رمان هیلیر پارت ۹۵

4.5
(68)

 

 

 

 

حوضه استحفاظی من امنیت نداشت! من خود مفهوم نا امنی بودم ولی انگار دلیار باهام مخالف بود.

لب زدم:

 

– بخواب.

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

– تموم تنت خشک میشه این طوری.

 

جامو راحت تر کردم و گفتم:

 

– بخواب بچه!

 

دیدم که مژه هاشو گذاشت روی هم. سرمو تکیه دادم به پشت سرم و خیره شدم به بالای سرم.نمیخواستم بخوابم. این ساعتا برام ارزشمند تر از این بودن که خوابم ببره. من آدمی بودم که هفتاد و دو ساعت بی وقفه نگهبانی کرده بودم بی اون که حتی پلک روهم بذارم. خیلی قوی تر از این حرفا بودم اما نمیدونم چرا یه پلک ساده زدم و بعد یادم رفت چشمامو باز کنم و دیگه نفهمیدم چی شد.

****

با صدای بلند رعد یه دفعه ای از خواب پریدم.

سیخ نشستم و خیره شدم به دستام، به کلبه ام، به تاریکی…

همه جا تاریک و سیاه بود، همه جا سرد بود، بوی چوب و خاکستر می اومد، صدای شرشر بی امان بارون به جای زمزمه آروم دلیار می اومد… دلیار نبود! خواب بود! همه چیزی که دیده بودم همش خواب بود… !

 

 

 

یه آن برای اولین بار توی زندگی حس کردم دلم میخواد یه گوشه کز کنم و زار بزنم! دلم می خواست زار زار گریه کنم! حالم خیلی زار بود! زار و پریشون بودم! انگار از یه کارزار سخت شکست خوده برگشته بودم!

سرمو گرفتم بین دستام و موهامو چنگ کردم.

آخه چرا فکر می کردم این خوش شانسم؟؟ چرا فکر می کردم قراره یه روز خوب بیاد؟

آخرش برگشته بودم به همون گه دونی! به همون دنیای خاکستری، همین کلبه، همین جهنم ابری و سبز کیری که همیشه خدا خاکستری بود! کاش می مردم. کاش همین صاعقه های لعنتی یکیش می زد به این کلبه چوبی و درجا آتیشش می زد! بخدا که برای زنده موندن هیچ تلاشی نمی کردم! اصلا برای چی باید تلاش کنم؟

آدمی که کلبه آمال و آرزوهاشو توی خواب ببینه و بعد یهو از خواب بیدار شه همون بهتر که بمیره!

انگار یه لیوان آب خنک و با تیکه های یخ جلوم بود و من وسط تابستون رو به روش نشسته بودم اما دستامو قطع کرده بودن و نمی تونستم ازش بخورم! فقط باید نگاش می کردم و می سوختم.

 

من باید خواب دلیارو می دیدم! باید خواب رنگا رو می دیدم!

دلیار با من ما نمی شد! رنگا دیگه به من بر نمی گشتن! واقعا این زندگی کیرش سمت من بود!

 

بچه شده بودم. یه بچه لوس که بهانه عروسک مورد علاقه اشو می کنه. اره من بچه ای بودم که عروسکاش کل زندگیشن…

نمیدونم چرا این جمله این قدر آشنا بود به نظرم…

 

دوباره صاعقه زد!

از گوشه چشم، توی نور یه دفعه ای یه چیز سفید توجهم رو جلب کرد.

برگشتم و خیره شدم بهش. یه تیکه کاغذ سفید بود.

دوباره همه جا تاریک شده بود. برش داشتم و رفتم جلوی در، درو باز کردم و بی اون که جایی رو نگاه کنم تای کاغذ رو باز کردم. یکی با یه دست خط خیلی قشنگ نوشته بود:

 

– از خواب که بیدار شدم اولین چیزی که حس کردم گرمای دستات دور تنم بود. فکر کردم هنوز خوابم و دارم رویا میبینم، باورش برام سخت بود. حوضه استحفاظی امنیتت خیلی خوبه رویین، راحت ترین خوابی که توی کل زندگیم داشتم دیشب بود… حیف که گرسنگی و جیش زده به چشمام وگرنه هنوز مثل چسب چسبیده بودم بهت. وقتی بیدار شدی بیا پیشم. باشه؟ صبحانه نمی خورم تا بیای!

 

 

 

خودکاری که باهاش نوشته بود آبی بود!

سرمو بلند کردم!

با دیدن منظره رو به روم چشمام پر از اشک شد و روی زانوهام افتادم…

 

جنگل سبز و تیره بود، ابرای بنفش مایل به خاکستری آسمونو تاریک کرده بودن، بارون با تمام وجود می بارید، تنه قهوه ای درختا به زرشکی تیره متمایل شده بود…. رنگا همه جا بودن.

رد پای حضور دلیار توی دستا بود.

برگه رو که گرفتم جلوی بینیم عطر میوه می داد!

 

سرمو گرفتم بین دستام و با خیال راحت دم عمیقی گرفتم…

برای یه لحظه حس کرده همه چیز یه خواب بد بوده! یه رویایی که دنیامو برام کابوس می کنه.

 

از جا بلند شدم و بارونی کهنه امو پوشیدم. یه دست لباس هم برداشتم و کفشامو پام کردم.

زدم به دل بارون!

