با عصبانیت چمدان را گوشهی اتاق پرت کرده بود و خودش روی تخت نشسته بود.
غزل به آرامی زمزمه کرد.
– نگفت که کنسله، یک هفته به تعویق انداختن. چرا ناراحتین؟
فرید شانه بالا انداخت و پس از سکوتی چند ثانیهای، پاسخ داد.
– مرتیکه میخواد منو اذیت کنه. میدونه یک هفته دیر بشه، ممکنه قرارداد بعدی من به خطر بیفته و دیر به اون برسم.
غزل دراز کشید.
– من که سر در نمیارم، اما خدا بزرگه.
فرید با کلافگی کنارش دراز کشید.
– سرم ترکید! تو چی خوبی؟
غزل برخاست و همانگونه که خمیازه میکشید، سری تکان داد.
– اهوم. مسکن بیارم براتون؟
فرید مچ دستش را گرفت.
– بیا پیشم بخواب کافیه برام همسر عزیزم.
متعجب چشم در کاسه چرخاند.
– یعنی چی! مستی؟
فرید خندید.
– اصلا اذیتت میکنم، عشق و حال عالم به دلم سرازیر میشه! خیلی خوبی تو دختر…
دوباره خندید.
– مسکن بیار… دمت گرم.
دستش را کشید و با صورتی اخم آلود، تخت را ترک کرد.
فرید با این شوخی ها کیف میکرد؟ دل بیچارهی او چرا هیجان زده میشد!؟
به طبقه پایین رفت و وقتی نازنین را دید، با خوشحالی برایش آغوش گشود.
– تو کجا بودی!
نازنین با خنده بغلش کرد.
– گفتم دلتنگ بشی، بلکه قدرم و بدونی… اما زهی خیال باطل! یه زنگ نزدی بگی برگرد خواهرشوهر عزیزم!
غزل خندید و بهناز خانم که مشغول میوه پاک کردن برای نازنین بود، به آرامی کارد را روی دستش زد.
– جای این بچه بازیا برو واسه شام یه چیزی درست کن، این سری رفتی که دلمونم واسه آشپزیت تنگ شه.
نازنین سیب را از دست مادرش گرفته و با بیخیالی به غزل اشاره کرد.
– عروس واسه چیه پس؟ قرار نیست دوبار آشپزی کنه که ما تعریفش و پیش فامیل کنیم و اونا بترکن! بله مامان جان، مادرشوهر بازی در بیار حساب کار دستش بیاد دختره چش سفید.
غزل خندید و کنارشان نشست.
به کل فراموشش شد که فرید منتظر مسکن است!
نازنین شیرین زبانی هایش را شروع کرده بود و بهناز خانم هم با مهربانی برایشان میوه پوست میگرفت.
#پارتصدوچهلوسه
حدودا نیم ساعت گذشته بود.
غزل حالا روی مبل دراز کشیده بود و نازنین اذیتش میکرد.
ضربهی آرامی روی سینهی دخترک زد.
– میخوام باور نکنم طبیعیه، اما خب تو دست نمیزنی به بدنت! ولی خدایی انصاف نیست.
غزل خندید.
– اذیت نکن دختر…
نازنین خندید.
– والا خب… به یکی دوتا لیمو خدا جونم، به اون یکی دوتا هندونه دادی!
غزل چشم درشت کرد.
– تو چقدر بیحیایی آخه… زشته مامانت میشنوه.
نازنین روی شکم دست کشید.
– من که بیحیا هستم، بشنوه.
سپس با بیخیالی پا روی پا انداخت.
– به جای بحث لیمو و هندونه، دوتا مسکن واسه شوهرت می آوردی، بهتر نبود؟
غزل سریع نشست و چشمهای متعجبش را به فرید دوخت که با اخم از پله ها پایین میآمد.
غزل لبش را گزید و نازنین به آرامی سوی در رفت.
میخواست به حیاط برود و خودش را نجات دهد!
همه مصیبت ها زیر سر خودش بود و وقتی هم که کسی میفهمید، اینگونه خودش را گم و گور میکرد.
فرید سری با تأسف تکان داد و کنار غزل نشست.
– این توله سگ کجا رفت؟
– حیاط… یعنی، منم برم.
خواست بلند شود که فرید دستش را گرفت.
– بشین. سرم درد میکنه.
– من چکار کنم خب؟
فرید از گوشه چشم نگاهش کرد.
– ماساژ…
غزل ناخودآگاه ادایش را در آورد.
– ماساژ! نوکرشم انگاری…
فرید با اخم سری تکان داد.
– این حرفهای زشت چیه با نازی میزنید؟ من شوهرتم یکبار شوخی فیزیکی نکردم باهات! انگار بچهاید.
غزل ناخودآگاه خندید.
وقتی نگاه جدید فرید را دید، شانه بالا انداخت.
– خب شما صوری هستی.
انگشت اشارهاش را تهدید وار مقابل صورت دخترک تکان داد.
– این آخرین بار بود اینو گفتی! یه کلمه ٫صوری٫ گرفتی دستت، هرچی میگم، میگه صوری! بزنه به سرم یه شوهری نشونت میدم اون سرش ناپیدا! پس مواظب رفتارت باش..
جلو رفت و دستش را روی دهان غزل گذاشت.
– مواظب حرفهایی که میزنی بیشتر… چون حرفا تاثیر سریعتری دارن.
غزل دستش را پس زد.
– واقعیته.. من مواظب همه چی هستم، ولی شما نمیتونی منو تهدید کنی.
سریع بلند شد تا دست فرید به او نرسد.
خودش را به پله ها رساند, اما فدای فرید به گوشش خورد.
