رمان ماهرو پارت ۸۳

4
(84)

 

 

بعد از کمی موندن، بالاخره بلند شدیم و به خونه برگشتیم.

مامان و خاله دراز کشیده بودن.

ماهان و هاله هم سرشون تو گوشی هاشون بود.

 

 

سلام کردیم و نشستیم.

_ماهان کی میخواد قبر بابا رو سنگ کنید؟!

 

 

ماهان گوشیش و کنار گذاشت و گفت:

_سنگ قبر سفارش دادم قراره عصر بیارن، با عمو احمد هم هماهنگ کردم قراره کارگر بگیره فردا صبح سنگ می کنن که واسه پس فردا حاضر باشه.

 

 

اهانی گفتم و ساکت شدم.

به هاله نگاه کردم.

معلوم بود حوصله اش سر رفته…

 

 

_هاله پایه ای بریم بیرون تو روستا راه بریم.

قسمت باغ هاش خیلی قشنگه…

 

 

هاله که انگار منتظر بود، سری قبول کردم.

خندیدم و گفتم حاضر بشه تا بریم.

 

 

هاله به اتاق رفت تا لباسش و عوض کنه، منم پاشدم رفتم تو آشپزخونه و از سماور کوچیک و جمع و جور مامان، دو تا استکان چای ریختم و واسه ایلهان و ماهان بردم.

 

 

همون موقع هاله هم اومد و گفت بریم.

خواستیم از خونه بیایم بیرون که ایلهان گفت:

 

_میخوای منم بیام؟!

 

#ماهرو

#پارت_344

 

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

_نه بابا خیالت راحت اینجا کوچیکه چیزی نمیشه…

یه دوری می زنیم سریع میایم.

 

 

ایلهان باشه ای گفت.

همراه هاله دوباره از خونه بیرون اومدیم و به سمت باغ های روستا که اون سمت روستا بود به راه افتادیم.

 

 

هاله مثل این بچه نوجوون هایی که یه مکان جدید میان، هی از دور و بر فیلم و عکس می گرفت.

 

 

از بین باغ ها رد می شدیم و بعضی جاها هم هاله مجبورم می کرد ازش عکس بگیرم.

به اسرار هاله، به طرف رودخانه رفتیم.

 

 

هاله تا چشمش به رودخانه افتاد، دویید و پاهاش و تو اب گذاشت.

رودخانه اب زیادی نداشت و اب تا کمی بالا تر از ساق پای هاله می رسید.

 

 

به ذوقش خندیدم و روی تخته سنگی همونجا نشستم‌.

هاله با ذوق تو اب راه می رفت.

چند دفعه هم اصرار کرد منم برم، اما قبول نکردم.

 

 

بالاخره بیخیال شد و خودش مشغول عکس گرفتن شد.

 

 

 

#ماهرو

#پارت_345

 

 

با صدای پیامک گوشیم ، از جیبم درش اوردم و روشنش کردم.

ایلهان پیام داده بود.

_خوش میگذره بدون ما ؟!

 

 

دیگه پیام نداد، منم بیخیال شدم و رو به هاله بلند تا بشنوه گفتم:

_هاله مغزم پوکید تو این آفتاب بیا بریم دیگه!

 

 

هاله بالاخره از رودخانه دل کند و با لب هایی کش آمده ، به طرف اومد و گفت بریم.

هر دو پاشدیم و به طرف خونه به راه افتادیم.

 

 

نقطه به نقطه این روستا و می شناختم و همه جاش خاطره داشتم.

 

 

حتی یه جاهایی هم با ایلهان و ماهان میومدیم.

اون جاها رو اصلا یادم نمی رفت.

 

 

حتی از بقیه خاطراتم پر رنگ تر بود.

 

 

غرق خاطراتم بودم که به سوال هاله، به طرفش برگشتم.

 

 

_از این ایلهان تون بخاری هم بلند شده؟!

 

#ماهرو

#پارت_346

 

 

متعجب بهش خیره شدم و گفتم:

_معلوم هست چی میگی؟!

دیوونه…

 

 

هاله مستانه خندید و گفت:

_الکی نگو که باور نمی کنم.

حضرت نوح که نیست!

 

 

خندیدم و گفتم:

_نه بخدا چیزی نیست.

باشه هم من اجازه نمیدم!

 

 

هاله دهن کجی کرد و گفت:

_اه اه اه پاستوریزه…

 

 

چیزی نگفتم و به رسیدن به خونه، هر دو داخل شدیم که دیدم مامان و خاله دارن سفره و پهن می کنن.

 

 

ماهان همون موقع گفت:

_ااا الان داشتم بهت زنگ می زدم!

 

 

_خوبه پس شارژت موند واسه خودت…

 

 

منتظر جواب ماهان نموندم و رفتم تا سفره و بچینم.

هاله هم اومد کمکم و مشغول شدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
3 ماه قبل

چرا همه نویسنده ها اینقدر خسیس شدند.بعد شیش روووووز….دستت درد نکنه قاصدک جونم.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x