رمان ماهرو پارت ۳۶

4.4
(85)

 

 

تعجبم بیشتر شد.

ازش تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم.

ذهنم درگیر شده بود.

اخه مگه میشد هم جواب آزمایش، هم نمونه گم بشه ؟!

کشک که نبود، آزمایشگاه بود!

 

 

با رسیدن به ماشینم، سوار شدم و استارت زدم.

از حیاط بیمارستان خارج شدم و به طرف خانه به راه افتادم.

 

 

باید ناهار درست میکردم.

چون ماهان و ایلهان واسه ناهار همیشه میومدن!

رابطه ام با الیهان درست مثل قبل شده بود!

پوزخندی به تصوراتم، موقعی که قبول کردم با ایلهان ازدواج کنم ، زدم.

 

 

اون موقع ها میگفتم ، ازدواج که کردیم، با مهربونی به خودم وابسته اش میکنم…

 

 

اما حالا میبینم، این کارا به این راحتی نیست.

ایلهان عاشق فرشته اس و هر چقدرم اون بد باشه و من خوب، بازم اونو انتخاب میکنه!

 

 

کلافه، دست بردم و ضبط ماشین و روشن کردم.

 

 

چنتا اهنگ و رد کردم تا رسیدم به یک آهنگ بی کلام…

صداش و یکم بیشتر کردم و سعی کردم با گوش کردن به اهنگ، اجازه ورود افکار و به ذهنم ندم!

 

 

موفق هم شدم و اهنگ حس خوبی و بهم منتقل کرد و مشغول رانندگی شدم.

 

 

 

با رسیدن به خانه،ماشین و پارک کردم و داخل شدم.

سری لباس راحتی پوشیدم و به آشپزخانه رفتم.

کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم استامبولی درست کنم.

سری وسایل لازم و برداشتم و مشغول شدم.

 

 

بالاخره تموم شد و شعله گاز و کم کردم تا دم بکشه و مشغول درست کردن سالاد شدم.

 

 

تقریبا اخراش بود که در باز شد.

منتظر بودم ببینم کیه که صدای ماهان بلند شد.

_ماهروووو

ماهرو کجایی ؟!

 

 

سر اورده بود مگه؟!

برای اینکه خانه را روی سرش نگذارد ، سری گفتم:

_چه خبرته؟!

تو آشپزخونه ام…

 

 

به ثانیه نکشید،سر وکله اش پیدا شد.

 

_سلام…

وایی ماهرو الانه غش کنم، زود غذا رو بیار…

 

 

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

_علیک سلام!

نمیخواد ایلهان بیاد، یه خورده صبر کن.

 

 

ماهان همون‌طور که به طرف اتاقش میرفت گفت:

_زنگ زد گفت نمیاد!

من برم لباس بپوشم…

 

 

پنجر شدم!

راستش، دلیل اصلی که این غذا و درست کردم، ایلهان بود!

چون ایلهان عاشق این غذا بود، درست کرده بودم!

 

 

شانه ای بالا انداختم و بلند شدم و میز و چیدم.

کمی بعد سر و کله ماهان پیدا شد و با صداهایی خنده دار پشت میز نشست و مشغول خوردن شد.

 

 

 

ناهار و که خوردیم،با هم جمع و جور کردیم.

چایی دم کردم و هر دو به پذیرایی رفتیم.

 

 

داشتم چاییم و مینوشیدم.

ماهانم، سرش تو گوشی بود.

 

 

با زنگ خوردن گوشیم، بلند شدم و از رو عسلی برش داشتم.

اسم و عکس خاله روی صفحه خودنمایی میکرد.

 

 

با کمی مکث تماس و وصل کردم.

_بله؟!

 

+سلام خاله جان خوبی؟!

 

_سلام ممنونم!

 

+خاله امشب با ماهان واسه شام بیاین اینجا،مامانت شون هم میان!

 

خواستم مخالفت کنم که با شنیدن اسم مامانم، منصرف شدم.

اصلا دوست نداشتم برم، اما چون مامانم بود قبول کردم.

 

_باشه ممنون خدافظ…

 

خاله خدافظ ارومی گفت و تلفن و قطع کردم.

بد ازش دلگیر بودم!

از وقتی به این خانه اومده بودم، نه زنگی زده بود، نه به اومده بود دیدنم!

با خودش نگفته بود، این دختر مرده اس، زنده اس؟!

 

 

_کی بود؟!

 

 

به طرف ماهان برگشتم و گفتم:

_خاله بود، گفت واسه شام بیاین اینجا…

اولش خواستم قبول نکنم، اما بعدش گفت مامان و بابا هم اونجان، قبول کردم!

 

 

ماهان با ابروهایی بالا رفته گفت؛

_مامان و بابا؟!

 

سری به معنای مثبت تکان دادم و به صفحه تی وی خیره شدم.

 

 

 

بالاخره شب شد.

به اتاقم رفتم و کمد لباسم و باز کردم.

اولش خواستم لباس ساده بپوشم، اما

منصرف شدم!

باید به فرشته نشان میدادم که من هنوزم قوی ام …

 

 

مانتو و شلوار کتی گلبهی شیکی که تازه گرفته بودم و برداشتم و پوشیدم.

موهام و دم اسبی بستم و موهای جلوم و تو صورتم ریختم.

شالم و هم روی سرم انداختم.

 

جلوی اینه ایستادم.

با اینکه زیاد از ارایش خوشم نمیومد، اما میخواستم ارایش کنم.

کرم پور زدم و با هزار مشقت، خط چشم کشیدم.

هر چند سخت بود،اما خیلی چشام و قشنگ کرده بود!

یه رژ گلبهی هم رو لبام کشیدم.

ابروهام و هم مداد نکشیدم،فقط با صابون ابرو، کمی بهشون حالت دادم.

 

 

کیف دوشی کوچیکم و برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

ماهانم حاضر و آماده رو کاناپه پذیرایی نشسته بود.

 

 

با دیدنم سوتی کشید ‌و گفت:

_جونننن بابا چه خانوم زیبایی!

 

 

هیچی نگفتم و با ماشین ماهان به راه افتادیم.

هر دو ساکت بودیم که ماهان گفت:

_خواهری، اخر این کار چی میشه؟!

 

 

منظورش و فهمیدم ، اما خودم و به نفهمی زدم.

_کدوم کار؟!

 

_تو و ایلهان ، انکار نکن میدونم هیچی بینتون نیست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x