آوش با سستیِ تکبر آلودی فیلتر سیگار رو در زیر سیگاریِ روی میز له کرد و فنجانِ قهوه اش رو برداشت . جرعه ای از قهوه ی داغ نوشیده بود … که هلن به پشت سرش نگاهی انداخت :
– اون آقا با شما کار دارن ؟!
آوش به پشت سرش چرخید و سلمان رو دید … که پشت شیشه ی بزرگ ایستاده بود و نگاهشون می کرد … .
تا نگاهِ آوش رو به خودش دید ، با اشاره ی دست ازش خواست بیرون بره .
آوش نفس عمیقی کشید :
– منو ببخشید ، خانم صباغیان ! چند دقیقه ای تنهاتون می ذارم !
و از پشت میز بلند شد و از وسط رستوران عبور کرد … و بیرون رفت … .
در پیاده روی مقابلِ رستوران … سلمان و خلیل مقابل هم ایستاده بودند و حرف می زدند . آوش که بیرون رفت … بحثشون رو قطع کردند و به طرفش رفتند .
آوش نگاهش رو بین صورت اونها چرخوند .
– چی شده ؟!
سلمان گفت :
– می دونم وقت مناسبی نیست ، ولی محسنین …
محسنین …
قفسه ی سینه ی آوش سوخت ! عبوس پرسید :
– محسنین ، چی ؟!
– غلط اضافه کرده ! برای قاتلِ سیاوش خان ، جایزه تعیین کرده !
***
***
ساعت شماطه دارِ عددِ دوازده رو نشون میداد !
چند جوجه ی کوچیک وسطِ صفحه ی سفید ساعت پخش و پلا بودند و گردنِ مرغِ حنایی رنگ با ریتم مرتبی به پایین کج میشد و به دانه های نقاشی شده نوک می زد !
پروانه ساعت رو بین دستاش گرفته بود و با دقت به حرکتِ مکانیکیِ گردن مرغ که با ثانیه ها هماهنگ بود ، نگاه می کرد … .
این هم از زندگیش ! هووف !
ساعت رو کناری رها کرد و از جا بلند شد .از این حجمِ تو خالی بودنِ زندگیش رو به جنون بود !
قبل ترها اگرچه خوشبخت تر از امروزش نبود ، ولی لااقل عنوانی داشت ! خدمتکار بود … کار می کرد ! هیزم میگذاشت توی شومینه ها … شال خورشید رو اتو می زد … نقره ها رو برق می انداخت … یا با سینی چای پله ها رو بالا پایین می کرد !
همیشه کاری بود … ولی الان چی ؟!
یک عروسِ بیوه ! زن صیغه ای ! مادرِ بچه ی نحسی که هنوز متولد نشده بود !
چیزی که می شد گذاشت روی طاقچه و ماه تا سال سراغش رو نگرفت … چون به درد کسی نمی خورد !
حتی دیگه به درد خودش هم نمی خورد !
نفس غمبارش رو فوت کرد بیرون … که سایه ای رو پشت پرده ی مقابل پنجره دید … .
چند ثانیه بعد در باز شد و زهرا داخل اومد … .
– پروانه جان ؟!
نگاهش اندکی پریشون بود … قلب پروانه به خروش افتاد .
– چه خبر شده ؟!
– عمه هات اومدن درِ چهار برجی … آسمونو به زمین دوختن که بیان و تو رو ببینن ! این خواجه رسولِ خیر ندیده راهشون نمی ده توی باغ !
چند ثانیه ای طول کشید تا پروانه معنای حرفهای زهرا رو فهمید … و بعد خشم نرم نرمک در خونش جریان گرفت و داغش کرد . نرم پلک زد :
– راهشون نمیده ؟! …
– تو رو خدا برو یه جوری دست به سرشون کن … تا اهالیِ عمارت صداشونو نشنیدن !
– خب بشنون ! قراره صدای رعیت زاده ها خدایی نکرده گوشِ نازنینشون رو بخراشه ؟!
تند و پر حرارت از کنار زهرا گذشت و از اتاق خارج شد . داشت از زور خشم خفه می شد !
خانواده ی هاله رو به عنوان میهمان در چهار برجی نگه داشتند و بهترین اتاق های عمارت رو در اختیارشون قرار دادند … با ملافه های ابریشم و رو بالشی های ساتن و کفش های رو فرشی مخمل … و اون وقت عمه های اون رو حتی مقابل درِ باغ راه نمی دادند ؟!
این عدالت نبود … درست نبود !
تند و تیز قدم بر داشت و از پله کانِ کج و معوج پایین رفت … در حالی که زهرا پشت سرش روونه بود و التماسش رو می کرد :
– پروانه … آروم بگیر ! صداتو اگه خورشید خانم بشنوه …
پروانه تند و پر نفرت توی سینه اش براق شد :
– چی می شه ، هان ؟! … ننگشون می شه با رعیت زاده رفت و آمد کنن ؟ … بی جا کردن که این رعیت زاده رو به زور برای آقا زاده شون لقمه گرفتن !
و به خود اشاره کرد … .
زهرا وحشت زده سر جا میخکوب شد و کف دستاشو جلوی دهانش گرفت … .
پروانه با خشم ازش رو گرفت و باز به راهش ادامه داد .
صدای زجه موره ی جواهر و طوبی رو می شنید … که به میله های در بزرگ آویخته بودند و التماسِ خواجه رسول رو می کردند :
– تو رو به ابوالفضل بذار یه دقیقه ببینمش … یک نظر ببینمش ، دلم آروم بگیره !
– نکنه بلایی سرش آوردن ؟ نکنه دخترِ طفل معصوم رو زدن کشتن ؟!
خواجه رسول با بی رحمی پاسخ داد :
– کشته باشن هم … ارباب زاده اختیارِ خونش رو داره ! تو رو سننه زنیکه ؟!
احساسی آزار دهنده قلبِ پروانه رو سنگین کرد و بغض به گلوش نیشتر زد . ولی به جای گریه ناگهان صداشو برد توی سرش و بلند گفت :
– های … چته خواجه رسول ؟ با عمه های من داری اینطوری حرف می زنی ؟!
خواجه رسول چرخید به طرفش … و جواهر و طوبی هم چرخیدند … و بعد یک دفعه جواهر به گریه افتاد … .
– ای وای پروانه … خدا رو شکر !
نگاه زهر دار پروانه هنوز توی صورت خواجه رسول چرخ می خورد … .
خواجه رسول گفت :
– بفرما ! دیدین هنوز سالمه ؟! … حالا دیگه برید از اینجا !
جواهر با گوشه ی چارقدش اشکِ چشم هاشو گرفت . طوبی نفس عمیقی کشید و سرش رو به تایید تکون داد . ولی تا قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه … پروانه گفت :
– درو باز کن خواجه ! میخوام عمه هام بیان داخل !