رمان گل گازانیا پارت۳۸

4.2
(117)

 

 

 

سریع از جایش برخاست.

– شما استراحت کنید.

 

فرید این هول شدن ها و خجالت های دخترانه‌ی غزل برایش تفریح بود.

لبش را به دندان کشیده و سوی در رفت.

– استراحت کنید.

 

فرید شانه بالا انداخت.

– حوصله‌ ندارم. میخوای باهم فیلم نگاه کنیم؟

 

غزل نگاهی به ساعت انداخته و سپس با اخم فرید را نگاه کرد.

– الان وقت خوابمه، نمیتونم بیدار بمونم. شما نگاه کنید.

 

– کجا میری تو؟

 

غزل لبخند زد.

– پیش فرهام می‌خوابم.

 

فرید ابرو بالا داد.

– گفتم بیا پیش من… فیلم نگاه میکنیم.

 

چشمهای خسته و خواب آلودش را ماساژ داد.

– من عادت دارم بعد از ظهر باید یه نیم ساعتی بخوابم. نگاه کنید تنهایی خب!

 

فرید نگاهش کرده و با عصبانیت و اندکی دلخوری سری تکان داد.

– برو…

 

 

دراز کشید و بدون حرف دیگری، چشم بست.

 

غزل با اینکه متوجه شد فرید عصبانی شده و از کارش خوشش نیامده، چیزی نگفته و اتاق را ترک کرد.

 

نگران بود و حوصله نداشت با کسی صحبت کند، در این لحظه فقط باید تنهایی به فکر راه حل می‌بود.

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

چشمهایش را که باز کرد، متوجه شد هوا رو به تاریکی می‌رود.

خمیازه کشید و ساعت را نگاه کرد.

ساعت هشت و نیم شده بود.

 

نگاهی به فرهام انداخته و به آرامی بدنش را تکان داد.

– فرهام جان… پسر خوشگلم… پاشو عزیزم.

 

چشم‌های درشتش را گشود و با نق نق شروع کرد تکان خوردن.

 

بوسه روی موهایش نشانده و در آغوشش گرفت.

– جانم… خوب خوابیدیم ها!

 

عرق موهایش را با حوله خشک کرده و از اتاق بیرون رفتند.

نگاهی به خانه انداخت که در تاریکی فرو رفته بود و متوجه شد که کسی هنوز خانه نیامده.

 

 

ترسی به دلش رخنه کرد که نکند فرید هم خانه را ترک کرده باشد!

به آرامی بر لبش زبان کشیده و پله ها را پایین رفت.

 

فرهام سرش را روی شانه‌اش گذاشت.

به آرامی شروع کرد پشتش را ماساژ دادن.

اطراف خانه را به خوبی نگاه کرد.

– فرید خان… شما خونه اید؟

 

همه هال را گشته و سپس به سوی آشپزخانه رفت.

خواست دهن باز کند که گرمی دستی را روی دهانش حس کرد.

 

 

 

#پارت‌صدو‌بیست‌وهفت

 

 

 

صدای ضربان قلبش در گوشهایش پیچید و خشک شدن گلویش را حس کرد.

 

وقتی فرهام خندید، نفسش را رها کرد و با دم دوباره، متوجه بوی عطر فرید شد.

صدای آرام فرید پچ پچ گونه، به گوشش رسید.

– ساعت خواب خانم کوچولو!

 

با خشم دست فرید را پس زد.

– ترسیدم.

 

فرید با خنده لامپ آشپزخانه را روشن کرد و دستش را سوی فرهام دراز کرد.

– بیا پسرِ من…

 

فرهام خودش را سوی پدرش کشید و با خوشحالی در آغوشش جای گرفت.

 

غزل که هنوز حالش سر جایش نیامده بود، سوی یخچال رفته و برای خودش یک لیوان آب ریخت.

 

آب را یک نفس سر کشید و در دلش شکر گزاری کرد.

 

اگر آن مردک بود چه؟ اگر به جای فرید او بود چه خاکی به سرش می‌ریخت!؟

 

چند بار دور از چشم فرید نفس تازه کرد و سپس در یخچال را بست.

نگاهی به فرید انداخت که از آشپزخانه بیرون رفت و تکیه به یخچال داد.

 

 

چشم روی هم نهاد و دستهای لرزانش که دور لیوان حلقه شده بودند را محکم تر به تنه‌ی لیوان فشار داد.

 

دلش آرام و قرار نداشت و از وقتی صدایش را شنیده بود، بدتر شده بود!

 

– غزل شام درست می‌کنی؟

 

چشمهایش را گشوده و پاسخ داد.

– نازنین قرار بود از بیرون بیاره… گفت چیزی درست نکنم.

 

این را گفته و از آشپزخانه بیرون رفت.

فرید روی مبل به حالت نیمه خوابیده در آمده و فرهام راهم روی سینه‌اش گذاشته بود و باهم تلویزیون نگاه می کردند.

 

غزل کنارشان نشست و به روی فرهام لبخند زد.

– غزل ناراحتی؟ چیزی شده؟

 

 

این را بدون اینکه دخترک را نگاه کند گفته بود.

غزل گلویی صاف کرده و زمزمه‌ کرد.

– خوبم من… فقط دلم واسه خانواده‌ام تنگ شده. چیزی نیست.

 

فرید درحالی که به آرامی موهای نرم پسرکش را نوازش میکرد، همانگونه جدی و بدون نیم نگاهی، ادامه‌ داد.

– خب می‌خوای برو سر بزن بهشون، دعوای من و عموت هم بچه‌گانه بود! بیخیالش شو و بهشون سر بزن.

