رمان پروانه ام پارت ۵۰

4.6
(59)

 

 

***

 

آوش احضارش کرده بود !

 

اطلس دم اتاقش اومد و اینو بهش گفت … بعد با چشم هایی نگران و مضطرب بهش خیره شد .

 

پروانه با مکث از روی صندلیش بلند شد … دوست نداشت به دیدن اون مرد بره ، ولی نمی تونست سرپیچی کنه .

 

– باشه خاله اطلس … میرم !

 

اطلس نفس عمیقی کشید … این پا و اون پایی کرد و بعد گفت :

 

– باهاش … دهن به دهن نذار ! هر چی گفت ، بگو چشم ! … به وقتش خدا به تو هم نظری می کنه !

 

پروانه به سختی پوزخندش رو پنهان کرد … گمون نمی کرد ردی از خدا اون دور و بر ببینه ! … پرسید :

 

– الان کجاست ؟

 

– توی اتاق کارِ سابقِ سیاوش خان !

 

حتی اسم سیاوش باعث می شد نخی از انزجار در قلبش کشیده بشه !

سری تکون داد و از آستانه ی در اتاق عبور کرد و راه افتاد به سمت حیاط سنگی .

 

متوجه بود که اطلس پا به پاش می اومد … . یک لحظه قدم سست کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت :

 

– خاله جون … من راهو بلدم !

 

اطلس سر جا موند … .

پروانه به روش لبخند ضعیفی زد و بعد چرخید و به راهش ادامه داد .

 

 

 

ساعت از ده شب گذشته بود و عمارت از تب و تابِ همیشگی خودش افتاده بود . از داخل اتاق پذیرایی صدای حرف و گفتگو می اومد … خانواده ی هاله اون شب مهمانِ چهار برجی بودند و قرار بود صبح زود برگردند به تهران .

 

پروانه آهی کشید و با قدم هایی بی سر و صدا از پله ها بالا رفت .

 

هر قدمی که برمی داشت … تپش قلبش تندتر می شد .

 

درب اتاق بسته بود . اتاقِ کاری که سابقاً متعلق به سیاوش خان بود ، ولی حالا توسط آوش تصاحب شده بود … مثل جایگاهش ، مثل تمام املاک و اراضی ، مثل چراغ گردسوزِ روی طاقچه … مثل هر چیزی که بود و وجود داشت !

 

پروانه نگاهی به دست هاش کرد و کامش از تلخی زهر مانندی پر شد … فکر کرد ، حتی شاید مثل خودش !

 

صدای گفتگویی از پشت در بسته ی اتاق می اومد … صدای مردی بود ! … پدرِ هاله !

 

– دخترم رو که با لباس سفید راهی عمارت امیر افشارها کردم … فکر می کردم دیگه هیچوقت پسش نمی گیرم ! … نه تا وقتی زنده باشم و زنده باشه …

 

بعد آوش گفت :

 

– کی می دونست قراره اینطوری بشه ، آقای فخار ؟ … مرگ سیاوش به همه ی خانواده ضربه ی بدی زد !

 

– بله ، بله … ولی برای دختر من بدتر بود ! هیچوقت نخواستم بیوه شدنش رو ببینم … حتی وقتی شنیدم سیاوش خان دوباره ازدواج کرده و سرش هوو آورده !

 

آوش با لحن بی حوصله و تحقیر آلودی گفت :

 

– اون ازدواجی نبوده که موقعیت دختر شما رو به خطر بندازه !

 

پروانه از حقارتی که در صداش بود ، به خودش لرزید !

 

 

 

 

 

پدر هاله باز گفت :

 

– به هر صورت … روحیه ی دختر من اینجا فرسوده شده ! ازم خواست اونو با خودم برگردونم به تهران … و من قبول کردم ! … ولی می دونید که باید تکلیفش روشن بشه ! متوجه منظورم هستید ؟!

 

پروانه به دیوارِ مقابل در تکیه زد و سرش رو پایین انداخت . نمی تونست حسرتی رو که داشت مثل اسید قلبش رو ذوب می کرد ، نادیده بگیره .

 

کم کم زانوهاش به لرزش در اومد … بدنش رو روی دیوار کشید و همونجا نشست و زانوهاش رو در آغوشش فشرد !

