رمان ماهرو پارت ۳۹

4.4
(104)

 

 

رو به روی کافه ماشین و پارک کردم.

از اینه ماشین، شالم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم، مشکلی ندارم پیاده شدم.

 

 

با ریموت در ماشین و قفل کردم و به طرف کافه رفتم و داخل شدم.

 

 

به دور و بر نگاه کردم و دنبال ایلهان گشتم.

کمی که چشم چرخوندم، بالاخره پیداش کردم و به طرفش رفتم.

_سلام…

ببخشید ترافیک بود، خیلی منتظر که نموندی؟!

 

 

 

ایلهان با استایل همیشه خاصش، سرش و تکان داد گفت:

_سلام.

منم تازه رسیدم!

 

 

نشستم و گارسون و صدا کردم و یه قهوه خواستم.

ایلهان واسه خودش سفارش داده بود.

به ایلهان خیره شدم و گفتم:

_خب؟!

چیکارم داشتی گفتی بیام؟!

 

 

ایلهان نگاه از قهوه اش گرفت.

به من خیره شد و گفت:

_راستش گفتم بیای اینجا چون میخواستم یه چیزی و بهت بگم!

 

 

سری تکان دادم و منتظر نگاهش کردم که ادامه حرفش و بزنه…

 

 

_گفتم بیای که بهت بگم من کارای طلاق و شروع کردم!

 

 

 

متعجب بهش خیره شدم.

با اینکه همه چیز ساختگی بود، اما من به همونم راضی بودم!

اما…اما حالا ایلهان حرف از طلاق میزد!

 

 

 

اب دهانم و با صدا قورت دادم و سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم.

 

بالاخره به حرف اومدم.

_اما…اما به بقیه میخوای چی بگی؟!

 

 

ایلهان کمی از قهوه اش و نوشید و گفت:

_ازدواج من و تو فقط به خاطر بچه بود!

بهشون میگیم حامله نمیشدی، اینطوری خیلی راحت میتونیم جدا بشیم.

 

 

 

بغض بدی گریبان گیر گلوم شده بود.

اما نمیخواستم پیش ایلهان ضعیف باشم.

صدام و صاف کردم و گفتم:

_تو نمیتونی واسه منفعت خودت، ابروی منو ببری؟!

درضمن این نقشه فرشته بوده ؟!

 

 

ایلهان به حرف اومد و گفت:

_این به نفع هردومونه ماهرو!

درضمن فرشته از هیچی خبر نداره، میخوام وقتی طلاق گرفتیم بهش بگم و سورپرایزش کنم!

 

 

پوزخندی زدم.

خبر بدبختی من، قرار بود سورپرایز فرشته خانوم بشه؟!

 

 

ناخودآگاه حس بدی تو وجودم نقش بست و با نگاهی خشک به ایلهان خیره شدم و گفتم:

_ببین ایلهان…

با طلاق موافقم، اما تو حق نداری مشکل زنت و روی من بزاری!

میگی نتونستیم با هم کنار بیایم، جز این چیز دیگه ای بگی، اونوقت زبون منم باز میشه و حرف هایی میگه که اصلا به صلاح تو و اون زنت نیست!

 

 

 

پشت صندلی نشسته بودم و برگه های طلاق تو دستم بود.

یاد این چند روز افتادم.

چقدر خاله التماس کرد.

چقدر گریه و زاری کرد.

اما دیگه واسم مهم نبود ، یه بار با حرفاش زندگیم و خراب کرده بود.

مامان و بابا چقدر ناراحت شدن.

ماهان هم ناراحت بود، اما خوشحالیش بیشتر بود!

 

 

فرشته هم کلا نبود!

ایلهان فرستاده بودش مسافرت با دوستاش تا مثلا سورپرایزش خراب نشه!

 

 

خودکار و برداشتم و مکرر برگه و امضا کردم.

