نگاه زهرا رنگ تاسف و سرزنش گرفت :
– سرت رو به باد می دی !
ولی سالومه دست پروانه رو گرفت و با دلگرمی پرسید :
– چطوری این کارو می کنی ؟ روزا که خواجه رسول دم باغ کشیک می کشه … شبا هم درو قفل و زنجیر می کنه ! با سگای نگهبان …
– باید کلید گیر بیارم !
– مادرم کلید داره ! می خوای من بدزدم ؟!
پروانه با محبت نگاه کرد به چشم های اون و گفت :
– ممنونم ، ولی به هیچ عنوان نمی خوام شما توی دردسر بیفتین ! خودم می رم اتاق خواجه رسول و …
حس کرد صدای پایی شنید … به سرعت جمله اش رو قطع کرد و سر چرخوند به سمت عقب … .
یک لحظه ی بعد ننه مرغی جلوی در مطبخ ظاهر شد … گفت :
– پروانه خانم … خاله اطلس توی حیاط سنگیه ! گفت صدات کنم !
و با نگاهی معنا دار … باز برگشت و رفت . زهرا گفت :
– جان ؟! پروانه خانم ؟!
پروانه لبش رو بین دندوناش فشرد … خدا به خیر می گذروند !
***
خاله اطلس رو که دید … که توی حیاط خلوت پشت در اتاق سیاوش خان ایستاده بود … با سینی قهوه توی دستاش … دلش ضعف رفت .
– وای … وای خاله جون !
زانوهاش لرزید … نمی تونست پیش بره . اطلس سراسیمه خودش رو به اون رسوند و دست انداخت زیر بازوش .
– پروانه … آروم بگیر ! پروانه جان !
پروانه چشمای پر اشکش رو دوخت به اون … اطلس گفت :
– خواسته تو براش قهوه ببری ! من اگه برم … عصبانی میشه ! وضعت بدتر میشه … میشناسمش دیگه ! … ایندفعه گذشت نمی کنه !
– من نمی تونم … من …
– چرا نتونی ؟! … دلت رو قوی نگه دار ! خدا مراقبته … خودش هم دل و دماغ نداره سر به سرت بذاره ! … منم هستم همینجا … پشت در … حواسم هست !
پروانه هنوز دلش راضی نشده بود … تکیه زده به دیوار و به پایین پاهاش نگاه می کرد . حالت تهوع داشت … می خواست عق بزنه و بالا بیاره تموم بدبختیاش رو .
خاله اطلس با ترحم و دلسوزی نگاه کرد بهش .
– پروانه جانم … می دونم برات سخته ! ولی اگه این تقدیر تو باشه … چه کاری از بقیه ساخته است ؟! … با تقدیر نمی شه جنگ کرد ! تو هم …
و با باز شدن در اتاق سیاوش خان … حرفش نیمه تموم باقی موند … .
دست هاش قاب در رو گرفته بودند و نگاه آتشین و نیمه هوشیارش خیره به چشم های آماده ی گریستن دخترک …
پروانه حتی بیشتر سرد شد ! نفس توی سینه اش پر پر می زد که سیاوش خان چارچوب در رو رها کرد و برگشت توی اتاق .
اومده بود تا به پروانه بفهمونه حواسش هست … که راه در رویی نداره !
پروانه کف دستش رو روی دهانش فشرد و عمیق نفس کشید . اطلس سینی قهوه رو بهش سپرد .
– برو عزیزم … برو بیشتر از این منتظرش نذار !
پروانه سرش رو تکون داد … می دونست حالا دیگه نمی تونه هیچ کاری بکنه . سینی رو گرفت و جلوی چشم های نگران اطلس … راه افتاد به سمت در اتاق … .
صدای موسیقی و نگاهِ سنگین سیاوش خان … که روی صندلی نشسته بود … فضای اتاق برای پروانه خفه کننده بود .
با زانوهایی که می لرزید جلو رفت و با دست هایی که یخ کرده بود ، فنجون قهوه ی ترک و لیوان آب سرد رو روی میز چید .
نفسش زیر جناق سینه اش گیر کرده بود . نگاه خیره ی سیاوش خان داشت اونو می کشت !
وقتی سیاوش خان از روی صندلیش بلند شد … قلب پروانه خودش رو قفسه ی سینه اش می کوبید . تمام ماهیچه های بدنش رو از روی غریزه ی دفاع منقبض گرفته بود .
سیاوش از کنارش عبور کرد … پروانه چشم هاش رو بست و نفس راحتی کشید .
ولی بعد با صدای بسته شدن درِ چوبی پشت سرش … .
– یکم دیر نکردی کوچولو ؟! … می دونی واسه ی نیومدنت چه نقشه ای داشتم ؟ ... هوم ؟!
لحنِ سبک و بی پرواش … کلماتش … مست بود ! پروانه حتی جرات نداشت به عقب برگرده . با انگشتانش لبه ی میز رو گرفته بود … همه ی تنش نبض می زد … .
بعد ناگهان گرمای بدنی رو خیلی نزدیک به خودش احساس کرد و صدای بم و گرفته ی سیاوش درست بیخ گوشش :
– ولی نه … تو دختر خوبی هستی ! …
پروانه غافلگیر شده از جا پرید و با هین بلندی … سیاوش خان نوک انگشت اشاره اش رو روی موهای نرم کنار شقیقه ی دخترک گذاشت و تا زیر روسری سیاهش سروند .
– حالا واسه ی کی اینجا حجاب گرفتی ؟!
پروانه ناخودآگاه با حرکت تندی سرش رو از زیر دست سیاوش کنار کشید .
نگاه مجذوب سیاوش خان … پروانه گفت :
– من … من برم ؟ … شما …
سیاوش گفت :
– نه !
و بعد دو قدم پساپس رفت و روی صندلی لهستانی نشست .
– بکّن روسریتو !
پروانه فقط نگاه کرد به سیاوش خان … که پاهای بلندش رو روی هم انداخته بود و قهوه ی ترکش رو مزه مزه می کرد …
مثل آدمی که در خلا شناور باشه … هیچی نمی فهمید ! معنی کلمات رو گم کرده بود !
سیاوش خان گفت :
– این قهوه هم از دهن افتاد … بس که این پا و اون پا کردی !
– برم عوض کنم ؟
صداش … صدای بم و لرزانش … حتی به گوش خودش ناآشنا می اومد .
سیاوش خان آهسته خندید … لذت می برد از فهمیدن اینکه دخترک هیچ ریسمانی برای فرار نداره ؟! …
– نه !
و فنجون رو توی نعلبکی برگردوند … انگشتانش رو درهم گره زد … و نگاه دوخت به پروانه .
– هنوز روسری سرته !
سکوت پروانه … سیاوش ادامه داد :
– می دونی من کی هستم ؟!