رمان پروانه ام پارت ۵۴

4.5
(61)

 

 

 

دروازه های بزرگ عمارتِ محسنین بسته بود !

 

آوش پشت درهای بسته توقف کرد و بی صبر و آشفته بوق زد ! بارها و بارها … پشت سر هم …

 

خیلی طول نکشید که نگهبان از اتاقکش بیرون دوید و هراس زده در رو باز کرد … اون وقت تازه متوجه آوش شد :

 

– آقا … شما با کی …

 

حرفش تموم نشده بود … آوش پاشو روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد . از توی آینه ی بغل ، نگهبان پیر رو دید که دو دستی توی سرش کوبید و بعد پشت ماشین شروع کرد به دویدن … .

 

آوش با شتاب بیشتری مسیرِ سنگفرش شده رو طی کرد و بعد بلاخره ماشین رو مقابل پلکان بزرگ عمارت نگه داشت و پیاده شد … .

 

عمارتِ محسنین ساکت و زیبا بود … همونطوری که از سالهای قبل به یاد داشت .

 

پرده ی بزرگ پنجره پس کشیده بود … دختری جوان پشت پنجره نشسته بود و کتاب می خوند … .

 

نیلا … دخترِ خسرو محسنین !

 

آوش نگاهش کرد … و اون هم با آوش خیره شد … و بعد کم کم رنگِ حیرت و ناباوری در چشم هاش نشست .

 

آوش رو شناخته بود ؟؟

 

خیلی سال قبل … وقتی هر دوشون نوجوان های بی تجربه بودند … آوش احساس می کرد این دخترِ لطیف و احساساتی رو دوست داره ! حتی اولین بوسه اش رو با لب های این دختر تجربه کرده بود … همین جا ! توی باغِ محسنین … زیرِ شاخ و برگ های افتاده ی بید مجنونی … .

 

ولی بعد همه چیز تغییر کرد ! ناصر محسنین به قتل رسید … و قتلش به گردن آوش افتاد ! … و از اون به بعد اونها دشمنان خونیِ همدیگه شدند … .

 

– آقا ! آقا ! … شما کی هستین ؟!

 

صدای نگهبان پیر که نفس نفس زنان خودش رو رسونده بود … . آوش چرخید به عقب و نگاه خشمگینش رو متوجه اون کرد !

 

– خسرو محسنین کجاست ؟!

 

– شما با ارباب چیکار دارین ؟! … ارباب بفهمه غریبه راه دادم ، پوست از کله ام می کنه ! …

 

و بعد صدای آروم و آشنای نیلا :

 

– م…مشکلی نیست ! ایشون آآآشنا هستند ! تو برررو دنبال کارت !

 

 

بلافاصله سرِ آوش چرخید به طرف نیلا و نگاهش کرد … و نیلا هم نگاه سنگین و با وقارش رو با چشم های آوش داد :

 

– خ…خیلی خوش آمدین ، ارباب زاده !

 

آوش نفس عمیقی کشید … سنگینی تمام این سالها رو روی سینه اش احساس می کرد ! دنیا چقدر تغییر کرده بود ! نیلا چقدر تغییر کرده بود … و خودش …

 

توی سرش دنبال رد پایی از احساس گذشته ها گشت … و به هیچی رسید !

 

– خسرو کجاست ؟!

 

آوش پرسید … بعد همینطور که دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو برد ، از پله ها بالا رفت .

 

نگاه نیلا رنگ باخت … بعد لبخند متشنجی زد :

 

– باززم یک مرافعه ی دییگه ؟! … حدس می زدم !

 

لکنت زبان داشت ؟!

 

این مسئله به نوعی آوش رو غافلگیر کرد ، ولی اجازه نداد حالت جدی و غیر دوستانه ی صورتش درهم بشکنه :

 

– پدرت کجاست ؟

 

نیلا چند لحظه ای هیچ چی نگفت و فقط نگاهش کرد … و آوش نفهمید از نگاهش چی خوند که تا این حد ناامید و غمگین شد … .

 

– پدرم ت…تازه برگشتن خونه و الان ددارن … ناهار می خورن …

 

هنوز حرفش تموم نشده بود … آوش از کنارش گذشت و وارد عمارت شد .

 

می دونست خسرو رو باید کجا پیدا کنه ! این خونه رو از بَر بود !

 

خیلی سال قبل … خسرو محسنین یک ثروتمندِ تازه به دوران رسیده که با کازینو و قمار و فاحشه ها پولی بهم زده بود … برای متصل شدن به ادریس خودش رو به آب و آتیش می زد ! ادریس همیشه اونو تحقیر می کرد … ولی محسنین دست بر نمی داشت !

 

مهمونی های مجللی که می گرفت … اردوهای چند روزه اش … اونهمه ریخت و پاش برای جلب توجه کردنِ پدرش !

 

آوش از اون سالها تمام چم و خم این خونه رو یاد گرفته بود ! …

 

صاف رفت به سمتِ اتاقِ غذا خوری … و بعد خسرو رو پشت میز دید … .

 

– یک امیر افشار توی ملک من … بعد از ده سال ! … نمی دونم این یک خبر خوبه یا بد !

 

 

یک نگاه به پیرمردِ چاق و تنه لش مقابلش کافی بود … تا نفرت و انزجار در خونِ آوش بجوشه :

 

– بستگی داره آقای محسنین ! … بستگی داره چقدر از چیزایی که شنیدم حقیقت داشته باشه !

 

خسرو هوومی کشید و پوزخندی زد … بعد قاشقی از سوپِ توی بشقابش رو خورد :

 

– به من ملحق نمیشی ؟! آشپزم دستپخت خیلی خوبی داره !

