رمان گل گازانیا پارت ۴۶

4.2
(461)

 

 

 

 

دخترک در عوض نگاه گرفت.

– بله؟

 

فرید چشم بست.

– بهم حس خوبی میدی دختر!

 

ناخودآگاه نگاهش برگشت خورد.

این چشمهای قرمز شده امکان نداشت دروغ بگویند.

 

لبخند زد.

– خوبه.

 

 

فرید خندید و دخترک را در آغوش گرفت.

– خوب…

 

– ولی غذا نخوردن.

 

 

فرید سرش را نزدیک برد و از روی شال موهایش را عمیق بو کشید.

نه یکبار، نه دو بار، بارها بو کشید و هربار سرخوش تر شد.

 

 

این دخترک کوچولو عجیب برایش آرامش به ارمغان می آورد.

 

°•

°•°•°•°•

 

 

نازنین روی پای مادرش دراز کشید بود و بهناز آرام آرام موهایش را نوازش میکرد.

 

دختر گفته بود هرچه سریعتر باید سعید خان عمل شود.

 

تشخیصی که می‌ترسیدند، بالاخره قطعی شد!

 

سعید خان تومور مغزی داشتند… توموری که عملش ریسک بالایی داشت.

 

 

زن نگاهی به حیاط انداخت.

– کی آش درست می‌کنه مادر؟

 

 

نازنین همانگونه که مات و حیرت زده مانده بود، نجوا کرد.

– غزل… واسه سلامتی بابا پخش می‌کنه.

 

 

زن چشم بست.

– خدا راضی باشه ازش… ما که نمی‌تونیم.

 

 

فرید همان لحظه وارد خانه شد.

– بهی…

 

 

مادرش که نگاهش برگشت، لب زد.

– این بساط چیه دختره راه انداخته بابا؟ با دوتا کاسه آش میخواد پدرم خوب شه!؟ چرا بهش اجازه دادی!

 

 

زن اخم کرد. فرید مولایی بود دیگر، چند شب پیش برای آغوش دخترک و بوی تنش جان میداد، امروز بازهم غزل شده بود یک دختر روستایی و عهد قجری!

 

بهناز با جدیت لب زد.

– کاریش نداشته باش، داره واسه آروم شدن دلش این کار و می‌کنه. برو حموم کن، لباس تمیز برات گذاشته. بعدش برگرد پیش بابات.

 

 

فرید گلویی صاف کرد.

– باشه.

 

 

پله ها را با عجله بالا رفت و بهناز سری تکان داد.

 

– پسره‌ی نفهم! انگاری کوره، نمی‌بینه این دختر چقدر واسه ما غصه می‌خوره… من بودم جای این بچه که اصلا عین خیالمم نبود. اما اون چی؟ خودش و به آب و آتیش میزنه که یکم مرهم بشه واسه ما… آخ از دستت فرید، آخ!

 

 

نازنین چشم بست و لب زد.

– دردش چیز دیگه است. حیاط و نگاه من دوباره.

 

بهناز با اخم برگشت و به حیاط نگاهی انداخت.

– حسودی کنه فرید؟ فکر نکنم.

 

 

اما گویا همین بود، پسر خاله‌اش از صبح داشت به غزل کمک می‌کرد و یک دم، تنهایش نگذاشته بود!

 

#پارت‌صد‌وپنجاه‌ونه

 

 

از حمام که بیرون آمد، حتی قبل از لباس پوشیدن، جلوی پنجره رفت.

 

با اخم پنجره را گشود و داد زد.

– غزل… بیا بالا کارت دارم.

 

 

غزل ملاقه‌ای که دستش بود را گذاشت و سری تکان داد.

قبل از اینکه بالا رود، رو به پسرک لب زد.

– شما اینو هم بزنید، آروم آروم..‌ سریع میام.

 

 

دامن لباسش را بالا زد و با عجله و دوان دوان خودش را به طبقه بالا رساند.

در اتاق را گشود.

– جان؟

 

جان گفته بود؟!

فرید که فقط یک شورت پایش بود، با اخم جلو رفت.

– لباس کو؟

 

 

با تعجب جلو رفت.

– گذاشته بودم توی کمد.. پیدا نکردین؟

 

– نه بده.

 

در کمد را گشود و با دیدن لباس ها که اصلا دست نخورده بودند، شانه‌ای بالا انداخت و بدون حرف با همان مرتبی، روی تخت گذاشت.

 

– خب من دیگه برگردم، آقا طاهر دست تنها موند.

 

– نرو، وایسا…

 

 

به ناچار برگشته و به فرید خیره شد.

– بله فرید خان؟

 

 

فرید اشاره کرد پیشش برگردد و غزل با بی‌حوصلگی جلو رفت.

– این آش کوفتی تموم نشد؟

 

– تموم شده، یکم جا بیفته.

 

فرید سری تکان داد.

– برو واسم قهوه درست کن.

 

پی بهانه بود برای معطل کردنِ غزل؟!

غزل با تعجب زمزمه کرد.

– من باید برم. یعنی نمیتونم که کار و بدم دست اون بی نوا!

 

فرید پوزخند زد.

– از کِی تا حالا این بی‌شرف شده بی‌نوا؟

 

بی‌شرف کمی برایش زیادی بود!

پسرک هیچ قصدی بدی نداشت و تنها کمک رسانده بود.

گویا فرید این روزها زیادی خشمگین و دو دل شده بود!

 

شاید هم فاصله‌اش با غزل، چشمش را ترسانده بود.

