غزل با اخم جواب داد.
– برید کنار لطفاً، ما مثل بقیه زن و شوهرا نیستیم.
فرید جلوتر رفت.
– پس چطوریم؟
چشمهای غزل لبریز اشک شد.
– اینطوری که شما تا صبح بغل زنای دیگه صبح میکنید و منو برای بزرگ کردن پسری که نه مادر بالا سرش هست، نه پدر، عقد کردین.
فرید لبش را روی چانهی دخترک گذاشت.
– میخوای مادر بچهای بشی که هم پدرش بالا سرش باشه، هم مادرش؟
چشمهایش را بست.
– شما عصبانی شدین! واقعیت انقد تلخه؟
فرید به آرامی لبش را روی چانهاش کش داده و تا زیر گوشش برد.
– تلخیش و میتونم شیرین کنم، مهم اینه.
غزل خندید.
– فرید خان، میشه برید کنار؟ نمیخوام به زور اقدام کنم.
فرید پوزخند زد.
– نکنه مثل سری قبل لبم و گاز میگیری؟
غزل با شرم چشمهایش را گشود و فرید لب زد.
– باید بگم یکی از لذت های فراتصور زندگیم و بهم دادی کوچولو… میدونستی؟ یعنی شاهد بودی، اما من چکار کردم؟
سرش را بلند کرد و لب جنباند.
– از خیر لبای شیرن زنی که حلالمه گذشتم، بنظر تو این بارم میتونم خودداری کنم؟
غزل زمزمه کرد.
– وای ولم کن.
فرید قهقهه زد.
– پنجول نمیکشی؟ یعنی بدون هیجان شروع کنم! من وحشی گریاتو پسند کرده بودم.
غزل خندید و دستش را از پشت سرش بالا برده و به آرامی نزدیک کمر مرد کرد.
با بی رحمی، روی کمر برهنهاش چنگ انداخت و داد فرید به هوا رفت.
وقتی فاصله گرفت، غزل با پیروزی زمزمه کرد.
– هیجان دوس داشتی آخه… اوکیه؟
فرید با چشمهای تنگ شده، لب زد.
– یکم جنبه نداری بچه!
– جنبه یعنی دهنتو بکشی رو لب و دهن من؟
فرید آب دهانش را قورت داده و ناخودآگاه نگاهش به لبهای دخترک گره خورد.
زبانی بر لبش کشید.
چشمهای معصوم غزل با کلافگی تنگ شد.
– نکن سر جدت! یه طوری نگاه میکنی آدم میخواد پا به فرار بذاره!
فرید قهقهه زد.
– کمرم و زخمی کردی اما… پیشی!
غزل برخاست و سوی در رفت..
اما قبل از اینکه از اتاق خارج شود، به سویش برگشت.
– دفعه دیگه واسه شوخی و مسخره، به من نزدیک نشید لطفاً! بساط عیش و خوشی شما جوره فرید خان، نیازی به شاد شدن با من ندارید. به حریم من تجاوز نکنید!
اولین قاشق غذا را که خورد، ننه مریم لب زد.
– این دختر چرا هیچ رنگ و روی زن به خودش نگرفته؟
برنج به گلویش چسبید و ناخودآگاه سرفه کرد.
فرید برایش آب ریخت و دخترک یک نفس نیمهی لیوان را خورد.
ننه مریم دوباره لب زد.
– فرید اصلا با دختره میخوابی مادر؟ مثل نومزدا به هم نگاه میکنید! انگار باهم رودرواسی دارین! نکنه ازدواج کردی که حرف مردم و از سرت وا کنی پسر؟
فرید با عصبانیت قاشقش را درون بشقاب پرت کرده و از جایش بلند شد.
– من و غزل بریم بیرون. یکم هوا خوری…. اجازه که میدین ننه مریم؟
بدون اینکه به روی خودش بیاورد، لبخند زد.
– خوش بگذره پسرم.
فرید به غزل اشاره ای کرد و خودش را بی حوصلگی، سریع خداحافظی کرده و به حیاط رفت.
°•
°•°•°•°•°•°•
بستنی را سویش گرفت.
– من اصلا حوصلهی این زن و ندارم، قبلا هروقت می اومد، با ریحانه میرفتیم مسافرتی چیزی… آخه چیه توی هرچیزی خودش و قاطی میکنه! زن خودمه، میخوام دست نزنم، به تو چه!
غزل که با ولع مشغول خوردن بستنی بود، تنها سری به حرص خوردن فرید تکان داد.
فرید که خشمش تمامی نداشت، ادامه داد.
– زنیکه پیری! موهاش یه تار سفید نداره، بار به فکر فضولی و حرف خصوصی زندگی بقیه رو فاش کردنه!
نگاهی به غزل انداخت و ناخودآگاه لبخند زد.
– اصلا حواست به من هست؟
غ%
آخرین دیدگاهها