رمان هیلیر پارت۷۳

4.6
(65)

 

 

 

پرسیدم:

 

– چرا نمی فهممت؟

 

سر تکون داد و غمگین گفت:

 

– جعبه مداد رنگی من از سفیده تا سیاه. باکس مداد رنگی من یه جور قبره، قبرستون مدادایی که مردن!

 

خیلی تصور دارکی داشت… چرا این حرفا رو می زد؟

اخم کردم و پرسیدم:

 

– نگاهت یکم نا امیدانه و دارک نیست؟

 

سری تکون داد و خندید…

چرا خندید…؟ چرا نمی فهممش؟ چرا حس می کنم یه چیزی میدونه که من نمی دونم؟

یه دفعه آهی کشید و گفت:

 

– حتی خودتم نمیتونی تصور کنی چقدر زدی تو خال! دقیقا! نگاه من دارکه!

 

یه خبری بود… کلافه لب زدم:

 

– تا دیوونه نشدم روشنم کن رویین!

 

زل زد تو چشمام و پرسید:

 

-یه سوال بنیادی میخوام ازت بپرسم! چطوری روشنت کنم وقتی دنیای خودم تاریکه؟

 

لبخند تلخش دوباره برگشت و شمرده شمرده گفت:

 

– یه فکت درباره ام بشنو! من کوررنگی دارم…

 

 

 

نفهمیدم چی گفت!

مثل خنگا نگاهش کردم که گفت:

 

– تا حالا تلوزیون سیاه و سفید دیدی؟ فیلمای دهه چهل و پنجاه…

 

یخ زدم.

به آنی از چیزی که کم کم داشت بهم الهام می شد ماتم برد.

گفتم:

 

– شوخی می کنی دیگه؟

 

به نشونه نه سر تکون داد و گفت:

 

– بهت گفتم جعبه مداد رنگی من با مال تو فرق داره!

 

بهش نمی اومد بلوف بزنه.

اگر راست می گفت…

به خودم لرزیدم! پس لذت دیدن رنگ آبی تیفانی اقیانوسا چی؟ یا دیدن قرمزی یه شقایق تو دشت سبز…؟

دنیا رو بدون رنگ تصور کردم! حتی تصورشم خود دیوانگی بود!

رویین از همه اینا محروم بود؟

لب گزیدم تا حتی اشک هم توی چشمام جمع نشه. تا مبادا دلسوزی کنم. مبادا ترحم کنم. پرسیدم:

 

– از… از کی….؟

 

 

 

موهایی که ریخته بودن روی شونه ام رو با یه حرکت داد پشتم… بی حواس دستشو گذاشت روی بند سوتینم و شروع کرد باهاش بازی کردن و گفت:

 

– وقتی از همه چیز نا امید شدم!

وقتی عمیقا درک کردم بلک سوان سوخته! دیگه یوجین نیست که تشویقم کنه. مدیا ولم کرده و پدرم، اون حروم زاده عوضی پشتمو خالی کرده! وقتی فهمیدم یه حروم زاده لاشی ام! وقتی فهمیدم مادرم یه جنده بی همه چیز بوده، وقتی آخرین ریسمان امیدم به زندگی گذشته ام بریده شد…وقتی به خودم گفتم: هی رویین! بازی تموم شده! اخه چی مونده ازت؟ چرا نمیمیری تو؟ جون سگ داری مگه…؟ وقتی شب اخر این همه حقایق کوبیده شد توی سرم… شب بود. خوابم برد! صبح پاشدم و دیدم حتی رنگا هم منو تنها گذاشتن!

 

آه عمیقی کشید و لب زد:

 

– میدونی دلیار… انگار روحم منو تنها گذاشته بود!

 

از شنیدن یه تیکه هایی از زندگیش واقعا نفسم بند اومده بود…

با این حال خودمو نگه داشتم و لب زدم:

 

– چطوریه؟ دنیای بدون رنگو میگم…

 

بند سوتینمو از روی شونم با لبه های یقه ام داد کنار… دستشو کشید روی ترقوه ام و آروم اومد پایین تر تا رسید به چاک سینه ام…

 

 

 

قیافش ولی عجیب بود! رسما دستش از روی سینه ام رد شد اما هیچ حسی توی چشماش ندیدم. به جاش لب زد:

 

– من از هر آدمی که توی این دنیا میشناسی بهتر رنگا رو میشناسم. مثلا پوست تو… مثل کاغذه! خیلی سفید، این یکی…..

 

بند سوتینمو می گفت:

 

– بنفش متمایل به آبی. هم رنگ برگ بنفشه ها…

 

دقیقا درست می گفت! باورم نمی شد..

پیرهنمو گرفت و گفت:

 

– فکر کنم بهش میگن هلویی! از ترکیب قرمز و زرد و سفید درست میشه. البته قرمزش باید بیشتر باشه…

 

با شگفتی گفتم:

 

– درسته! چطوری میتونی؟

 

پر از غم سرشو بلند کرد و گفت:

 

– ده سال! به نظرت ده سال شوخیه؟

 

 

 

لب زدم:

 

– میدونستی به خاطر جسمت نیست؟ میدونستی این یه مشکل روحی و عصبیه؟ شاید اگر بری پیش تراپیست دوباره…

 

سری تکون داد و گفت:

 

– نمیخوام! این دنیا چیزی نداره که ارزش دیدن داشته باشه. حتی اگر کور میشدم هم برام مهم نبود! هیچی مهم نیست برام دیگه….

 

خیلی نا امید بود. باید درستش می کردم. تا همین الانش هم تقریبا بیست درصد رهاهو رفته بودم. همین که می خواست پیانو بزنه، همین که جنگیدن با منو کنار گذاشته بود و از غذاهام میخورد… بقیشم درست می شد! خودم درستش می کردم. رویینو از نو میساختمش!

 

سر بلند کرد و دقیق نگاهم کرد. پرسید:

 

– چرا سرخ شدی؟

 

سرخ تر شدم و تک سرفه ای کردم و گفتم:

 

– دستت رو چاک سینه امه لامصب!

 

 

 

مثل خنگا پرسید:

 

– خب مشکلش چیه؟

 

چی میگفتم بهش؟ دوتا پلک پشت سرهم زدم و گفتم:

 

– ببین بذار شبیه سازی کنم برات.

مثل اینه که دستمو بذارم رو دم و دستگاه تو!

 

اخم متفکری کرد و گفت:

 

– خب بذار! مشکلش چیه؟

 

حس نداشت؟ چه مرگش بود؟

تحریک نمیشد نکنه؟ ای بابا! اینم باید به مشکلات بی پایانش اضافه می کیردم؟

میل جنسی نداشت؟

 

خی این طوری کلاهمون می رفت توهم! من خیلی هورنی بودم! اه!

 

یه آن خجالت کشیدم از خودم؟

چیکار داری می کنی دلیار؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x