دروازه های بزرگ عمارتِ محسنین بسته بود !
آوش پشت درهای بسته توقف کرد و بی صبر و آشفته بوق زد ! بارها و بارها … پشت سر هم …
خیلی طول نکشید که نگهبان از اتاقکش بیرون دوید و هراس زده در رو باز کرد … اون وقت تازه متوجه آوش شد :
– آقا … شما با کی …
حرفش تموم نشده بود … آوش پاشو روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد . از توی آینه ی بغل ، نگهبان پیر رو دید که دو دستی توی سرش کوبید و بعد پشت ماشین شروع کرد به دویدن … .
آوش با شتاب بیشتری مسیرِ سنگفرش شده رو طی کرد و بعد بلاخره ماشین رو مقابل پلکان بزرگ عمارت نگه داشت و پیاده شد … .
عمارتِ محسنین ساکت و زیبا بود … همونطوری که از سالهای قبل به یاد داشت .
پرده ی بزرگ پنجره پس کشیده بود … دختری جوان پشت پنجره نشسته بود و کتاب می خوند … .
نیلا … دخترِ خسرو محسنین !
آوش نگاهش کرد … و اون هم با آوش خیره شد … و بعد کم کم رنگِ حیرت و ناباوری در چشم هاش نشست .
آوش رو شناخته بود ؟؟
خیلی سال قبل … وقتی هر دوشون نوجوان های بی تجربه بودند … آوش احساس می کرد این دخترِ لطیف و احساساتی رو دوست داره ! حتی اولین بوسه اش رو با لب های این دختر تجربه کرده بود … همین جا ! توی باغِ محسنین … زیرِ شاخ و برگ های افتاده ی بید مجنونی … .
ولی بعد همه چیز تغییر کرد ! ناصر محسنین به قتل رسید … و قتلش به گردن آوش افتاد ! … و از اون به بعد اونها دشمنان خونیِ همدیگه شدند … .
– آقا ! آقا ! … شما کی هستین ؟!
صدای نگهبان پیر که نفس نفس زنان خودش رو رسونده بود … . آوش چرخید به عقب و نگاه خشمگینش رو متوجه اون کرد !
– خسرو محسنین کجاست ؟!
– شما با ارباب چیکار دارین ؟! … ارباب بفهمه غریبه راه دادم ، پوست از کله ام می کنه ! …
و بعد صدای آروم و آشنای نیلا :
– م…مشکلی نیست ! ایشون آآآشنا هستند ! تو برررو دنبال کارت !
بلافاصله سرِ آوش چرخید به طرف نیلا و نگاهش کرد … و نیلا هم نگاه سنگین و با وقارش رو با چشم های آوش داد :
– خ…خیلی خوش آمدین ، ارباب زاده !
آوش نفس عمیقی کشید … سنگینی تمام این سالها رو روی سینه اش احساس می کرد ! دنیا چقدر تغییر کرده بود ! نیلا چقدر تغییر کرده بود … و خودش …
توی سرش دنبال رد پایی از احساس گذشته ها گشت … و به هیچی رسید !
– خسرو کجاست ؟!
آوش پرسید … بعد همینطور که دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو برد ، از پله ها بالا رفت .
نگاه نیلا رنگ باخت … بعد لبخند متشنجی زد :
– باززم یک مرافعه ی دییگه ؟! … حدس می زدم !
لکنت زبان داشت ؟!
این مسئله به نوعی آوش رو غافلگیر کرد ، ولی اجازه نداد حالت جدی و غیر دوستانه ی صورتش درهم بشکنه :
– پدرت کجاست ؟
نیلا چند لحظه ای هیچ چی نگفت و فقط نگاهش کرد … و آوش نفهمید از نگاهش چی خوند که تا این حد ناامید و غمگین شد … .
– پدرم ت…تازه برگشتن خونه و الان ددارن … ناهار می خورن …
هنوز حرفش تموم نشده بود … آوش از کنارش گذشت و وارد عمارت شد .
می دونست خسرو رو باید کجا پیدا کنه ! این خونه رو از بَر بود !
خیلی سال قبل … خسرو محسنین یک ثروتمندِ تازه به دوران رسیده که با کازینو و قمار و فاحشه ها پولی بهم زده بود … برای متصل شدن به ادریس خودش رو به آب و آتیش می زد ! ادریس همیشه اونو تحقیر می کرد … ولی محسنین دست بر نمی داشت !
مهمونی های مجللی که می گرفت … اردوهای چند روزه اش … اونهمه ریخت و پاش برای جلب توجه کردنِ پدرش !
آوش از اون سالها تمام چم و خم این خونه رو یاد گرفته بود ! …
صاف رفت به سمتِ اتاقِ غذا خوری … و بعد خسرو رو پشت میز دید … .
– یک امیر افشار توی ملک من … بعد از ده سال ! … نمی دونم این یک خبر خوبه یا بد !
یک نگاه به پیرمردِ چاق و تنه لش مقابلش کافی بود … تا نفرت و انزجار در خونِ آوش بجوشه :
– بستگی داره آقای محسنین ! … بستگی داره چقدر از چیزایی که شنیدم حقیقت داشته باشه !
خسرو هوومی کشید و پوزخندی زد … بعد قاشقی از سوپِ توی بشقابش رو خورد :
– به من ملحق نمیشی ؟! آشپزم دستپخت خیلی خوبی داره !
