برخلاف تصورش، جوابی نداد و در عوض صدای گریه هایش را بیشتر کرد.
غزل با کلافگی برخاست و به طبقه بالا رفت.
نگاهی به فرهام انداخت و وقتی مطمئن شد خوابیده است، وضو گرفته و شروع کرد نماز خواندن و دعا کردن.
ذاتا سعید خان آدم بدی نبود و ضرری به غزل نرسانده بود.
کلی مهربانی هم خرجش کرده و همیشه متوجه شده بود که نگرانش است!
مرد آرامی بود و انگار نه انگار بزرگ خانه بود و گاهی باید قلدری نشان میداد!
آخر نمازش بود که صدای باز شدن در به گوشش خورد.
بدون توجه، سلام نمازش را داده و سجادهاش را برداشت.
برخاست و به سوی در برگشت.
– سلام.
فرید که از سر و رویش خستگی و ناراحتی میبارید، به سر تکان دادنی اکتفا کرد.
– التماس دعا…
غزل شانه بالا انداخت و ناباور جواب داد.
– محتاجیم. حالِ سعید خان چطوره؟ دکتر چیزی نگفت؟
کتش را در آورده و کنار فرهام دراز کشید.
– خوبه… یعنی، خوبه الان اما یه سری آزمایش و اینا هست که منتظر جوابش هستیم.
فرید گلویی صاف کرد.
– من یکم استراحت کنم، شب باید پیش بابام بمونم.
غزل بدون هیچ حرفی، سجاده و چادرش را داخل کمد گذاشت و اتاق را ترک کرد.
اینگونه شکسته و رنجور، هرگز فرید را ندیده بود! پس گویا وضعیت سعید خان نگران کننده بود.
°•
°•°•°•°•°•
لیوان چایی را به دست نازنین سپرد.
– بابام خوب میشه نازی؟ اون مرد قویه.
نازنین بینی بالا کشید.
– یادت میاد داداش؟
به نیم رخ فرید نگاه کرد و ادامه داد.
– یادت میاد روزی رو که منو به خونه آوردین؟
چانهاش لرزید و با خندهای درد آورد، لب جنباند.
– با تمام بچگی، بهترین حس عمرم و تجربه کردم. هنوز یک هفته نگذشته بود که پدر و مادرم و از دست داده بودم، قلبم آتیش گرفته بود، اما… سعید خان خوب مرهم شد!
زیر پر و بال دختری و گرفت که…
دستش را جلوی دهانش گرفت.
– فقط شش سالم بود. درد داشت قلبم، اما… اما دردش خوب شد. یهویی خوب شد.
خندید.
– من هیچ وقت چیزی و خوب تعریف نمیکنم. بابام میگفت هیجان نمیذاره یکی از جمله هات تموم بشه، دومی فورا میاد! اما… اما الان هیجان ندارم داداش، میترسم.
پارتصدوپنجاهوپنج
گریهاش بیشتر اوج گرفت.
– از دوباره بیپناه شدن، از دوباره آتیش گرفتن قلبم! میترسم که دوباره پشتم خالی بشه.
دستش را بلند کرد و روی پشت فرید کشید.
– اولین روزی که دیدمش، اینطوری کرد.
لبش را گزید و با گریه ادامه داد.
– اینطوری چند بار پشتم و نوازش کردو… آروم گفت: دلت گرم باشه دخترم، امانت داری بلدم.
صدایش در راهرو بیمارستان پیچید و با عجز نالید.
– بابام اینبار هم بلد باشه امانت داری کنه داداش؟ میشه!؟
فرید سرش را در آغوش گرفت.
– آروم باش داداشی، چیزی نشده قربونت برم. خوب میشه بابا… قول میدم گل داداش.
قول میداد؟! بر چه اساسی؟!
نازنین شانه هایش به شدت تکان خورد و همانگونه که بی محابا گریه میکرد، گفت:
– بابام… بابام گفت امانت داری میکنه. گفت… خودش گفت دلم گرم باشه، گفت تا همیشه کنارمه.
