رمان شالوده عشق پارت 289

4.5
(99)

 

 

 

 

این‌بار اشک هایش با شدت بیشتری چکیدند و جلوتر آمد.

 

 

لب هایش به سینه‌ام و درست روی قلبم چسبید.

 

با بوسه‌ی عمیقی که زد، چشمانم بسته شد و قلبم دوباره به تملکش درآمد.

 

 

شاید این مرد هیچ بویی از منطق و صبر نبرده بود. اما ایمان داشتم که هرگز هیچکس دیگر جز او نمی‌توانست اینچنین تمامه احساساتم را از آن خود کند!

 

 

با برداشتن لبش سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و چیزی بگویم اما این‌بار بیشتر از قبل سورپرایزم کرد.

 

 

وقتی کف دست بزرگش را روی شکمم گذاشت و با عشق بسیار بیشتری خم شد و شکمم را بوسید، چیزی در دلم فرو ریخت و تمامه تنم سوزن سوزن شد.

 

 

شوکه از اولین واکنشش نسبت به جنینمان نفس کشیدن هم از خاطرم رفت.

 

 

دستش را با عشق و خیلی محتاط روی شکمم کشید و آرام نالید:

 

-یعنی واقعاً بچه‌ی من اینجاست؟ یه موجود کوچیک اینجا رشد می‌کنه، به دنیا میاد و بعد ب..به من میگه… بابا؟!

 

 

صدایش فوق‌العاده می‌لرزید.

 

_♡_♡_♡_

امیرعزیزم🥹😍

 

 

 

-ب..بابا بودن خیلی مسئولیت بزرگیه شمیم مگه نه؟!

 

-همینطوره!

 

 

سر بالا گرفت و رخ به رخ صورتم پچ زد:

 

 

-خب؟ به نظرت من می‌تونم پدر خوبی باشم؟!

 

 

اخم بینه ابروهایم افتاد.

 

 

-این چه حرفیه امیر چرا نتونی؟ تو همیشه بخاطر عزیزانت خودتو فدا کردی، خدا می‌دونه برای بچه‌ت چه کارایی می‌کنی! چطور می‌تونی همچین سوالی رو حتی بپرسی؟!

 

 

سر بالا برد. نگاهش را به آسمان دوخت و فین فین کنان گفت:

 

-روزی که آبان افتاد. آ..آذربانو بهم گفت که دیگه هیچوقت با هیچ بچه‌ای تنها نمونم چون… چون یه آدمه بی‌مسئولیت و خیلی احمقم که حتی نمی‌تونم از یه بچه‌ی هفت هشت ساله مراقبت کنم! یه آدمه بی‌مسئولیت و…

 

 

چشمانم را با درد بستم و حرصی نگاه گرفتم.

 

خونم از خشم جوشید و آن زن جداً یک مریض روانی بود!

 

 

-می‌دونی که مامانت…

 

-حرف اون نه اما سکوت بابام بیشتر نابودم کرد. اولین بار بود… اولین بار بود که ازم دفاع نمی‌کرد و بدتر از همه با ساکت بودنش حرف های آذر سلطان رو تایید کرد. خیلی سخت بود برام شمیم هیچوقت نتونستم خودمو ببخشم. هر کاری کردم که جبران بشه. زندگیمو فدای تک تکشون کردم اما احمق بودم. آبان مُرده و هیچ کاری این موضوع رو عوض نمی‌کرد!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x