غزل که تمام مدت سکوت کرده بود، همینکه دور شدند، با تعجب برگشت و به پسرک نگاه کرد.
هنوز همانجا ایستاده بود و تکیه به ماشینش، به فرید و غزل نگاه میکرد.
غزل به آرامی نجوا کرد.
– شما چتون شده! پسره لبش پاره شد… طوری گذشتین و توی یک دقیقه جمع کردین انگار هیچی نشده.. یهویی پیاده شدین مثل دیوونه ها! ما الان چکار کنیم وسط این جاده؟
فرید بدون اینکه جواب بدهد، شانه بالا انداخت.
– میشه ساکت شی؟ با پای پیاده میریم.
غزل که هنوز لنگ میزد، با حرص زمزمه کرد.
– پای منو نمیبینید! واقعا میخوایید با این پای من تا کجا بریم؟ فرید خان بیا برگردیم از پسره معذرت خواهی کنیم و بگیم تا جاده اصلی مارو ببره لطفاً.. خیلی دوریم از شهر!
فرید با خشم داد زد.
– غزل پسره بدون هیچ شرمی داشت زن منو نگاه میکرد، میخوای برگردم من معذرت خواهی کنم! دیگه چی… بسه لطفاً. آروم میریم، تا شب میرسیم بالاخره.. خسته شدی بغلت میکنم.
غزل دست به سینه توقف کرد.
– خسته شدم.
فرید با خندهای عصبی به لبهای برچیده و چشمهای شاکیش خیره شد و سری تکان داد.
– حله…
بدون درنگ دخترک را در آغوش گرفت.
– بیشرف در کمال بی شرمی و وقاحت ایستاده مارو نگاه میکنه!
غزل سرش را روی شانهی فرید تکیه داد.
– دختر فراری شدیم.
فرید با نگاهی غضب آلود نگاهش کرد و غزل خندید.
– خب راس میگه پسره بدبخت! تو این بیابون که ما اومدیم پسره حق داره بگه فرار کردین.
– خفه شو غزل، خفه شو…
لبش را گزید و سعی کرد سکوت کند. فرید با قدمهای محکم و سریع بدون اینکه به غزل نیم نگاهی هم بیندازد، به جلو قدم بر میداشت.
غزل دزدکی به پسرک نگاهی انداخت. داشتند کم کم دور میشدند و پسرک هم از چشم گم میشد.
تعجب کرد که هیچ حرفی نزده بود و با اینکه فرید او را زده بود، پسرک با بیخیالی صبر کرده و فقط نگاهشان میکرد.
شانهای بالا انداخت.
– پسره مست بود خب فرید خان، یه چیزی گفته بود. کاش همچین نمیکردین!
– غزل واقعا میشه ساکت باشی؟ ذاتا بخاطر تو نفسم بالا نمیاد، حرف نمیتونم بزنم دختر، ساکت!
#پارتصدوهجده
#گلگازانیا
به ناچار سکوت کرد و فقط شروع کرد در دل دعا کردن که ماشین دیگری از مسیر رد شود.
°•
°•°•°•°•°•°•
بعد از راه رفتنی چند ساعته، یک روستا پیدا کردند و سریع به آنجا رفته بودند.
دیگر توانی برای پیاده روی نداشتند و از همانجا با گوشی یک پسر جوان به سعید خان خبر دادند تا دنبالشان بیایید!
آخر شب بود که خسته به خانه رسیدند.
نازنین با نگرانی نگاهشان کرد و بهناز زمزمه کرد.
– فرهام از صبح بیقراری میکنه، به سختی تونستم بخوابونمش… برید بالا دوش بگیرید، استراحت کنید، فردا صحبت میکنیم.
سعید خان حرف زنش را تایید کرد و فرید با لبخند به سوی پله ها رفت.
قبل از اینکه بالا برود، رو به نازنین لب زد.
– فردا توی اسرع وقت غزل و ببر پیش دکتر، ممکنه پاش آسیب دیده باشه.
– چشم.
غزل لنگان لنگان و به سختی پله ها را بالا رفت و سوی اتاق فرهام قدم برداشت.
فرید برای چند ثانیه نگاهش کرد و سپس لبخند زد.
– دلتنگش شده بودی؟
غزل سر تکان داد و سوی فرهام رفت که روی تخت خوابیده بود.