آوش پورخندی زد … و خسرو ادامه داد :
– شیرینی های معرکه ای هم می پزه ! می خوای بگم برات بیارن ؟!
آوش به طرف میز راه افتاد و پاسخ داد :
– نه آقای محسنین … به اندازه ی کافی اخلاقم شیرینه !
و بعد کف دستاشو روی میز کوبید ! … از برخورد محکم دست هاش ، سطح میز تکونی خورد و ظروف چینی لرزید … .
خسرو ولی هنوز آروم بود … به آوش نگاه نمی کرد .
– قراره بازم گرد و خاک راه بندازی ، امیر افشار ؟! … مثل گرد و خاک ده سال قبلت که توی چشمم نشست و کورم کرد …
– تو برای قاتلِ سیاوش پاداش تعیین کردی ؟!
– این عصبانیت کرده ؟!
– مطمئنی که اون پاداش به خودت نمی رسه ؟!
قاشق در دستای خسرو لحظه ای بی حرکت موند … بعد پوزخند تلخی زد :
– من قاتل نیستم … که اگه بودم ، تو ده سال قبل می مردی !
باز مکث دیگه ای … بعد قاشق رو توی بشقاب گذاشت و سرش رو کمی بالا گرفت … و بعد بلاخره نگاه دوخت به مردمک های تیره ی آوش که از خشم می لرزید … .
– برای چی برگشتی ، امیر افشار ؟ … می خواستی با برگشتنت به من دهن کجی کنی ؟!
نفس سنگینی کشید … و بعد دست هاشو روی لبه ی میز گرفت و به زور سر پا ایستاد :
– نگاه کردن به چشمات باعث میشه زجر بکشم ! وقتی فکر می کنم ناصرِ من هم سن و سال تو بود … اگه زنده می موند ، حالا مایه ی افتخارم بود ! … و تو اونو کشتی !
آوش گفت :
– من ناصرو نکشتم !
صداش سنگین و تو دماغی بود ! ده سال زجر کشیده بود از داغ این بد نامی … و هنوز هم ادامه داشت !
خسرو لبخند متشنجی زد :
– اوه جدی ؟ … تو کسی بودی که تهدیدش کردی … جلوی چشم همه …
– من تبرئه شدم ! من کسی رو نکشتم !
خسرو ناگهان فریاد زد :
– تو تبرئه نشدی ! … قاضی تبرئه ات کرد ! پدرت قاضی رو خرید ! … پدرِ بی وجدانت …
سینه ی آوش از تعصب سوخت :
– مراقب کلماتت باش ! صبر منو محک نزن !
خسرو میز رو دور زد و خودش رو به آوش رسوند … سرش رو کمی بالا گرفت تا باز به چشم های اون نگاه کنه … .
بغض داشت … صداش می لرزید :
– تو یک امیر افشار بودی … و ناصر من یک محسنین ! آخه کدوم قاضی و دادگاهی حاضر بود برای یک آدم بی اصل و نسب مقابل شما بایسته ؟! …
اشک حلقه بست توی چشم های پیر و کدرش :
– خون تو غلیظه ، امیر افشار ! پسر من که مهم نبود … خون تو نباید روی زمین می ریخت ! … کدوم قاضی توی این مملکت هست که دلش بیاد یک امیر افشارو به قصاصِ یک محسنین دار بزنه ؟!
اشکش فرو ریخت روی صورتش :
– دارم می سوزم … آقا زاده ! … ده ساله دارم می سوزم از این بی عدالتی … که پسر منو کشتی و هیچ غلطی از دستم بر نیومد تا تقاصش رو بگیرم !
احساسی درون چشم های آوش منجمد شد ! …
– منتظر چی هستی ، خسرو خان ؟ … که بیام و مقابلت زانو بزنم و به گناهم اعتراف کنم ؟! … ولی من نکشتم !
صداش رو پایین تر آورد و با لحنی پچ پچ مانند ادامه داد :
– ده سال که سهله … صد سال هم این بازی رو کش بدی ، من زیر بارِ قتل ناصر نمی رم !
باز قطره اشکی از چشمِ پیر و کدر خسرو جوشید :
– تو کشتی ! لعنت بهت … تو داغ جوون منو به دلم گذاشتی !
آوش خندید … کوتاه ، هیستریک :
– این تنها کاری بود که تموم این سالها از دستت بر میومد ؟ اینکه یه گوشه بشینی و روضه بخونی و اشک بریزی ؟ … هیچوقت دنبالش نرفتی که ببینی واقعاً قاتل پسرت کی بود … چون متهم کردن من خیلی ساده بود برات ! هووم ؟! … ولی من مثل تو نیستم !
صورتش باز خشک و جدی شد … یک قدمی جلوتر رفت و خسرو خان رو وادار کرد عقب نشینی کنه :
– من مثل تو نیستم خسرو خان ! دنبال قاتل سیاوشم … و بلاخره پیداش می کنم ! قراره بازم گرد و خاک کنم خسرو خان ! … و وای به حالت … وای به حالت خسرو خان اگه رد پایی از تو اون وسط ببینم !
خسرو سعی کرد چیزی بگه :
– تو … تو حرومزاده ی آدمکش …
از خشم داشت منفجر می شد … و در عین حال نمی تونست گریه اش رو کنترل کنه . آوش گفت :
– مراقب باش خسرو خان ! غبارِ گرد و خاکم این دفعه فقط کورت نمی کنه … جفت چشماتو می فرسته بالای نیزه !