رمان پروانه ام پارت ۱۷

4.7
(39)

 

 

 

نگاه زهرا رنگ تاسف و سرزنش گرفت :

 

– سرت رو به باد می دی !

 

ولی سالومه دست پروانه رو گرفت و با دلگرمی پرسید :

 

– چطوری این کارو می کنی ؟ روزا که خواجه رسول دم باغ کشیک می کشه … شبا هم درو قفل و زنجیر می کنه ! با سگای نگهبان …

 

– باید کلید گیر بیارم !

 

– مادرم کلید داره ! می خوای من بدزدم ؟!

 

پروانه با محبت نگاه کرد به چشم های اون و گفت :

 

– ممنونم ، ولی به هیچ عنوان نمی خوام شما توی دردسر بیفتین ! خودم می رم اتاق خواجه رسول و …

 

حس کرد صدای پایی شنید … به سرعت جمله اش رو قطع کرد و سر چرخوند به سمت عقب … .

 

یک لحظه ی بعد ننه مرغی جلوی در مطبخ ظاهر شد … گفت :

 

– پروانه خانم … خاله اطلس توی حیاط سنگیه ! گفت صدات کنم !

 

و با نگاهی معنا دار … باز برگشت و رفت . زهرا گفت :

 

– جان ؟! پروانه خانم ؟!

 

پروانه لبش رو بین دندوناش فشرد … خدا به خیر می گذروند !

***

 

 

خاله اطلس رو که دید … که توی حیاط خلوت پشت در اتاق سیاوش خان ایستاده بود … با سینی قهوه توی دستاش … دلش ضعف رفت .

 

– وای … وای خاله جون !

 

زانوهاش لرزید … نمی تونست پیش بره . اطلس سراسیمه خودش رو به اون رسوند و دست انداخت زیر بازوش .

 

– پروانه … آروم بگیر ! پروانه جان !

 

پروانه چشمای پر اشکش رو دوخت به اون … اطلس گفت :

 

– خواسته تو براش قهوه ببری ! من اگه برم … عصبانی میشه ! وضعت بدتر میشه … میشناسمش دیگه ! … ایندفعه گذشت نمی کنه !

 

– من نمی تونم … من …

 

– چرا نتونی ؟! … دلت رو قوی نگه دار ! خدا مراقبته … خودش هم دل و دماغ نداره سر به سرت بذاره ! … منم هستم همینجا … پشت در … حواسم هست !

 

پروانه هنوز دلش راضی نشده بود … تکیه زده به دیوار و به پایین پاهاش نگاه می کرد . حالت تهوع داشت … می خواست عق بزنه و بالا بیاره تموم بدبختیاش رو .

 

خاله اطلس با ترحم و دلسوزی نگاه کرد بهش .

 

– پروانه جانم … می دونم برات سخته ! ولی اگه این تقدیر تو باشه … چه کاری از بقیه ساخته است ؟! … با تقدیر نمی شه جنگ کرد ! تو هم …

 

و با باز شدن در اتاق سیاوش خان … حرفش نیمه تموم باقی موند … .

 

 

 

دست هاش قاب در رو گرفته بودند و نگاه آتشین و نیمه هوشیارش خیره به چشم های آماده ی گریستن دخترک …

 

پروانه حتی بیشتر سرد شد ! نفس توی سینه اش پر پر می زد که سیاوش خان چارچوب در رو رها کرد و برگشت توی اتاق .

 

اومده بود تا به پروانه بفهمونه حواسش هست … که راه در رویی نداره !

 

پروانه کف دستش رو روی دهانش فشرد و عمیق نفس کشید . اطلس سینی قهوه رو بهش سپرد .

 

– برو عزیزم … برو بیشتر از این منتظرش نذار !

 

پروانه سرش رو تکون داد … می دونست حالا دیگه نمی تونه هیچ کاری بکنه . سینی رو گرفت و جلوی چشم های نگران اطلس … راه افتاد به سمت در اتاق … .

 

صدای موسیقی و نگاهِ سنگین سیاوش خان … که روی صندلی نشسته بود … فضای اتاق برای پروانه خفه کننده بود .

 

با زانوهایی که می لرزید جلو رفت و با دست هایی که یخ کرده بود ، فنجون قهوه ی ترک و لیوان آب سرد رو روی میز چید .

 

نفسش زیر جناق سینه اش گیر کرده بود . نگاه خیره ی سیاوش خان داشت اونو می کشت !

 

وقتی سیاوش خان از روی صندلیش بلند شد … قلب پروانه خودش رو قفسه ی سینه اش می کوبید . تمام ماهیچه های بدنش رو از روی غریزه ی دفاع منقبض گرفته بود .

 

سیاوش از کنارش عبور کرد … پروانه چشم هاش رو بست و نفس راحتی کشید .

 

ولی بعد با صدای بسته شدن درِ چوبی پشت سرش … .

 

 

 

– یکم دیر نکردی کوچولو ؟! … می دونی واسه ی نیومدنت چه نقشه ای داشتم ؟ ..‌. هوم ؟!

 

لحنِ سبک و بی پرواش … کلماتش … مست بود ! پروانه حتی جرات نداشت به عقب برگرده . با انگشتانش لبه ی میز رو گرفته بود … همه ی تنش نبض می زد … .

 

بعد ناگهان گرمای بدنی رو خیلی نزدیک به خودش احساس کرد و صدای بم و گرفته ی سیاوش درست بیخ گوشش :

 

– ولی نه … تو دختر خوبی هستی ! …

 

پروانه غافلگیر شده از جا پرید و با هین بلندی … سیاوش خان نوک انگشت اشاره اش رو روی موهای نرم کنار شقیقه ی دخترک گذاشت و تا زیر روسری سیاهش سروند .

 

– حالا واسه ی کی اینجا حجاب گرفتی ؟!

 

پروانه ناخودآگاه با حرکت تندی سرش رو از زیر دست سیاوش کنار کشید .

 

نگاه مجذوب سیاوش خان ‌… پروانه گفت :

 

– من … من برم ؟ … شما …

 

سیاوش گفت :

 

– نه !

 

و بعد دو قدم پساپس رفت و روی صندلی لهستانی نشست .

 

– بکّن روسریتو !

 

 

پروانه فقط نگاه کرد به سیاوش خان … که پاهای بلندش رو روی هم انداخته بود و قهوه ی ترکش رو مزه مزه می کرد …

 

مثل آدمی که در خلا شناور باشه … هیچی نمی فهمید ! معنی کلمات رو گم کرده بود !

 

سیاوش خان گفت :

 

– این قهوه هم از دهن افتاد … بس که این پا و اون پا کردی !

 

– برم عوض کنم ؟

 

صداش … صدای بم و لرزانش … حتی به گوش خودش ناآشنا می اومد .

سیاوش خان آهسته خندید … لذت می برد از فهمیدن اینکه دخترک هیچ ریسمانی برای فرار نداره ؟! …

 

– نه !

 

و فنجون رو توی نعلبکی برگردوند … انگشتانش رو درهم گره زد … و نگاه دوخت به پروانه .

 

– هنوز روسری سرته !

 

سکوت پروانه … سیاوش ادامه داد :

 

– می دونی من کی هستم ؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x