به دل رنگا…

 

دلم می خواست مثل بچه ها بدوم. مثل بچه های پنج ساله برقصم و زیر بارون دیوونه بازی در بیارم. دلم می خواست همین الان دست دلیارو بگیرم بیارم وسط بارون و یکی یکی بهش همه چیزو نشون بدم!

با ذوق انگشتمو به سمت همه چی نشونه برم و بگم: دل آ ببین، این گله بنفشه، این برگه سبزه! این سنجابه که دوید رفت توی خونش قهوه ایه! عه عه دل آ ببین این ابشاری که همیشه می اومدم توش دوش می گرفتم آبیه! آبی اقیانوسی! هم رنگ تو! هم رنگ شخصیتت! هم رنگ وجودت، حضورت توی زندگی من! دل آ ببین این زندگیه! این همون زندگیه که تو با لبات بهم هدیه کردی! ببین از دریچه لبای تو دنیا چقدر رنگی و قشنگه! چقدر شاده! چقدر دنیاست!

بی توجه به همه چیز، به اطرافم، به بارون دیوونه واری که می اومد بارونیمو از تنم در آوردم، ساک وسایلم رو گذاشتم یه گوشه و با یه حرکت شیرجه زدم توی عمیق ترین نقطه آب!

قبل از دیدن دل آ باید یکم خودمو خنک می کردم، این طوری اگر می رفتم پیشش اتفاق خوبی نمی افتاد! نمیدونم، شایدم می افتاد!

 

 

وقتی از آب اومدم بیرون هنوز بارون با تموم قوا می اومد. رسما دیگه خشک کردن خودم احمقانه بود.

همون طوری خیس خیس سریع لباس پوشیدم و قبل از این که خیس تر از اینی که هست بشه بارونی رو تنم کردم و کلاهشو کشیدم سرم.

خودم متوجه نشده بودم اما ناخود آگاه داشتم یه موزیک قدیمی رو زیر لب زمزمه می کردم!

توی پادگان اگر کسی این کارو می کرد با ” کیر خر” و ” زهر مار ” غلیظ من رو به رو می شد! با همین فکر زدم زیر خنده و راه افتادم سمت خونه دلیار!

اصلا هم عجله ای نداشتم! آب از تموم وجودم می چکید اما این وضعیتو دوست داشتم! اولین باری بود که حس آدمایی که عاشق بارونن رو درک می کردم. همیشه ازش متنفر بودم چون وقتی می اومد همه چیز تیره تر و تاریک تر می شد!

 

نزدیک خونه دلیار که شدم دیدمش که از توی اشپزخونه اومد بیرون . متوجه من نشد.

یه لباس زرد جیغ تنش کرده بود که چهارخونه های سیاه داشت. موهاشو بالا بسته بود و یه پارچ شیشه ای پر از آب دستش بود. خم شد و به گلی که برگای درازی داشت آب داد.

 

همون جا ایستاده بودم و خیره شده بودم بهش، دلیار وقتی سیاه سفید بود زیبا و نفس گیر بود اما حالا… وقتی موهای تیره اش مثل آبشار ریخته بودن روی لباس زردش و لبای خوش رنگ و سرخش حتی از این فاصله هم قابل رویت بود… نمیتونستم حتی صفت زیبا رو براش به کار ببرم. چیزی ورای این حرفا بود. انگار زمینی نبود این دختر!

 

انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که سر بلند کرد. با دیدن من جیغی کشید و نزدیک بود پارچ از دستش رها بشه!

اخمای ظریفش رو کشید توهم و پارچو خم شد همون جا گذاشت روی زمین و با حرص اومد سمت در ورودی! درو باز کرد و از اون فاصله داد زد:

 

– خل شدی؟ بیا تو احمق!

 

حرکت نکردم، میخواستم از دور، توی رنگی ترین حالت ممکن با همه وجود ببینمش!

 

– رویین!

 

 

 

 

قبل از این که راه بیوفته بیاد زیر بارون راه افتادم سمتش. دست به سینه و طلبکار نگاهم می کرد. من ولی بی اون که لبخند بزنم لبخند زده بودم.

 

– میخوام ببینم تو اون کله گنده ات اصلا عقل هست؟ لامصب رفتی دوش گرفتی؟ توی این هوا؟ آدمیزاد نیستی تو؟ سرما بخوری اون وقت منم میگیرم! توی این پریود تخمی فقط سرماخوردگی رو کم دارم!

 

رسیدم رو به روش. همون طوری که از پله ها رفتم بالا گفتم:

 

– غر غر نکن!

 

ساکو از دستم گرفت و دستمو کشید برد توی خونه و زیر لب گفت:

 

– نچ نچ! تموم وجودت خیسه. دربیار اینو!

 

بارونی رو در آوردم و دادم بهش. هولم داد و پرت شدم روی کاناپه خندیدم و به دلیار که رفته بود بارونیمو آویزون کنه گفتم:

 

– کی بهت گفته عصبانی میشی جذاب میشی؟

 

اهمیتی بهم نداد و رفت بالا و خیلی زود با یه حوله سفید و پلیور خودم که دیشب بهش داده بودم برگشت. اومد سمت من و گفت:

 

– بشین ببینم!

 

– لباسام خیسه!

 

یه آن دوباره انتحاری عمل کرد! کلا این بچه غیر قابل پیشبینی بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

مرررسی قاصدک جونم.😍پارت قشنگ و رمانتیکی بود.🤗

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x