 

خوش به حال هاله که خانواده ای داشت … و خانه ی پدری ! خوش به حالش که کسی بود که نگرانش بشه … که دستش رو بگیره و ببره از اونجا !

 

برای آدمی مثل پروانه همه جای دنیا عین زندون بود … وقتی جایی برای رفتن نداشت … .

 

ای کاش پدر بزرگ و مادر بزرگش هنوز زنده بودند  و انتظارش رو می کشیدند !

اونها هم قوی نبودند … هر دوشون از غم و ناراحتیِ پروانه دق کردند و مُردند . ولی اینقدر قوی نبودند که بجنگند و کاری براش بکنند !

 

در افکار غمگینش غرق بود … که در اتاق باز شد . پروانه به سرعت سر بالا گرفت … .

 

آقای فخار از اتاق خارج شد ، در حالی که آوش پشت سرش برای بدرقه اومده بود !

 

پروانه به سرعت روی پاهاش ایستاد .

گونه هاش کمی گل انداخته بود . آقای فخار نگاهی عجیب و طعنه آمیزی به سر تا پاش انداخت :

 

– این دختر هووی هاله ی منه ؟!

 

قلب پروانه از نیش کلامش جریحه دار شد . با لحنی گزنده پاسخ داد :

 

– مطمئنم افتخاری بوده برای هر دوی ما !

 

 

فخار متعجب از چیزی که شنیده بود … گوشه ی لب هاش کج شد و یک لنگه ی ابروی خاکستری رنگش اتوماتیک وار بالا پرید . انگار داشت با خودش فکر می کرد ، این رعیت زاده ی بی ارزش چطور جرات می کنه اینقدر گستاخ باشه ؟! …

 

ولی تا قبل از اینکه بخواد واکنشی نشون بده ، آوش دستش رو روی کتف اون گذاشت :

 

– سر پا نمونید ، جناب فخار ! هوای کریدور سرده !

 

و با نگاهی به پروانه … .

 

پروانه خودش رو کامل عقب کشید . انگشتانش رو درهم گره زد و با نگاهی زیر چشمی … به آوش زل زد .

 

آوش آقای فخار رو چند قدمی همراهی کرد و لحظاتی سر جا ایستاد و مطمئن شد که اون به اتاقش رفته …

 

بعد چرخید به سمت پروانه …

 

پروانه نگاهش رو دزدید … .

 

آوش  راه رفته رو به سمت اون برگشت … و ضربان قلب پروانه تند و دیوانه وار شد .  حس می کرد هر لحظه ممکنه پس بیفته !

 

آوش گفت :

 

– بفرمایید داخل !

 

پروانه در لحن اون خشمی سرد شده احساس کرد که هیچ بعید نبود دوباره با کوچک ترین دمی گر بگیره !

بزاق دهانش رو قورت داد و بعد با سری پایین افتاده وارد حریم اتاق شد … .

 

لوسترِ کریستالی آویخته به سقف ، نورِ طلایی و سنگینی رو روی سر اتاق پاشیده بود .

پرده های بلند حریر کیپ تا کیپ کشیده شده بودند … روی میز مطالعه ی بزرگ ، تقریباً شلوغ بود . وسایل تحریرِ خاتم کاری شده … تعدادی نامه ی سر باز … زیر سیگاریِ پر از خاکستر … و در آخر عکسی از سیاوش خان !

 

پروانه با نفرت پلک هاشو روی هم فشرد … مثل این بود که توی تمام اتاق های عمارت این عکس وجود داشت و اون باید تحملش می کرد !

 

و بعد صدای آوش رو از پشت سرش شنید … .

 

 

 

 

 

– چرا نمی شینی ؟

 

پروانه نفس تندی کشید . دلش میخواست سرپیچی کنه و گستاخ و بی اعتنا سر جا باقی بمونه ، ولی لرزش زانوهاش …

 

به سرعت روی نزدیک ترین مبل نشست .

 

آوش با نگاهی سنگین صورت رنگ پریده ی دخترک رو زیر نظر داشت . خسته بود و ستون فقراتش تیر می کشید … ولی لازم بود همین امشب با این دختر ساکت ، ولی لجوج و متکبر حرف بزنه !