 

 

دست غزل را گرفت و در آغوش گرفت.

غزل آب دهانش را قورت داد.

– چ…چیزی شده؟

 

 

فرید سرش را پایین برد.

– خوش ندارم با طاهر آش بپزی، حله؟

 

غزل خندید.

– چرا اون وقت؟ خوبی بهتون نیومده؟

 

 

با لجبازی ابرو بالا داد.

– نیومده. خوبی که به هیز بازی ختم بشه، نیومده.

 

این حس به قدری قلدر بود که هیچ چیز، حتی غم مریضی پدرش هم مهارش نمی‌کرد!

 

 

غزل با کلافگی به چشمهایش نگاه کرد.

– بپوشید لباستون رو… منم به کارم برسم.

 

 

فرید محکم تر کمرش را گرفت و لبش را بوسه‌ای نرم زد.

– نمی‌خوام بپوشم، اصلا عشقم می‌کشه تورو لخت کنم. حرفی داری؟

 

 

غزل چشم بست که لبش دوباره داغ شد.

– فرید خان!

 

 

فرید بدون توجه، بوسه‌ی دومش را کاشت.

– میخوای بری بازم؟ نفسات که چیز دیگه میگن.!

 

 

غزل چشمهایش را بست و پلک فشرد.

– بسه لطفاً.

 

– چرا بیشتر داری خواهش می‌کنی؟ خشم نداری چرا؟

 

سرش را دم گوش غزل کشاند و زمزمه کرد.

– چون خوشت اومده کوچولو…

 

 

– شما بهتره برگردین بیمارستان!

 

 

#پارت‌صد‌وشصت

 

 

فرید بوسه‌ای روی گوشش نشاند.

– که اینطور! دلت میاد شوهرت و پس بزنی؟

 

همینکه دستهایش شل شد، غزل با عجله فاصله گرفت.

بدون حرف و یا نیم نگاهی، اتاق را ترک کرد.

 

 

فرید لبخند زد. به آرامی با خودش زمزمه کرد.

– اینطوری خوبه دختر روستایی، بذار تو ذهنت باشم.

 

میخواست غزل را پایبند کند؟!

کاش به جای اینگونه نزدیک شدن، کارهای خودش را اصلاح میکرد.

 

°•

°•

°•

 

 

دکتر گفته بود خطر عمل بالا است، اما دیگر درمان پاسخگو نبود!

باید سعید خان حتما عمل میشد…

 

سه روز دیگر عمل داشت و همه‌ی خانه، روزه‌ی سکوت گرفته بودند.

 

سعید خان را صبح به خانه آورده بودند و در اتاقش استراحت میکرد.

 

بهناز یک ثانیه هم رهایش نمی‌کرد و مدام مثل پروانه با دورش می چرخید و یا نماز می‌خواند و دعا می‌کرد.

 

 

نازنین کنار فرید نیست.

– سر صحنه بودی؟ تونستی تمرکز کنی؟

 

فرید برگشت و سری تکان داد.

– مجبور بودم. دیگه نمی‌رفتم، مشکل میشد.

 

نازنین سری را به شانه‌ی برادرش تکیه داد.

– روزی که بابا عمل میشه، میری از ایران؟ یعنی گفتی یک هفته فیلم برداری و باید برید خارج از کشور…

 

فرید بوسه روی سرش زد.

– آره، شبش راه میفتم.

 

نازنین چشمهایش پر از اشک شد.

– اگ…اگه بابا خوب نشه زبونم لال چی؟ داداش این عمل خیلی ریسکش بالاست!

 

 

فرید حرفی نزد و به غزل خیره شد.

داشت با آرامش به فرهام شیر میداد.

 

فرهام زیر شیشه شیر زد.

– بابا

فرید لبخندی زد.

– بیا عُمرِ بابا…

 

برخاست و پسرکش را در آغوش گرفت.

غزل هم بلند شد و سوی آشپزخانه رفت.

 

صدای موبایل غزل، چشمهای فرید را به سوی خود کشاند.

 

ناخودآگاه موبایل را برداشته و پیام را خواند.

٫غزل من نمیتونم…٫

 

 

زبانی بر لبش کشید و نگاهی به شماره انداخت.

به اسم قباد سیو شده بود!

 

با اخم به دنبال غزل رفت.

– این یعنی چی غزل؟

 

غزل شیشه شیر را شسته و روی سینک گذاشت.

– چی فرید خان؟

 

فرید موبایل را مقابل چشمهایش گرفت.

– قباد کیه؟

 

غزل خندید.

– آهان، دوستمه.

 

– این گوشی و باز کن.

 

غزل لبخندی زد.

– موبایل منه، چرا باید بدم دست شما؟

 

 

موبایل را از دستش گرفت و مقابل چشمهای متعجب فرید، آشپزخانه را ترک کرد.

 

فرید عاصی شده، به پذیرایی برگشته و پس از اینکه فرهام را دست نازنین داد، دنبالش به اتاق رفت.

 

**

بچه ها این رمانم گناه داره بش امتیاز ی نظری بدین :🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 461

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرسی,و ممنون قاصدک جونم.من تازه شروع کردم.🤗قشنگه😍

خواننده رمان
4 ماه قبل

من هنوز نفهمیدم قباد کیه چه ربطی به غزل داره

تارا فرهادی
4 ماه قبل

خسته نباشی قاصدکی خودم
بابت پارت آهو و نیما هم خیلی خیلی ممنونم❤️❤️❤️

Sari
4 ماه قبل

عالیه لطفا زودتر پارت بزار

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x