سرشو برگردوند و گفت:
– متاسفانه کسی که دنیاتو این قدر رنگی کرده خودش کور رنگی داره!
سرمو گذاشتم روی سینه اش و لب زدم:
– همینه که جذبم کرده! اگه دوتا قطب آهن ربا هم نام بودن هیچ وقت به هم جذب نمی شدن!
یه صدایی از بیرون اومد:
– سعیدی بچها رو جمع کن. پیداشون نکردیم! نیستن! آب شدن رفتن توی زمین. قبل از این که شیفت عوض شه باید برگردیم.
حتی یه میلیمتر هم از جام تکون نخوردم. دلم میخواست تا ابد همین جا می موندیم.
رویین لب زد:
– من اونی نیستم که به این احساساتت جواب درست بده دل آ! اگر دختر عاقلی باشی همین امروز فرار می کنی.
خندیدم و گفتم:
– هیچ وقت دختر عاقلی نبودم!
وقتی این طوری دل آ صدام می زد نمی تونستم منطقی فکر کنم.
نمیدونم چقدر گذشت، شاید یک ساعت که دیگه متوجه شدیم هیچ صدایی از بیرون نمیاد. رویین از لای شکاف در خیره شد به بیرون و لب زد:
– مثل این که هیشکی نیست!
با خنده گفتم:
– وای خدا ما زنده ایم! کی فکرشو می کرد؟
رویین آروم در دوپوش رو باز کرد. هجوم یک باره نور باعث شد آخی بگم و چشمامو ببندم.
برگشت سمتم و پرسید:
– چی شدی؟
با چشمای نیمه باز گفتم:
-درو که یهو باز کردی نور چشممو زد.
کسی نیست؟
دوباره خیره شد به بیرون و گفت:
– نه
هر دوتا درو باز کرد و گفت:
– تو اول برو پایین. من میگیرمت.
آهی کشیدم، کاش می شد بازم این جا تو بغل رویین می موندم. تسلیم شدم و خودمو کشوندم اون طرف رویین.
دستامو گرفت و گفت:
– ولت نمی کنم، برو پایین.
سری نکون دادم و از دوپوش رفتم پایین. پشت سرم رویین هم اومد و کش و قوسی به تنش داد.
حالا که توی نور بالا تنه اشو کامل برهنه می دیدم، زخمای تنش بیشتر قلمو خراش می داد.
مخصوصا حالا که می دوسنتم اون زخما چرا این جان.
رفتم سمتش، یه جای سوختگی روی سینه راستش بود، همون طور که دستاشو کش می داد آروم لمسش کردم و گفتم:
– دستش بشکنه… حتما خیلی درد داشته…
سریع خودشو جمع کرد و رفت عقب و گفت:
-این قدر دست نزن به من دلیار.
رفت لب پنجره تا ببینه کسی هنوز مونده یا نه. بیشعور!
آهی کشیدم و رفتم سمت دستشویی. این همه مدت اون بالا بودن مثانه امو حسابی پر کرده بود، از دیشب نرفته بودم دستشویی.
باید اول خالی می شدم تا بعد می تونستم گریه کنم یا هر چیز دیگه ای.
****
..::( رویـــین )::..
وقتی دلیار رفت خودمو روی اولین صندلی رها کردم و سرمو گرفتم بین دستام.
هوفففففف!
حالا باید چه غلطی می کردم؟
از این که یه نفر توی این دنیا پیدا شده بود که از منِ اشغال خوشش بیاد و بگه عاشقمه جا خورده بودم!
فکر نمی کردم این دختر اینقدر عجیب باشه، هیچ رفتار خوبی از خودم نشون نداده بودم که بخواد عاشقم شه.
اعتراف کردم که برام جالب بود، حس عجیبی داشتم از این که می دیدم برای کسی مهم ام…
کسی اون احساست قشنگو نسبت به من داره… یکی به خاطر من تا صبح بیدار میمونه…
یکی هست که زخمامو نوازش کنه بی اون که حالش بد بشه و بهم ترحم کنه.
تشکر فراوان بابت پارت قشنگت😍😘.کاش یه کم طولانی تر بود🙈