 

– یعنی تنهایی برم روستا؟

 

این را با خوشحالی گفت، اما به ناگاه، شرایط به یادش افتاده و با ناراحتی لب زد.

– نمیرم.

 

#پارت‌صدو‌بیست‌وهشت

 

 

فرید شانه بالا انداخت.

– خود دانی، میخوای با نازنین برو… این ماه دانشگاه نمیره، با اون برو… بهتون خوش میگذره.

 

می‌توانست برود و آنجا از عمویش کمک بخواهد!

بیرون نمی‌رفت و فقط خانه می‌ماند…

 

چند ثانیه‌ای تامل کرده و بعد جواب داد.

– اگه نازی بیاد، میرم.

 

فرهام دستهایش را سوی غزل کشید و فرید هم دستش را شل کرد تا راحت تر از آغوشش برود‌.

 

غزل با مهربانی بغلش کرد.

– تو بیا پیش من عسل!

 

صدای باز شدن در حیاط به گوششان رسیده و فرید درحالی که به پسرکش خیره شده بود که تند تند لبش را روی سینه‌ی غزل می‌زد و صداهای نامفهوم در می آورد، زمزمه کرد.

– اومدن.

 

 

غزل حرفی نزده و فرید هم نگاهش را گرفت.

– اگه من برم، فرهام چی؟

 

– می‌فرستم پیش مادرش…

 

غزل پوزخند زد.

– حقا که جای خوبی میفرستین!

 

نتوانست جلودار خودش باشد و قهقهه زد.

به سوی غزل چرخید.

– تو به ریحانه حسودی می‌کنی؟

 

غزل با تخسی‌ اخم کرد.

– به چی ریحانه خانم باید حسادت کنم!؟

 

فرید دست جلو برده و تره‌ای از موهایش را در دست گرفت.

– به تیپ و قیافه و اهمیتی که به خودش و ظاهرش میده… یه طوری با حرص نگاه می‌کنی بهش!

 

لبخند معنا داری هدیه‌ی صورت بهت رده‌ی دخترک کرد.

غزل زیر دستش زد.

– منم میتونم که اینطوری به خودم برسم! چرا حسودی کنم.

 

ابرو بالا داد.

– پس میتونی! خوبه…

 

با همان لبخند نگاهش را به تلویزیون داده و دست به سینه شد.

در خانه گشوده شد و غزل نگاهی با خشم به فرید انداخت.

زیر لب بدون توجه به حضور بهناز خانم، نجوا کرد.

– زنیکه‌ی پلنگ!

 

فرید خنده اش را قورت داده و پاسخ سلام مادرش را داد.

 

بهناز با خستگی نشسته و پس از اینکه نفسی تازه کرد، آرام لب زد.

– سر دردت خوب شد مادر؟

 

فرید سری تکان داد و غزل با لبخند لب زد.

– خوبش کردم. دستم درد نکنه فرید خان!

 

#پارت‌صدو‌بیست‌ونه

 

 

فرید با تعجب نگاهش کرده و زمزمه کرد.

– خوابیدم خوب شد بهی…

 

چشمکی به غزل زده و غزل با حرص نگاه گرفت.

بهناز خانم که متوجه شد، به آرامی خندید.

– خوبه. شام که درست نکردی دخترم؟

 

فرهام نقی زده و غزل درحالی که داشت بلند میشد، پاسخ داد.

– نه بهناز خانم جان.. خ…

 

حرفش تمام نشده بود که با سوزش سینه اش، جیغش به هوا رفت.

– آخ!

 

فرید سریع بلند شد.

– چی شد؟

 

چشمهای دخترک لبریز از اشک شد.

– فرهام…

فرهام گریه کرده و فرید سریع پسرک را بغل گرفت.

– جانم بابایی؟

 

اما با دیدن گردن غزل، چشمهایش گشاد شد.

 

بهناز هم نزدیک شد.

– چرا زودتر بهش ندادی مادر! ببین چکارت کرد پدرسوخته!

 

فرید به قرمزی روی گردن غزل نگاهی انداخته و سوال کرد.

– فرهام کرده؟ چرا خب!؟

 

غزل دست بهناز خانم را فشار داد.

– زشته نگید! چیزی نیست من خوبم.

 

 

فرید پسرکش را دست مادرش داد و به گردن غزل با دقت تر نگاه کرد.

– بدجوری گاز گرفته که… واسه چی همچین کرد خب؟ فرهام از این عادتا نداشت!

 

 

بهناز درحالی که به سوی آشپزخانه می‌رفت، با خنده و شوخی لب زد.

– اونی که پسرت دیده، توهم ببینی واسه زودتر رسیدن بهش دیوونه میشی!

 

غزل با شرم لب گزید و لبخندش را فرو خورد.

 

فرید تکانی به تنش داد.

– میگم چرا همچین کرد؟

 

غزل خودش را از میان دستهای فرید خلاصه کرده و شانه بالا انداخت.

– من چه بدونم!

 

دخترک را رها کرده و دنبال مادرش روانه شد.

– حرفت یعنی چی بهی؟

 

بهناز خندید.

– میگم اما دیگه پیگیر نشی ها! دختره خجالت میکشه.

 

تند تند سر تکان داد.

– بگو تو… بچه‌ی من همچین اخلاق زشتی نداشت، باید بدونم واسه چیه که درستش کنم.

 

 

زن دست فرید را گرفت و آرام گفت:

– بچه عادت کرده سینه های غزل و بغل میگیره و می‌خوابه، وقتی هی بهش پیچید و جوابش و نداد، گازش گرفت!

 

چشمهای فرید گشاد شد.

– فرهام! چرا باید اینطوری بخوابه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 ماه قبل

بعد از گریه زاری برا شکلات حالا طرز خوابیدن بچه😑

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x