رمان ماهرو پارت ۳۸

4.4
(87)

 

 

 

با اتمام شیفتم، لباس خودم و پوشیدم و از بیمارستان خارج شدم.

 

همانطور که به طرف، پمپ بنزین حرکت میکردم ، به مامان زنگ زدم.

 

بعد از چند بوق، بالاخره جواب داد.

 

+جانم؟!

 

_سلام مامان…

میگم من نیم ساعت دیگه میام خونه، حاضر باشین بریم بیرون…

 

+علیک سلام.

بچه که نیستیم مادر، بیا تو خونه دور همیم دیگه!

 

_نه دیگه، حاضر شین سریع تا اومدم بریم.

 

 

خداحافظی کردم و تماس و قطع کردم.

خیلی دلم میخواست ایلهان هم باشه…

کمی دو دل بودم که بهش زنگ بزنم یا نه!

 

 

اما در یک حرکت انی، شماره اش و گرفتم.

بعد از چند بوق، درست وقتی میخواستم قطع کنم، تماس وصل شد.

اما بر خلاف ایلهان فرشته بود.

_چیکار داری ؟!

ایلهان حمومه…

 

 

کسل شده و با حسی شبیه خورد شدگی، حتی جوابش و هم ندادم و تلفن و قطع کردم.

 

با رسیدن به پمپ بنزین ، ماشین و کنار دستگاه پارک کردم و پیاده شدم.

مثل همیشه از یکی از کارکنان پمپ بنزین خواستم باک ماشینم و پر کنه.

 

 

کارم که تمام شد.

سوار شدم و به طرف خانه رفتم.

 

 

همانطور هم شد.

نیم ساعت بعدی که گفتم، رسیدم.

ماشین و داخل نبردم و خودم پیاده شدم.

قفل کردم و به طرف خانه رفتم‌.

در و باز کردم و داخل شدم.

 

_سلام اهل خونه ، حاضرین؟!

 

 

سر و کله مامان و بابا پیدا شد.

حاضر و آماده بودن.

 

 

خواستم بپرسم ماهان کجاست ، که دیدم اقا پیداش شد.

یه تیپ دختر کش هم زده بود!

 

 

 

بالاخره همه، با ماشین ماهان رفتیم.

 

بدون توجه به مخالفت های مامان، به طرف یک مرکز خرید رفتیم.

 

 

اونجام به غرغر های مامان و مخالفت های بابا گوش نکردم و چند دست لباس واسه هر دوشون گرفتم‌.

 

 

بالاخره از مرکز خرید بیرون اومدیم و باز به خواسته ماهان به شهربازی رفتیم.

 

 

مامان و بابا تنها یک وسیله سوار شدند.

 

اما من و ماهان، سوار کلی از وسیله ها شدیم.

 

خسته و کوفته، به طرف جایی که مامان و بابا نشسته بودن رفتیم و کنارشون نشستیم.

 

 

از چهره مامان و بابا معلوم بود، کلی خسته شدن.

خودمم دست کمی نداشتم، خیلی خوابم میومد.

به ساعت مچیم نگاه کردم.

ابروهام بالا پرید.

ساعت نه شب بود!

 

_واییی ساعت نه شبه، اصلا فکرش و نمی‌کردم.

پاشین بریم کم کم…

 

 

همه موافقت کردن و به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم.

این دفعه،من پشت رل نشستم‌.

 

 

جو ماشین ساکت بود و دوباره یاد حرف فرشته افتادم.

ایلهان حمام بوده.

شاید مثل اون روز، رابطه عاشقانه داشتند!

 

 

با یاد اوری اون روز، شیشه ماشین و پایین دادم و سعی کردم همه چیز و فراموش کنم و فعلا به هیچی فکر نکنم!

 

 

 

بدون هیچ حرفی، به طرف رستورانی که همون نزدیکی بود، رفتم‌.

 

هر چقدر مامان بهانه اورد، قبول نکردم و گفتم:

_یه امشب و مهمون من هستید ها….

 

 

هممون وارد شدیم و گرد یک میز چهار نفره نشستیم.

 

 

گارسون با منو جلو اومد و به هر کس یک منو داد.

 

نگاهی به منو انداختم و گفتم:

_من کوبیده میخوام!

 

 

ماهانم کوبیده سفارش داد و مامان و بابا هم جوجه…

 

 

کمی بعد سفارشامون و اوردن.

همه مشغول خوردن شدیم که مامان به حرف اومد.

 

_ماهان مادر، آستین بالا بزنیم واسه دامادیت؟!

 

 

با شوق به ماهان خیره شدم که گفت:

_نه مادر من.

نمخاد آستین بالا بزنی، به موقعه اش، من خودم بالا میزنم تو خیالت راحت!

 

 

همه خندیدیم، اما خنده من جنسش فرق داشت.

پشت لبخندم کلی درد بود.

_تو کی میخوای منو مامان بزرگ کنی؟!

 

 

متعجب به مامان خیره شدم.

چقدر دلش خوش بود!

با صدای غمگینی گفتم:

_معلوم نیست مامان جان…

 

 

 

 

 

 

 

بعد از خوردن شام، برگشتیم.

همه خوابیدن، اما من خوابم نمیومد.

دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم.

دلم ، حتی در همین زمان کوتاه واسه ایلهان تنگ شده بود.

 

گالری گوشیم و باز کردم.

آلبوم مخفیم و باز کردم.

عکس های ایلهان و اونجا ، ذخیره کرده بودم.

 

 

به یکی از عکساش خیره شدم.

از پیج اینستاش، اسکرین شات گرفته بودم.

با فرشته رفته بودن شمال و اونجا ، یه عکس تکی قشنگ کنار ساحل گرفته بود.

 

 

 

نفهمیدم چرا، اما قطره اشکی روی گونه ام چکید.

من هنوزم عاشق ایلهانم!

درست مثل همان اول که فرشته ای در کار نبود.

من بودم و ایلهان…

با وجود فرشته ، با وجود اینکه ایلهان به قدر دوست داشتن فرشته از من متنفره ، من بازم دوسش دارم.

 

 

لعنتی به این عشق بیجام فرستادم و به شانه خوابیدم‌.

سعی کردم بدون فکر بخوابم.

 

 

چشام و بستم.

بازم ایلهان از جلو چشام دور نمیشد.

اما پیام فرشته هم ذهنم و درگیر کرده بود.

اون کی بود که بهش پیام داده بود؟!

 

 

سعی میکردم، بدون فکر کردن بخوابم، که با صدای پیامک گوشیم، چشمام و باز کردم.

 

برداشتم و روشنش کردم، با دیدن اسم ایلهان، هل شده و سری بازش کردم.

 

_سلام ماهرو…

فردا عصر ببینیم همو؟!

همون کافه نزدیک خونه ، ساعت ۵ بیا…

میبینمت.

 

 

متعجب به متن پیام خیره شدم.

ایلهان با من چیکار داشت؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

حتما می خواد قرار بزاره برا وقت محضر طلاق بگیرن.🤕

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x