 

آوش پورخندی زد … و خسرو ادامه داد :

 

– شیرینی های معرکه ای هم می پزه ! می خوای بگم برات بیارن ؟!

 

آوش به طرف میز راه افتاد و پاسخ داد :

 

– نه آقای محسنین … به اندازه ی کافی اخلاقم شیرینه !

 

و بعد کف دستاشو روی میز کوبید ! … از برخورد محکم دست هاش ، سطح میز تکونی خورد و ظروف چینی لرزید … .

 

خسرو ولی هنوز آروم بود … به آوش نگاه نمی کرد .

 

– قراره بازم گرد و خاک راه بندازی ، امیر افشار ؟! … مثل گرد و خاک ده سال قبلت که توی چشمم نشست و کورم کرد …

 

– تو برای قاتلِ سیاوش پاداش تعیین کردی ؟!

 

– این عصبانیت کرده ؟!

 

– مطمئنی که اون پاداش به خودت نمی رسه ؟!

 

قاشق در دستای خسرو لحظه ای بی حرکت موند … بعد پوزخند تلخی زد :

 

– من قاتل نیستم … که اگه بودم ، تو ده سال قبل می مردی !

 

 

باز مکث دیگه ای … بعد قاشق رو توی بشقاب گذاشت و سرش رو کمی بالا گرفت … و بعد بلاخره نگاه دوخت به مردمک های تیره ی آوش که از خشم می لرزید … .

 

– برای چی برگشتی ، امیر افشار ؟ … می خواستی با برگشتنت به من دهن کجی کنی ؟!

 

نفس سنگینی کشید … و بعد دست هاشو روی لبه ی میز گرفت و به زور سر پا ایستاد :

 

– نگاه کردن به چشمات باعث میشه زجر بکشم ! وقتی فکر می کنم ناصرِ من هم سن و سال تو بود … اگه زنده می موند ، حالا مایه ی افتخارم بود ! … و تو اونو کشتی !

 

آوش گفت :

 

– من ناصرو نکشتم !

 

صداش سنگین و تو دماغی بود ! ده سال زجر کشیده بود از داغ این بد نامی … و هنوز هم ادامه داشت !

 

خسرو لبخند متشنجی زد :

 

– اوه جدی ؟ … تو کسی بودی که تهدیدش کردی … جلوی چشم همه …

 

– من تبرئه شدم ! من کسی رو نکشتم !

 

خسرو ناگهان فریاد زد :

 

– تو تبرئه نشدی ! … قاضی تبرئه ات کرد ! پدرت قاضی رو خرید ! … پدرِ بی وجدانت …

 

سینه ی آوش از تعصب سوخت :

 

– مراقب کلماتت باش ! صبر منو محک نزن !

 

خسرو میز رو دور زد و خودش رو به آوش رسوند … سرش رو کمی بالا گرفت تا باز به چشم های اون نگاه کنه … .

 

بغض داشت … صداش می لرزید :

 

– تو یک امیر افشار بودی … و ناصر من یک محسنین ! آخه کدوم قاضی و دادگاهی حاضر بود برای یک آدم بی اصل و نسب مقابل شما بایسته ؟! …

 

اشک حلقه بست توی چشم های پیر و کدرش :

 

– خون تو غلیظه ، امیر افشار ! پسر من که مهم نبود … خون تو نباید روی زمین می ریخت ! … کدوم قاضی توی این مملکت هست که دلش بیاد یک امیر افشارو به قصاصِ یک محسنین دار بزنه ؟!

 

اشکش فرو ریخت روی صورتش :

 

– دارم می سوزم … آقا زاده ! … ده ساله دارم می سوزم از این بی عدالتی … که پسر منو کشتی و هیچ غلطی از دستم بر نیومد تا تقاصش رو بگیرم !

 

 

احساسی درون چشم های آوش منجمد شد ! …

 

– منتظر چی هستی ، خسرو خان ؟ … که بیام و مقابلت زانو بزنم و به گناهم اعتراف کنم ؟! … ولی من نکشتم !

 

صداش رو پایین تر آورد و با لحنی پچ پچ مانند ادامه داد :

 

– ده سال که سهله … صد سال هم این بازی رو کش بدی ، من زیر بارِ قتل ناصر نمی رم !

 

باز قطره اشکی از چشمِ پیر و کدر خسرو جوشید :

 

– تو کشتی ! لعنت بهت … تو داغ جوون منو به دلم گذاشتی !

 

آوش خندید … کوتاه ، هیستریک :

 

– این تنها کاری بود که تموم این سالها از دستت بر میومد ؟ اینکه یه گوشه بشینی و روضه بخونی و اشک بریزی ؟ … هیچوقت دنبالش نرفتی که ببینی واقعاً قاتل پسرت کی بود … چون متهم کردن من خیلی ساده بود برات ! هووم ؟! … ولی من مثل تو نیستم !

 

صورتش باز خشک و جدی شد … یک قدمی جلوتر رفت و خسرو خان رو وادار کرد عقب نشینی کنه :

 

– من مثل تو نیستم خسرو خان ! دنبال قاتل سیاوشم … و بلاخره پیداش می کنم ! قراره بازم گرد و خاک کنم خسرو خان ! … و وای به حالت … وای به حالت خسرو خان اگه رد پایی از تو اون وسط ببینم !

 

خسرو سعی کرد چیزی بگه :

 

– تو … تو حرومزاده ی آدمکش …

 

از خشم داشت منفجر می شد … و در عین حال نمی تونست گریه اش رو کنترل کنه . آوش گفت :

 

– مراقب باش خسرو خان ! غبارِ گرد و خاکم این دفعه فقط کورت نمی کنه … جفت چشماتو می فرسته بالای نیزه !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x