 

تکبر … چه واژه ی عجیبی بود برای یک رعیت زاده !

 

– منو شناختی ، مگه نه ؟

 

پروانه نگاهش کرد … .

 

آوش لبه ی میز مطالعه نشست و گره کراواتش رو کمی پایین کشید :

 

– … همون روزی که جلوی در مسافرخونه با هم رو در رو شدیم ! …

 

پروانه نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … .

آوش اضافه کرد :

 

– چه چیز عجیبیه … اینکه از دست کسی فرار کنی و درست سینه به سینه اش در بیای !

 

– من برادرتون رو نکشتم !

 

گوشه ی لبهای آوش به نشونه ی زهرخندی پر تحقیر رو به پایین کج شد :

 

– جداً ؟!

 

البته اینو می دونست !

در واقع پروانه رو در حدی نمی دید که بخواد به آدمی مثل سیا آسیب بزنه !

 

 

 

 

 

انگشت اشاره اش رو آهسته روی خطِ یقه اش کشید و با لحنی عجیب و تو دماغی ادامه داد :

 

– اگر واقعاً تقصیری نداری … نباید فرار میکردی !

 

پروانه لبخند تلخی زد … آخه این مرد چه می دونست از تمام عذاب هایی که توی این عمارت بهش تحمیل شده بود ؟!

 

– بارها به خاطر کارِ نکرده مجازات شدم . نمی خواستم این دفعه هم …

 

یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … حس بدی راه گلوشو در هم میفشرد . گوشه ی دامنش رو میون انگشتانش مچاله کرد و باز ادامه داد :

 

– نمی خواستم اتفاقات گذشته تکرار بشن !

 

آوش گفت :

 

– با این حرفت داری به من توهین می کنی ! یعنی من اینقدر ناتوانم که به جای پیدا کردن قاتل اصلی ، بخوام تو رو قربانی کنم ؟!

 

پروانه رک گفت :

 

– برادرتون اگه بود ، این کارو می کرد !

 

آوش دقیق شد بهش … و با لحن عجیبی پاسخ داد :

 

– آره ، ولی حالا اون نیست !

 

یک لحظه ی کوتاه سکوت کرد … کف دست هاشو به لبه ی میز گرفت و با نگاهی عمیق و سنگین … اضافه کرد :

 

– با این حال … من چیزی رو که میخوای بهت میدم !

 

 

 

پلک پروانه پرید … سرش رو بالا گرفت و برای اولین بار از وقتی وارد اتاق شده بود ، به آوش نگاه کرد .

 

– چی ؟!

 

– آزادیتو !

 

پروانه نگاهش کرد … و فقط نگاهش کرد ! باور نمی کرد چیزی رو که شنیده بود …

آوش گفت :

 

– تو بچه ی سیاوش رو به دنیا بیار … من آزادیتو بهت بر می گردونم ! قول شرف می دم !

 

نفسِ پروانه مثل کبوتری زخمی ، روی سینه اش پر پر می زد ! نگاهش به مرد مقابلش بود … و بغض رهاش نمی کرد !

 

چقدر شبیه سیاوش بود ! … موهای سیاه و مرتبش … چشم هاش … حالت فکش … سینه ی فراخش زیر پیراهن و جلیقه ی مشکی … حالتِ متکبر و بی خیالی که به میز تکیه زده بود … همه چیزش !

 

انگار سیاوش خان از گور برخاسته بود ! نگاه کردن بهش تمام دل و جرات پروانه رو ازش می گرفت !

 

و این مرد شرف داشت ؟! … شرف داشت که بهش قسم می خورد ؟!

 

– یکی از آدم هایی که دنبال من به درکان فرستادید ، به پای مردی که میخواست به من کمک کنه شلیک کرد ! … اینو می دونستید ؟!

 

یک لنگه ی ابروی آوش بالا دوید … انگار متعجب شده بود از صحبت بی مقدمه ی پروانه . بعد سرش رو آهسته تکون داد :

 

– هووم … گفتن بهم ! واقعاً متاسف شدم !

 

نزدیک بود پروانه حرفش رو باور کنه … که آوش ادامه داد :

 

– به نظرم باید اون گلوله رو توی مغزش خالی می کردن ! … اینطوری خوشحال تر می شدم !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x