مردمک های پروانه از وحشتی موهوم لرزید … بدنِ بی دفاعش رو بیشتر به دیوار چسبوند .
سیاوش اسلحه رو که به گوشه ی دیوار تکیه زده بود ، برداشت … اون رو چک کرد ، بعد بند چرمیش رو دور دستش پیچوند … . گفت :
– حق انتخاب داری ! … می رقصی یا می میری ؟ هووم ؟!
و بعد اسلحه رو به سمت سینه ی پروانه نشونه گرفت .
بر خلاف انتظارش … احساسی گرم و زنده و تپنده درون چشم های پروانه شکل گرفت … نوعی عصیان و سرکشی و آزادگی … چیزی که مثل مواد مذاب درون رگ هاش جریان گرفت و داغش کرد .
ترس همیشه نیروی محرکه و قوی بود … ولی وقتی از مرزش عبور می کرد …
پروانه نفس عمیقی کشید … و بعد نفس عمیق دیگه ای . بدنش رو به سختی از دیوار جدا کرد و صاف ایستاد … با دست هایی که حالا دو طرف بدنش رها کرده بود … انگار سینه سپر کرده و از گلوله ای که ممکن بود سینه اش رو بشکافه استقبال کرده بود !
مثل یک برده ی شورشی … که آب از سرش گذشته و دیگه هیچ چیزی براش مهم نیست …
هنوز هم می لرزید … ولی قوی بود … به طرز خارق العاده ای قوی بود … و مطمئن بود مرگ رو ترجیح میده به اینکه شرفش بره … .
نیشخندی نقش لبهای سیاوش شد … دقیق تر نشونه گرفت .
– تو خوشگل ترین شکار من هستی ! اینو میدونستی ، آهو کوچولو ؟!
پروانه چشم هاش رو بست … و در انتظار سرنوشتش … و بعد صدای شلیک اسلحه …
شونه هاش بالا پریدند … برای چند لحظه هیچ چیزی احساس نکرد …
فکر کرده مرده ! ولی نه … نمرده بود ، فقط صدای سوتِ ممتدی در گوش چپش … و بعد خیسیِ گرمی …
دست گذاشت روی لاله ی گوشش و بعد چشم هاش رو باز کرد … از گوشش خون می اومد …
گلوله ای که روی دیوار و دقیقا نزدیک سرش فرود اومده بود … سیاوش خانی که اسلحه رو کنار گذاشته و باز به بطری نوشیدنی رو آورده بود ...
پرده ی گوشش پاره شده بود … .
***
با حس حرکت نوازش وارانه ی دستی میون موهاش … هراسون از خواب تب دارش پرید و بدنش رو کنار کشید … بلافاصله صدای اطلس رو شنید :
– نترس خاله ! … نترس ، منم ! آروم بگیر !
پروانه از تلاطم افتاد و باز بدنش رو رها کرد در بستر … و با چشم های نیمه باز نگاه کرد به اطلس .
اطلس کنار تشک زانو زده بود و با دلسوزی نوازشش می کرد … چند قدمی دورتر ، زهرا ایستاده بود با سینی غذا در دستش …
اطلس با انگشت اشاره بهش علامتی داد :
– تو دیگه برو به کارای مطبخ برس !
زهرا گفت :
– چش خاله !
و با لبخندی لرزان رو به پروانه … سینی رو گذاشت و رفت … .
پروانه گفت :
– خاله اطلس …
– جانم … بهتری ؟!
و دست کشید روی گوش چپ پروانه … که هنوز آثاری از خون خشکیده میون موهاش دیده می شد . دلش ریش شد … گفت :
– توی اتاق هم که هستی چارقد سرت کن … گوشت رو گرم نگه می داره !
لبخند متشنجی نقش لبهای پروانه شد :
– گرم و سرد دیگه چه فرقی می کنه خاله ؟ … گوشم کر شده !
– اینطوری نگو … خدا بزرگه ! شاید خوب بشه !
– سیاوش خان … جانی تر از این حرفاست ! جوری نمی زنه که خوب بشه !
– هیش … پروانه ! چی میگی ؟! …
دست خاله اطلس نشست روی لبهای خشکیده ی دخترک … ادامه داد :
– یکی صداتو می شنوه … شر درست نکن !
سکوت پروانه … اطلس ادامه داد :
– به خدا … خانم بزرگ خودش خیلی ناراحته برات ! اینقدر حرص و جوش زده که سر درد گرفته ! فرستاده از تهران دکتر بیاد گوشت رو معاینه کنه !
پروانه با صدای ضعیفی زمزمه کرد :
– خانم بزرگ خودش برای من خوابای بدتری دیده !
اطلس ناگهان نگاهش سفت شد … انگار از چیزی که شنیده بود ، خوشش نیومده بود . دست هاشو روی زانوهاش مشت کرد و گفت :
– بیا غذا بخور ! این چند روز خیلی ضعیف شدی ! … منم برم به کارام برسم …
و از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد .
پروانه از شدت درد و استیصال پلک هاشو روی هم فشرد و نفس تندی کشید . باید چی می گفت ؟ … معلوم بود که اطلس حرفش رو نمی فهمید ! اون همه ی عمر در حال خدمت با این خانواده بود و احتمالا تا دم مرگ هم به خدمت کردن ادامه می داد . از نظر آدمی به وفاداری اون … سرپیچی از ارباب هم ردیف با سرپیچی از خدا بود ! حتی فکر اینکه دختری مثل پروانه جرات به خرج بده و بخواد ارباب رو دوست نداشته باشه ، براش سخت بود ! ولی پروانه هم دیگه چیزی برای باختن نداشت !
بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید ، کف دستش رو روی زمین گذاشت و به سختی تعادلش رو روی زانوهای لرزانش حفظ کرد .
اون فرار می کرد … همین امشب ! شاید می تونست آزاد بشه و شاید هم … خوراک سگ های نگهبان می شد ! ولی دیگه چه اهمیتی داشت ؟
توی دنیای اون … هیچ چیزی ترسناک تر از سیاوش خان نبود !
به سمت صندوقِ وسایل شخصیش رفت و درش رو باز کرد .
دست هاش رو فرو برد میون لباس های تمیز و مرتبش … بین پارچه ها به دنبال اندک پول پس اندازش گشت …
که در دوباره باز شد … و با سایه ای که روی سرش افتاد …