خم شد و به سرش بوسه زد.
فرید پشت سرش ایستاد.
– چرا انقد فرهام و دوس داری؟ با این پا و صورت خسته، اول اومدی به اون سر بزنی!
به سوی فرید برگشت و آرام زمزمه کرد.
– نمیدونم. من اینجا میخوابم، همینجا هم میرم دوش میگیرم.
فرید سری تکان داد.
– باشه.
خواست اتاق را ترک کند که به سوی غزل برگشت.
– همیشه حلقه دستت بود، چی شد امروز؟
غزل خمیازه کشان پاسخ داد.
– گمش کردم انگاری… یکمی بزرگ بود برام، ممکنه تو جاده متوجه نشدم و افتاده!
فرید سری تکان داد.
– دوباره میگیریم. شب بخیر..
غزل تنها لبخندی زده و دستش را تکان داد.
همینکه فرید بیرون رفت، چشم روی هم گذاشت.
– وای یادم رفت لباس بیارم!
با خستگی ساعت را نگاه کرده و صورتی گریان به خود گرفت.
– وای خدا سرم ترکید چه مصیبتی بود.
سوی حمام رفت و بدون درنگ خودش را به گرمی و آرامش آب سپرد.
خستگی و کوفتگی تنش با حمام مگر رفع میشد.
🪷
°پارتصدونوزده
با خستگی وارد اتاق خواب شد و درحالیکه دکمه های پیراهنش را باز میکرد، به سوی غزل برگشت.
– سلامت کو؟
غزل که به پشت به او نشسته بود، تنها بینی بالا کشید و جوابی نداد.
فرید اخم کرد.
– زبونتو موش خورده دختر؟
– چیه!؟
صدایش گرفته بود و معلوم بود مشغول گریه کردن است!
فرید اخم کرده به سویش رفت.
خم شد و خیره به چشمهای گریانش لب زد.
– خوبی غزل؟
– اصلا هم نیستم. سلام.
فرید خندید و با فاصله کنارش نشست.
– چیزی شده غزل جان؟ ساعت یازده شب باید واسه چی گریه کنی تو!
غزل نگاهی به صورت فرید انداخت.
– سر کار بودین؟
– اره… بابام به زور منو با خودش نگه داشت. این مدت بخاطر فیلم برداری از کارای دیگه غافل بودم، از فرصت استفاده کرد و حسابی ازم کار کشید. اینارو ول کن، چی شده؟
دستی با بینی قرمز و ورم کردهاش کشید.
– بگم میخندین!
– نه من چرا باید به گریه کردنت بخندم. کسی حرفی بهت زده؟
لب های بغض آلودش را جنباند.
– نه… نگفته.
– خب واسه خانوادت دلتنگی شدی؟
– نه.
فرید اخم کرد.
– جاییت درد میکنه؟
با سر پاسخ منفی داد.
فرید با کلافگی موهایش را بالا داد.
– غزل دارم کلافه میشم. میشه بگی چی شده که اینطوری مثل ابر بهاری گریه میکنی؟ قول میدم نخندم.
کامل به سویش چرخید.
– قول دادی ها… قسم بخور.
فرید متعجب نگاهش کرد.
– غزل لطفاً!
غزل سری تکان داد و درحالی که داشت با انگشت هایش بازی میکرد، با خجالت زمزمه کرد.
– هوس شکلات کردم. آخه من هر روز میخوردم، اون اوایل با خودم آورده بودم. دیگه تموم شدن!
فرید چشمهایش درشت شد و ناباور لب زد.
– شکلات!؟ یعنی تو واسه این گریه میکنی؟
با گریه تند تند سر تکان داد.
فرید ناباور خندید.
– واسه شکلات همچین از ته دل گریه میکنن دختر!
با همان صدای گرفته داد زد.
– خنده نداشتیم که… مسخره نکنید خب، هوس میکنم همیشه… دیگه واقعا خیلی وقت شده بود.
فرید به سختی لبخندش را کنترل کرد.
– خیلی شکلات دوس داری؟
با بغض پاسخ داد.
– خیلی… میشه فردا بگیرم؟
آخه شکلات گریه داره 🙄باز اگه حامله بود ویار میکرد یه چیزی😑
گریه برای شکلات مسخره😕