فرانک با حرص سر تکان میدهد.
– شبیه باباشه… یعنی هیچیشون به آدمیزاد نرفته. اصلا دو دقیقه نمیتونه آروم بشینه.
نفس عمیقی میکشد و بی توجه به سوگل که از خنده در حال ریسه رفتن است، کمی جلوی طلوع خم میشود و با خوش اخلاقی شوخی میکند:
– دخترتونم عروس خودمون کردیم آخرها! دزدیدیمش دیگه رسما برا خودمون…
و لبخند نیمهبندی که وصل لبهای طلوع میشود، تمام جوابش است.
صدای دست و سوت و جیغ که بلند میشود، همه سمت در ورودی میروند.
جهانگیر مردانه لبخند میزند.
اشک در چشمان طلوع حلقه میزند و سوگل بی صدا اشک شوق میریزد از دیدن یکدانه خواهرش که دوش به دوش سیاوش راهروی دیزاین شده را طی میکند.
فرانک هم با با ذوق برایشان دست میزند.
دخترهای کوچک فامیل جلویشان سبد گل به دست، جلوی راهشان را گلباران میکنند.
در آن میان، آرش هم با لوده بازی، جلویشان راه میافتد و حین اینکه کل میکشد، دستش را تا آرنج درون سبد بچه ها میچپاند و مشت مشت گل پرپر شده روی سرشان میریزد.
و حقیقتا کم مانده بود با دختر بچه های پنج شش ساله سر ساقدوش شدن، گیس و گیس کشی راه بیندازد.
سوگند با استرس لبخند میزند و سیاوش دست سردش را حمایتگر درون دستانش میگیرد و پا به پایش سمت جایگاه قدم برمیدارد.
در جواب تبریک ها سر تکان میدهد و لبخند میزنند.
به محض اینکه روی صندلی هایشان مینشینند، آرش بینشان میایستد و سرش را در گوششان خم می کند.
– سفت بشینید که الان حاج آقا میاد صیغه بخونه!
و با تمسخر و کنایه اضافه میکند:
– دیگه میتونید با خیال راحت فسق و فجور کنید.
سیاوش کنایهاش را نادیده میگیرد و غر میزند:
– نمیشه همین امروز عقد کنیم؟ چه کاریه آخه صیغه بخونیم یکی دو ماه دیگه عقد؟
آرش دهان کجی حوالهاش میکند.
– دیگه میگن عقد و عروسی با همه. شما هم اعتراض داری برو به داروغه جونت بگو!
جهانگیر نزدیکشان میشود و با ذوق دستی به شانهاش می کوبد.
– جای مادرت خالیه بابا….
فرانک لب روی هم میفشارد تا درشتی نکند.
و سیاوش تلخ میخندد.
واقعا جای حمیرا خالی بود.…
خالی بود که بالاخره داماد شدن پسرش را ببیند.
با دختر مورد علاقهاش البته!
خوشبختیاش را ندیده رفت…
البته درست بود که حمیرا فیزیکی در جمعشان حضور نداشت اما، احساس میکرد مادرش را درون قلبش حس میکند.
گرمای نگاهش را لمس میکرد.
نمیدانست اسم این حس چیست که مادرش را نزدیک تر از همیشه کنار خودش میدید.
همه در سکوت منتظر بودند که عاقد صیغهی یک ماهه را بخواند.
فرانک قرآن را درون دستان سوگند می گذارد.
سوگند با لبخند محوی اول بوسهای روی جلد سفیدش میزند و سپس از وسط بازش میکند.
کمی قرآن درون دستش را سمت سیاوش هم میبرد.
جفتشان خیره به آیات قرآن منتظر میمانند تا عاقد خطبهی صیغه را بخواند.
سوگند آنقدر در افکار و رویاهایش غرق میشود که متوجه نمیشود همه منتظرند تا او جواب بدهد.
سیاوش با فشار آرامی که به دستش وارد میکند، توجهش را جلب میکند.
گیج سرش را بالا میآورد و به عاقد خیره میشود.
عاقد مهربان میگوید:
– دخترم نمیخوای جواب بدی؟
سوگند هول شده میگوید:
– بله!
و صدای خندهی جمع بلند میشود و شانهی سیاوش از شدت خندهی بی صدا میلرزد.
عاقد با ته مایه خندهای با حوصله توضیح میدهد:
– باید بگی قَبِلتُ بابا جان.
سوگند با خجالت لب می گزد.
آرش زیر گوشش میگوید:
– زنیکه ترشیده اگه بدت نمیاد از بزرگترا هم یه اجازهای بگیر. برگ چغندر نیستن اینجا!
سوگند با متوجه شدن سوتی عظیم دومش با درد چشم میبندد.