چشمهایش را محکم بهم فشار داد.
– خودش گفتش، گفت دختر کوچولوی یه آدم خوش قول میشم. اون منو نجات داد که بمونه پیشم!
بغضش راه نفسش را میبندد و فرید با نگران پرستار صدا میزند.
درد خودش کم بود، این خواهر کوچولو هم زخم بر دلش میزد!
پرستار ها سریع نازنین را حمل میکنند و فرید که درمانده تر از هر زمانی است، دست به کمر گرفته و وسط راهرو، به چشمهایی مات و مبهوت، تنها به رو به رو خیره ماند.
خبری از پدرش نداده بودند و اجازه ملاقات هم نمیداند!
این بیتابی و نگرانی در بیخبری، بدتر دلشان را به بازی میگرفت!
دستی به موهایش کشید.
مادرش را سر شب به خانه برده بود اما زن بینوا هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد و از حال همسرش سوال میپرسید.
فرید روی صندلی نشست و یکی از پرستار ها به سویش رفت.
– آقای مولایی، نازنین خانم خوبن… آرامبخش زدیم، یکم آروم بشن.
تشکر کوتاهی کرده و سرش را به دیوار سرد و سفید بیمارستان تکیه داد.
نگاهش که به سقف خورد، با درد پوزخند زد.
زمزمه کرد.
– بابا سفید و دوست داشت، میگفت آرامش داره… بابا قربونت برم سیاهی و دوس نداری، چرا چشات و باز نمیکنی؟ همین چند ساعت پیش گفتن خوبی! چی شدی باز!
صدای زنگ موبایل به گوشش رسید.
بدون اینکه به اسم نگاه کند، پاسخ داد.
– بهی هنوز خبری نشده، شد بهت میگم. استراحت کن مامان جان، خدا بزرگه.
دست گرمی را روی شانهاش حس کرد و به دنبالش صدای نگران تارا را شنید.
– سلام.
گلویی صاف کرده و از جایش بلند شد.
– سلام … خوش اومدی تارا جان.
تارا که در صورتش نگرانی و ناراحتی شره میکرد، لب زد.
– آقا سعید خوبن؟
– فعلا منتظریم. یعنی خوب نیست!
تارا سری تکان داد و با لبخندی کم رنگ جواب داد.
– خدا بزرگه.. ان شاالله سریعتر خوب میشن. تنهایی اینجا موندی؟
فرید دوباره سر جایش نشست.
– نازنینم هست. حالش بد شد، سرم زدن بهش.. استراحت کنه میاد.. چرا این وقت شب اومدی تو؟
تارا کنارش نشست.
– نخواستم تنها باشی، خواستم کنارت باشم.
فرید سری تکان داد.
تارا دستش را دور شانهی مرد حلقه کرد.
مثل یک مرده متحرک، بدون هیچ حرکتی و حتی نیم نگاهی، ایستاد و دخترک هم سرش را روی شانهی فرید گذاشت.
– میگذره.
چرا دلش به این دلداری دخترک خوش نبود؟!
تارا مگر تا همین یک ماه پیش، بهترین کسی نبود که آرامش میکرد!؟
صدای قدمهای کسی، موجب شد نگاهش به سوی ورودی سالن برگردد.
با دیدن غزل، سریع بلند شد.
پیراهنش را صاف کرد و دستی به ته ریشش کشید.
اما دیر شده بود، غزل دیده بود که تارا چگونه به شانههایش تکیه داده بود.
با اخم، جلو رفت.
– سلام.
تارا شالش را مرتب کرد و سری تکان داد.
فرید اما مقابلش ایستاد.
– سلام.. چرا تو اومدی؟
نمیتواند زبانش را مهار کند، حتی ناراحتی و غم این لحظه هم نمیتواند زبانش را کوتاه کند!
– نمیدونستم معشوقهت پیشته!