هفته بعد هم برای امضای اخر باید میرفتیم دادگاه و توافقی جدا میشدیم!

 

 

 

بعد از بیمارستان ، با پیک برگه و واسه ایلهان فرستادم و به خانه برگشتم.

حالم خوب نبود.

حس پوچی کل وجودم و دربر گرفته بود.

 

 

ماهان نبود.

خیالم راحت تر شد و خودم و روی کاناپه پرت کردم.

خیلی سرم درد میکرد اما عادتی به قرص نداشتم.

 

 

با شالم، سفت سرم و بستم و دراز کشیدم.

سعی کردم کمی بخوابم.

 

 

 

با دیدن شماره ایلهان روی گوشی، با مکث جواب دادم.

_سلام ماهرو…

پاشو بیا اینجا، مامانت اینام اومدن، مامان گفت بیا…

 

 

چشام و بستم و نفس عمیقی کشیدم.

_باشه…

 

 

فرصت دیگه ای ندادم و تماس و قطع کردم.

امروز عصر نوبت دادگاه داشتیم و الانم خاله حتما میخواد حرفای اخرش و بهمون بزنه!

 

 

با بدنی کرخت بلند شدم.

حاضر شدم و به خانه خاله رفتم.

ایلهان درست میگفت.

همه بودن…

مامان…بابا…خاله…ماهان و خود ایلهان!

 

 

نبود فرشته و تیکه ها و کنایه هاش به خوبی حس میشد .

و چقدر خوشحال بودم که حداقل تو این چند روز نیست!

 

 

فقط به سلام اکتفا کردم و روی مبل تک نفره نشستم.

خاله به حرف اومد.

_بچه ها صد دفعه گفتم، بازم میگم!

مطمئنید؟!

این کار بچه بازی نیست که بخواید بعدا پشیمون بشید!

 

 

هنوز کسی حرفی نزده بود، زنگ در و زدن!

ایلهان متعجب گفت:

_کس دیگه ای و هم خبر کردی مامان؟!

 

 

خاله مثل خود ایلهان گفت:

_نه مادر به کی باید بگم؟!

بزار برم ببینم کیه، احتمالا از همین همسایه هاعه…

 

 

 

خاله زودتر بلند شد و رفت تا ببینه کیه…

چند دقیقه که گذشت صدای خاله بلند شد.

_ایلهان مگه نگفتی فرشته تا چند روز دیگه نمیاد؟!

 

 

همه به طرف خاله برگشتیم.

فرشته اومده بود؟!

 

 

ایلهان متعجب گفت:

_مگه اومده؟!

قرار بود چند روز دیگه بیاد، من خبر نداشتم…

 

 

سری بلند شد و همینکه خواست به طرف در بره، صدای فرشته بلند شد.

 

_سلام!

 

 

همه به طرفش برگشتیم.

اومدم بیخیال نگاهم و ازش بگیرم که چشمم به دستش افتاد.

اون…اون دست کی بود گرفته بود ؟!

نگاهم کم کم بالا رفت تا رسید به چهره اش…

یه مرد جوون، بهش میخورد ۲۷،۲۸ ساله باشه…

پوست سبزه و موها و چشمای مشکی…

در کل خوشگل نبود، اما جذاب بود!

 

 

بیخیال انالیزش شدم!

این مرد کی بود فرشته دستش و گرفته بود؟!

 

همه تو بهت بودن و بالاخره فرشته به حرف اومد.

 

 

_اخییی، مزاحم جمع عاشقانه و خانوادگیتون شدم؟!

ببخشید نمیدونستم وگرنه یه وقت دیگه میومدیم!

 

 

خنده بلندی کرد و دست اون پسر و ول کرد و چند قدم جلو تر اومد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

حتما با دوست پسرش اومده,فرشته خانوم😏

Asman Abi
پاسخ به  camellia
10 ماه قبل

نه بابا
فکر و خیال ماهروئه ، به این زودی سمت طلاق نمیرن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x