رمان آهو ونیما پارت 98

4.2
(93)

 

#part435
چرخی در خانه زد.
– خونه رو چرا به هم ریختی؟!
راه خودش را در پیش گرفتم.
– دنبال چیزی می گشتم عزیزم!
ایستاد.
– حالا پیداش کردی عزیزم؟!
دستانم مشت شد.
– نه!
تک خنده ای کرد.
– اِ؟! چرا؟
به سمتم چرخید.
– حتما با دقت کامل نگشتی دیگه عزیز دلم!
دندان هایم را از حرص روی هم فشار دادم.
چه برای خودش داستان می بافت و دلیل و منطق می آورد!
من در آن وضعیت اسفناک روی خرده شیشه ها خوابیده بودم و او از به هم ریختگی خانه حرف میزد…
بدون آنکه کمکم کند یا از دهانش یک کلمه خارج شود که چرا آنجا خوابیده ام!
جلوتر آمد.
– هوم آهو؟ نگفتی!
– اتفاقا کامل گشتم… تغییر دکوراسیون دادی انگار! جای وسایل عوض شده، بخاطر اینه که پیدا نکردم… دیگه می خواستم بهت زنگ بزنم که…
ابروهای نیما بالا پرید و من با پوزخند ادامه دادم: نه تلفن خونه سر جاش بود، نه گوشی خودم رو پیدا کردم!

#part436
چشمان نیما ریز شد.
– می خواستی به کی زنگ بزنی؟!
– به تو!
خندید.
– خب من که الآن جلوتم… به هر حال یه ساعتی هم برمیگشتم خونه… اصلا نیازی به زنگ و این چیزها نبود و نیست!
وقتی می گفت “نبود” و “نیست” یعنی از این به بعد هم نیازی نبود!
– حتی زندونی ها هم تلفن دارن… تو زندون تلفن دارن و زنگ می زنن به خانواده هاشون!
نیما مشغول جویدن گوشه ی لبش شد.
و من می دانستم که این کار را از عمد می کند تا صدای خنده اش به هوا نرود.
– مگه چندبار زندون رفتی؟!
دلم می خواست جواب دندان شکنی دهم، اما سکوت کردم…
حرف زدن با او تنها وضعیت را برای خودم بد می کرد…
– اصلا فرض رو بر این بگیریم که تلفن هم دارن و به خانواده هاشون زنگ می زنن… اما خانواده ی تو که منم عزیزم!
به چشمانم خیره شد.
– من هم که در روز می بینی! دیگه تلفن می خوای چیکار؟!

part437
نتوانستم رفتارش را تحمل کنم.
اویی که همیشه چند دختر در زندگی اش بود و کاری نمانده بود که انجام نداده باشد، حالا چرا مرا در خانه زندانی می کرد؟!
– شاید تو خونه مشکلی برای من پیش اومده باشه… در رو که قفل کردی، تلفن هم که نیست، چیکار باید بکنم؟!
نیما پوفی کشید.
و این یعنی سؤالات من، حرف های من از نظرش مسخره است!
– اصلا من شاید در حال مرگ بودم، باید چیکار کنم دقیقا؟!
– آهو! آهو!
قیافه اش را مچاله کرد.
– چرا همیشه به محالات فکر می کنی آخه؟! چرا همیشه از چیزهایی که احتمال کمی دارن حرف می زنی؟!
پوزخند صداداری زدم.
– یعنی من هیچوقت نمی میرم؟!
– منظور من این نبود!
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
– پس می دونی که می میرم…
نچی کرد و من ادامه دادم: از عمد این کارها رو می کنی تا زودتر من رو دق بدی!
دستی به ته ریشش کشید.
– تو اینجور فکر کن!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

عجب عوضی از آب در اومد نیما خان😤معلوم نیست فازش چیه!

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
نازنین Mg
1 ماه قبل

خیلی دلم میخواد زودتر بفهمم نیمامیخواد باآهوچیکارکنه آخه یه بار پشتش درمیاد یه بارم میشه بلای جونش

خواننده رمان
1 ماه قبل

نیما که با رفتارش بیشتر آهو رو اذیت میکنه پارتا هم که روز به روز کوتاهتر میشه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x