بازهم خشمش جملاتش را مختل کرده بود و فرید برای شده بود، ٫ تو٫
خطاب شدنِ به ٫تو٫ … نشان دهنده خشمی بود به وسعت تمام دق و دلی هایش!
فرید زمزمه کرد.
– چرا اومدی این وقت شب؟ فرهام تنهاست.
نایلونی که دستش بود را بالا آورد.
– غذا آوردم.
نایلون را روی صندلی گذاشت.
برگشت و خیره به چشمهای قرمز و خستهی فرید، لب زد.
– خداحافظ.
خواست برود اما فرید مچ دستش را گرفت.
– کجا؟ با کی اومدی؟
زبانی بر لبش کشید و بدون اینکه نگاهش کند، کوتاه جواب داد.
– تاکسی. منتظره، برم.
فرید گلویی صاف کرد و سوی تارا برگشت.
– دیگه بری بهتره تارا، ممنونم بابت اومدنت.. خیلی زحمت کشیدی.
تارا با اخم لبخندی زده و از جایش بلند شد.
– خدا سلامتی بده بهشون. شبتون بخیر..
#پارتصدوپنجاهوهفت
غزل با نگاهی غضب آلود، دخترک را بدرقه کرد و فرید دستش را رها کرد.
– بیا بشین… شام چرا آوردی؟
غزل که بغض کرده بود، تنها لبخند نیم بندی زده و کنارش نشست.
فرید مشغول در آوردن غذا شد و نگاه غزل به رو به رو دوخته شد.
– وضعیت سعید خان تغییری کرده؟
– نکرده.
غزل با ناراحتی سری تکان داد.
– براشون دعا میکنیم، خدا رحم کنه.
فرید برگشت و نیم رخش را نگاهی انداخت.
– فرهام و چرا پیش مادرم گذاشتی؟ خودش ناراحته!
– پیش مادرشه… یعنی اون منو رسوند. فرهام برد خونه پیش خودش.. گفت بمونه چند روی تا سعید خان بهتر بشن.
ابرو های فرید با تعجب بالا پرید.
– چه عجیب! ریحانه نگران شده. شایدم ترسیده.
– از چی باید بترسه؟
فرید با لبخند جواب داد.
– از اینکه پسرش هم مثل شوهرش، مال تو بشه.
غزل ناخودآگاه با تمسخر خندید..
– شوهرش! پس شوهر ریحانه هستی؟ شوهرش…
فرید کلافه نفسش را رها کرد.
پدرش با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و او داشت چه میگفت!
با خستگی از جایش برخاست.
– منظورم و بد رسوندم.
با بیخیالی جواب داد.
– ذاتا هرچی بشه، شوهر من نیستین. همین و بدونید کافیه تا توضیح ندین.
زمان درستی برای بحث کردن نبود و از طرفی هم اصلا حوصله این حرفها را نداشت.
بدون اینکه جوابی به دخترک دهد، شروع کرد در سالن قدم زدن.
چند باری به صورتش دست کشید.
– تاکسی خبر کنم؟
غزل برخاست.
– اره.
فرید ناخودآگاه به سمتش برگشت.
– کسی پیش مامانم هست؟
– هست.. چندتا از دوستاشون هستن. یه زنی هم اومد، فکر کنم خالهتون بود.
فرید لبخند زد.
– پس خبر نمیکنم.
چشمهای ناراحتش بالا رفت.
– چرا؟!
فرید بدون جواب دادن، دست دخترک را گرفت و همراه خودش روی صندلی نشاند.
– یکی پیش من نباشه؟
غزل با ناراحتی، رو گرفت.
– چرا نمیرید داخل اتاق؟
فرید دستش را گرفت.
– نمیتونم. نمیخوام یعنی… خصوصی گرفتم که راحت باشیم، اما من نمیرم پیشش، نمیخوام بابام و مریض ببینم.
غزل دستش را به منظور همدردی فشرد.
فرید نگاهی به صورت دخترک انداخت.
– غزل
.
قاصدکی لطفا شاهرگ روهم بذار