی ؟ … نمی تونی !
و باز هق هق گریه اش … .
پروانه متحیر نگاهش کرد … آهو همیشه دختر خوب و سر به راهی بود . هیچوقت فکر نمی کرد اون هم در مورد چیزی “نظری” داشته باشه ! دلش سوخت … زمزمه کرد :
– متاسفم ! … ولی …
آهو چشم های خیس و منتظرش رو دوخت به اون … پروانه ادامه داد :
– ولی چرا ؟!
– چون منو دوست نداره ! بهم احترام نمیذاره ! … اصلا نمی فهمم برای چی اومده به خواستگاریم ؟! … تو می فهمی ؟
پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد … آهو ادامه داد :
– مادرم میگه من زیادی کتاب عاشقانه خوندم … برای همین پر توقع شدم !
– نه آهو خانم … احتیاج به عشق و احترام پر توقعی نیست ! شما حق دارید !
غمی که توی صداش بود … نگاه آهو رو دنبال خودش کشوند . پلکهای خیسش رو روی هم فشرد :
– کاش میشد برای هم کاری کرد ! ای کاش …
هق زد … ادامه داد :
– ای کاش می شد که مُرد و تموم شد !
***
***
صنم توی اون تاریکی نشسته بود دم مطبخ و قلیون می کشید … زغال روی تنباکوها هی روشن و خاموش می شد . ننه مرغی توی مطبخ داشت رفت و روب های آخر شب رو انجام می داد … همزمان زیر لبی شعری می خوند :
عزیزا کاسه ی چشمم سرایت
میون جفت چشمم جای پایت
پروانه گوش می کرد به صداش … نگاهش پی زغال نارنجی روی قلیون بود … و فکرش غوطه ور میون همه چیزهایی که از عمه جواهر شنیده بود :
” شنیدم که احد برگشته ! … بعد از اینهمه سال دیگه کسی اونو یادش نیست ! ولی طوبی می گفت … یکی از زنای فاحشه خونه تعریف می کرده که با یک مرد میانسال خوابیده ! … که روی شونه اش لکه ماه گرفتگی داشته ! … آخه کی دیگه این نشونی رو روی بدنش داره ؟ … ”
پروانه نفس لرزانی کشید . آشفته بود … می ترسید واقعا احد برگشته باشه به ملک افشاری ! ایندفعه دیگه سیاوش خان رحم نمی کرد … اونو می کشت !
پلک هاشو روی هم فشرد و انگشتاشو میون موهاش فرو کرد . بعد از جا بلند شد … بیشتر از اون تاب نداشت صبر کنه !
سالومه گوشه ی دامنش رو کشید :
– کجا می ری ؟
– الان برمی گردم !
و رفت !