– فرار کن حالا، زبون دراز! از شانس ما، خویِ نازنین و گرفته اینم…
#پارتصدوچهلوچهار
همان لحظه بهناز با ناراحتی از آشپزخانه بیرون آمد و کنار فرید نشست.
با بغض همینکه نشست، زمزمه کرد.
– بابات نمیاد بریم دکتر، میبینی چقدم ضعیف شده؟
فرید دست مادرش را گرفته و روی پایش قرار داد.
– راضیش میکنم. گریه نکن بهی خب!
بهناز سرش را روی شانهی پسرکش نهاده و زمزمه کرد.
– باشه مادر… گریه نکنم چکار کنم؟ نه حرفی میزنه، نه درست و حسابی خورد و خوراک داره، نه حتی خواب راحتی داره… میگم بریم دکتر، اصلا جوابمم نمیده!
سرش را بوسه زد.
– نگران نباش بهی، راضی میکنم. ببخشید من یکم سرم شلوغ بود، غافل شدم.
زن چندبار روی سینهی پسرش بوسه زد و دیگر سکوت کرد.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
موبایل را برداشت و نگاهی به پیامک هایش انداخت.
با بی حوصلگی، نگاهی به ساعت دیواری انداخت.
کلافه از جایش بلند شده و بیهدف، شروع کرد دور اتاق چرخیدن.
کسی خانه نبود و حتی فرهام هم با پدرش به شهربازی رفته بود.
صدای زنگ در را شنید و با بیحوصلگی به سوی پله ها رفت.
دستی به موهایش کشیده و با قدمهای سریع پایین رفت.
دکمه آیفون را بده و پس از اینکه در را گشود، با خودش زمزمه کرد.
– قباد نباشه!
صدای قدم های آرامی به گوشش خورد و سپس در را، بسم الله گویان باز کرد.
با دیدن زن پیری، لبخند ناخودآگاه روی لبش جان گرفت.
زن که صورتی اخمو داشت، به چمدانش اشاره کرد.
– حامله ای عروس؟
چشمهای غزل درشت شد.
– من!؟ حامله نیستم.
زن با لبخند زورکی سر تکان داد.
– آفرین، پس چمدون منو بیار…
این را گفت و دستهی چمدانش را رها کرد.
غزل را کنار زده و وارد خانه شد.
غزل متعجب چمدان را برداشته و در را بست.
زن بدون اینکه فرصت دهد، با صدای بلند لب زد.
– چمدون و ببر توی اتاق کوچیکه که زیر پله هاست، اتاق منه. آفرین بهت.
انگار بچه گول میزد!
اصلا این زن که بود!
شانهای بالا انداخته و کاری که زن گفته بود را انجام داد.
وقتی خواست از اتاق خارج شود، زن به اتاق رفت.
– من میخوابم، سعید اومد، بیدارم کن.
#پارتصدوچهلوپنج
به قدری تعجب کرده بود، که نتوانست جوابی بدهد و تنها اتاق را ترک کرد.
شانه بالا انداخت.
– زنه حتی خودش و معرفی نکرد!
°•
°•°•°•°•°•°•
فرید با کلافگی موبایلش را روی تخت پرت کرد.
– بدبخت شدیم! فضول خانم باز اومد!
غزل اخم کرد.
– این زن کیه؟
فرید درحالی که دکمه های پیراهنش را باز میکرد، جواب داد.
– بابا خالهی نازنینه… چند سالی خونهی من کار کرده قبلا. دست بردار نیست اما! وقتی میاد، پدر مارو در میاره زنیکه.
غزل خندید و نگاهی به صورت فرید انداخت.
– بالاخره یه آدمی هم هست که بیخیالی شمارو خراب کنه! بهشون تبریک میگم.
فرید پوزخند زد.
– وقتی نیمه شب در اتاق و باز کرد اومد بالا سرت، میفهمی چی میگم.
غزل ناخودآگاه از جایش بلند شد.
– یعنی چی؟
– یعنی فضوله غزل خانوم.
غزل از گوشهی چشم فرید را نگاه کرده و با خودش زمزمه کرد.
– نه در این حد!
نازنین با خنده بدون در زدن، وارد اتاق شد.
– خاله خانمم صداتون میزنه.
فرید با خشم داد زد.
– توهم چند ساعت نگذشته، خوی خاله رو نگیر! اینجا طویله نیست، در داره دختر…شاید من داشتم زنمو…
دستی به صورتش کشید و کلافه نفسش را رها کرد.
– استغفرالله!
نازنین که متوجه شد کارش اشتباه بوده، لبش را گزید و آرام اتاق را ترک کرد.
غزل بینی برچید.
– چرا اینو گفتین؟ الان چه فکری میکنه!
فرید که گویا اصلا حوصله نداشت، با عصبانیت جلو رفت.
– چه فکر میخواد بکنه؟
غزل شانه بالا انداخت.
– خب یعنی چی حرف شما! الان فکر میکنه مثلا چکار میکنیم.
فرید دستش را چنگ زد.
– زنمی… بذار فکر کنه هرکاری میکنیم.
– نه آخه… زن واقعی نیستم.
فرید پوزخند زد..
– میخوای واقعیش کنم برات؟
غزل را جلوتر کشید.
– دلت پره انگاری!
غزل لبش را گاز گرفت.
– شما چتون شده! چیزی نگفتم که… دوس ندارم کسی فکر اشتباه بکنه.
فرید با خشم روی تخت پرتش کرد.
– فکر اشتباه درمورد یه زن و شوهر چیه؟
خودش روی تن دخترک خیمه زد و خیره به چشمهای درشت شدهی غزل دوباره سوال کرد.
– فکر اشتباه یعنی اینکه من تورو بغل کنم؟