نامطمئن سر تکان داد و زمزمه کرد:
-پس میگی بازم صبر کنم! باشه اشکالی نداره اما میتونم بپرسم دقیقا چطور میخوای تحقیق کنی؟!
فشاری به دست امیرخان دادم و سر بالا گرفتم تا صورتش را ببینم.
چشمان او هم قفل من بود و زمانی که آرام گفتم:
-امیر بهم قول داده خیلی زود جواب سوال هامو برام پیدا میکنه. ترجیح میدم همهی حقیقت هایی که هستو از زبون شوهرم بشنوم.
تیله هایش چنان درخشیدند که میشد با ستاره های آسمان اشتباهش گرفت.
لبخند مهربانی به رویش زدم و دردناک بود اما از اینکه آبان را به رویش آورده بودم عذاب وجدان داشتم!
آبان، ممنوع ترینه ممنوعه هایش بود و نباید بخاطر عصبانیت و ناراحتیام حرفی از او میزدم.
حال که جایمان برعکس شده بود، من هرگز مثل او رفتار نمیکردم.
شبیه او که هر چند محق بخاطر گندم حتی فرصت حرف زدن را از من گرفت، نمیشدم.
گناه دیگران را هر چند کثیف، پای او نمینوشتم!
من عشقم را دوست داشتنم را با کینه آلوده نمیکردم.
قسم خورده بودم اگر امیرخان فقط یک بار دیگر دستم را رها کند، برای همیشه ترکش میکنم و قرار نبود من هم نه بخاطر آذربانو و نه هیچکس دیگر دستان او را ترک کنم!
دردش نمیشدم… درمان میماندم!
-میفهمم پس من دیگه میرم این
کارتی طلایی رنگ روی میز گذاشت.
-شمارهم روش هست. هر وقت خواستی، زمان و روزش اهمیتی نداره دلیلتم هیچ اهمیتی نداره، هر وقت خواستی میتونی باهام تماس بگیری. هر جا باشم خودمو میرسونم.
ناخواسته لبخندی به رویش زدم و اگر اشتباهی این وسط در کار نباشد و واقعاً برادرم باشد، کاملاً توانایی این را داشتم که برای این رفتارهای مبادی آداب و مهربانانهاش جان دهم!
این مرد زیادی دوست داشتنی بود.
-یادم میمونه ممنون.
او هم لبخند ناراحتی زد و چرخید تا خانه را ترک کند و زمانی که در را باز کرد، بیقرار از چیزی که در همان لحظهی اول فکرم را به خود مشغول کرده بود، گفتم:
-فقط
مقابل در مکث کرد.
-فامیلی من رادان نیست!
-میدونم رادان فامیلیه مادرمه.
ابرویم بالا پرید و چشمانم گرد شد.
مادرش؟ یعنی چه؟!
میخواست بگوید فقط از طرف پدر ارتباط خونی داریم؟!
پر از سوال بودم اما لب هایم را محکم به هم فشار دادم و او هم به خواستهی کمی قبلم احترام گذاشت و بیهیچ حرف دیگری خانه را ترک کرد.
با رفتنش محکم و حرصی، تَری چشمانم را گرفتم و چیزی نگذشت که در آغوش بزرگ و محکم امیرخان فرو رفتم.
دستانش را محکم دور تنهام پیچیده و بالاتنهام را محصور کرده بود.
-امیر
بوسهی عمیقی به فرق سرم زد و زمزمه کرد:
-جان امیر؟ آروم باش. آروم بگیر بهت قول میدم تا فردا سیرتا پیازه این داستانو برات درمیارم. فکرشو نکن آروم باش عزیزم.
بیشتر در آغوشش فرو رفتم و اجازه دادم همانطور که میخواهد، مرا محکم به خودش فشار دهد.
تا شاید عشق، همانند شعرها و غصه ها از میان زخم های جدیدم عبور کند و روحم را التیام دهد.
_♡_
-گوشم با شماست.
-پسرم آخه من چی باید بگم الآن؟!
-حقیقت… هر چیزی که تو گذشته اتفاق افتاده، فقط میخوایم واقعیت هارو بشنویم نه بیشتر نه کمتر!
آراسته خانوم ناراحت نگاهش را به زیر دوخت.
مشخص بود هیچ دلش نمیخواهد او کسی باشد که از رازها پرده برداری میکند و از طرفی دیگر شرمنده بود.
دقیقاً نمیتوانستم بفهمم چرا ولی آنقدر شرمنده بود که حتی به صورتم هم نگاه نمیکرد و من هنوز در ناباوری بودم.
زمانی که به امیرخان گفتم باید کسی را پیدا کنیم که رابطهی نزدیکی با آذربانو داشته باشد و او متفکر سر تکان داد، حتی فکرش را هم نمیکردم که به دنباله خالهاش برود!
و حال یک ساعتی میشد که زن روی مبل های سالن نشسته و نگاهش را به فنجان چاییاش دوخته بود.
-خاله شما نوشین خانوم، مامان شمیم رو میشناختی؟!
و بالأخره آراسته خانوم سر بلند کرد و در حالی که یک لایه اشک مردمک هایش را گرفته بود، آرام زمزمه کرد:
-آره… میشناختمش!
برای یک لحظه حس کردم قلبم نزد و او ادامه داد:
-دوست بودیم. یعنی هم من و هم آذر یه زمانی با نوشین دوست های خیلی خوبی بودیم!
یکه خورده چنان در جایم پریدم که امیرخان سریع دستش را دور کمرم حلقه کرد و با ناراحتی به صورتم خیره شد.
-آروم باش چیزی نیست.
-میگه ب..باهم دوست بودن. مامانت با… با مامان من!
لب هایش را روی هم فشرد و تا خواست چیزی بگوید، صدای زنگ گوشیاش که روی میز بود بلند شد.
نام آذربانو بزرگ روی صفحه نوشته شد و نمیدانم چرا مدام حس میکردم یک دست نامرئی در حال خفه کردنم است!
امیرخان حرصی چنگی به گوشیاش زد و به طرف اتاق رفت.
-الو؟
-…
-چرا اِنقدر زنگ میزنی؟!
-…
-میدونی که تا وقتی همه چی برام روشن نشه نمیتونی نظرمو برگردونی!
-…
-من تنهاتون نزاشتم. هر چیزی بخواید فراهمه. نجمی هم اونجاست هر کاری داشته باشید انجام میده اما تا وقتی نفهمیدم چقدر بار خطات سنگینه، نمیتونم دست زنمو بگیرم و بیارم تو اون خونه… شرمنده!
-…
با آنکه در اتاق را بسته بود اما خانهی کوچکمان اجازه نمیداد که حتی ذرهای از حرف هایی که با لحنی حرصی به مادرش میزد از گوشم پنهان بماند و زمانی که خیلی خشمگین غرید:
-من چیو میدونستم؟ دقیقاً من از چی خبر داشتم؟ نهایت حدسه من یه خیانت بود نه نابود کردن زندگی یه آدم!
چشمانم گرد شد و شوکه به آراسته خانومی که نگاهش را میدزدید، خیره شدم.
خدایا خواهش میکنم آنی که در ذهنم است حقیقت نداشته باشد!
خواهش میکنم امیرخان از چیزی خبردار نبوده باشد!