و دیگه ادامه نداد . لزومی نمی دید … بدون کلمات هم می تونست پروانه رو قبضه روح کنه .
پروانه نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . کف دستاشو روی خوشخوابه فشرد و به سختی روی پاهاش بلند شد .
تلاش می کرد به خودش دلداری بده … که تمام این چیزها عادیه ! … که به اندازه ی تمام روزهای تاریخ و تمام زن های دنیا ، این لحظه دلهره آور تکرار شده .
بزاق دهانش رو به سختی قورت داد :
– من …
– من گفتم حرفی بزنی ؟!
پروانه برای لحظاتی ساکت موند . می تونست خطوط بدن سیاوش رو در تاریکی ببینه … که اول جلیقه اش رو از تن در آورد و روی صندلی انداخت … و بعد دکمه های سر آستینش رو باز کرد .
باز گفت :
– من … فکر کردم که …
سیاوش باز حرفش رو قطع کرد :
– تو فکر نمی کنی ، پروانه ! وظیفه ی تو این نیست که فکر کنی ! … تو باید هر چی که من گفتم … عمل کنی !
بعد ساعت مچیش رو از دستش در آورد … و بعد حلقه ی ازدواجش با هاله .
چیزی در خونسردی و آرامشش بود … که خون پروانه رو در رگ هاش منجمد می کرد . باز با بیچارگی زمزمه کرد :
– فقط … فکر کردم … شاید بهتر باشه …
و بعد سیاوش کاملا چرخید به طرفش … نگاهش کرد .
– لباسات هنوز تنته که !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد … وقتی سیاوش خان دو قدم به سمتش برداشت … دیگه نتونست تاب بیاره … به گریه افتاد .
– من … نمی تونم ! … من …
سیاوش بهش رسید و اونو کشوند به سمت خودش . پروانه ضجه زد … حالا صدای های های گریه اش آزادانه در فضا پر پر می زد .
دست هاشو جلوی سینه اش به حالت ضربدری گرفت … از روی غریزه تمام بدنش رو سفت گرفته بود .
سیاوش با خشونت دستاشو پس زد . انگشتانش با بی صبری دنبال دکمه های پروانه می گشت … بعد دیگه تحملش تموم شد . پارچه ی لباس رو بین دستاش گرفت و از هم درید .
پرواته جیغی زد .
پیراهن سرخِ چیندار توی تنش پاره شد . بعد پرتاپ شد روی تخت … بعد از اون … فقط درد بود .
جیغ بلندی زد … ولی دهانِ سیاوش روی دهانش قرار گرفت و فریادش رو در دم خفه کرد .
پروانه تقلای بی پایانی رو شروع کرد … سیلی زد به سیاوش … دیگه براش مهم نبود تاوانش رو پس بده .
موهاش از پشت کشیده شد … باز دهانش سیاوش که بی رحم و جستجو گر در پی لبهای کوچکش می گشت … .
پروانه لب زیرین اون رو بین دندان هاش گرفت و با همه ی قدرت فشرد … . طعم خون رو زیر زبانش حس میکرد … .
چشم های سیاوش از لذت درخشید :
– رعیت زاده ی وحشی ! همینطوری ادامه بده … داره عالی پیش میره !
و بعد با حرکت سریعی … پروانه رو به شکم خوابوند … دستهاش با یک دست مهار کرد … و بعد دردی در درون پروانه شعله ور شد .
درد … و درد … و درد … خون … و گریه … و التماس . پروانه به التماس افتاد :
– درد داره ! … تو رو خدا ! … تو رو خدا بس کن ! … تو رو خدا …
التماس هاش سیاوش رو بیشتر تحریک می کرد . چیزی نگذشت که پروانه تسلیم شد … مثل مرده ی متحرکی از تقلا باز ایستاد … با چشم هایی که انگار در اونها خون لخته شده بود … به پنجره خیره موند … .
صدای نفس نفس زدنِ سیاوش بیخ گوشش … شکنجه اش می کرد . حس می کرد دیگه جونی در تنش باقی نمونده …
و بعد تموم شد ! …
بدنی که نفسش رو بند آورده بود ، از روش کنار رفت . اونوقت تونست گوشه ی ملافه رو بکش رو بدن منجمدش .
چیزی ازش باقی نمونده بود دیگه . تموم شده بود … یک ویرونه ی کامل !
صدای جرقه ی کبریت رو شنید … بعد دود غلیظ سیگار پیچید زیر شامه اش … .
– می دونی ؟ … بهتر از چیزی بود که … فکر می کردم !
حرکت دستی میون موهاش … بدنش رو بیشتر درون خودش جمع کرد … پلک هاشو با زجر بست .
باز صدای سیاوش رو شنید … اینبار خیلی نزدیک تر به خودش :
– بهم بگو … پروانه ! … هنوزم دلت میخواد فرار کنی ازم ؟ … اگه در این خونه رو برات باز بذارم … جرات داری پاتو بیرون بذاری ؟!
پروانه نفسش رو زیر جناق سینه اش حبس کرده بود . نمی تونست جوابش رو بده … ولی آره ! بازم فرار می کرد ! هزار بار دیگه هم که موقعیتش پیش می اومد … فرار می کرد ! چون امید به آزاد شدن … تنها چیزی بود که بهش انگیزه ی زنده موندن می داد !
سیاوش خان گفت :
– آره ؟ نه ؟ … چرا هیچی نمی گی ؟! … انگار خودم باید جوابتو حدس بزنم !
دستش رو روی شکم پروانه گذاشت و وادارش کرد به طرفش بچرخه .
پروانه از درد لبش رو میون دندوناش گرفت … میخواست صورتش رو برگردونه ، ولی دست سیاوش خان خیلی نرم روی چونه اش نشست .
اونوقت مجبور شد نگاهش رو به سوسوی عجیب چشم های سیاوش خان بدوزه .
– توی چشمات … حسی هست که واقعا ناراحتم می کنه ! … انگار هنوزم به فکر فراری ! … آره ؟!
دستش مشغول نوازش خطِ صورت پروانه شد … و بعد کمی پایین تر … گردنش و ترقوه اش …
– باید یه کاری بکنم ! … یه جوری … این فکرو از سرت در بیارم ! … باید بفهمی که مال منی ! …