امیرخان:
-همونطوری که دوهفته قبل هم گفتم هنوزم اوضاع همونه. وضعیت خانومتون تغییر خاصی نکرده. در اصل وضعیت نباتی پایدار بیمار یه حالتی بینه خواب و بیداریه. نمیتونه حرکتی بکنه. دچاره یه ناهوشیاری شدیده و کاملاً نسبت به اطرافش ناآگاهه. اینکه چقدر طول میکشه، تا کِی اینجوریه، واقعاً علمه پزشکی هنوز اِنقدر کامل نشده تا بتونیم راجع به این موضوع نظر بدیم اما میشه گفت هر چه زودتر هوشیاریشون به دست بیارن خیلی براشون بهتره!
رادان گفت:
-یعنی هیچ چیز قطعی ای وجود نداره؟!
-متاسفانه همینطوره اینکه یه نفر چقدر داخله کما بمونه به عوامل مختلفی بستگی داره. بیمارهای مسمومیت دارویی معمولاً زودتر ریکاوری میشن و یا هر عاملی هم باشه اگر بیمار درمان بشه تقریباً سریع به حالت اوله خودش برمیگرده ولی وقتی بحث در مورده ضربه ایه که به مغز وارد شده، هیچ چیز خاصی نمیشه. گفت ممکنه بیمار دچار معلولیت بشه و یا حتی کلا به هوش نیاد و…
دیگر نمیتوانست ادامهی جملهاش را بشنود.
اگر گذشته بود اجازه نمیداد یک دندان سالم در دهان مرد بماند و حال حتی آنقدری جان برایش نمانده بود که درست حسابی قدم روی زمین بگذارد.
از جا برخواست و با پاهایی که شبیه انسان های مست روی زمین میکشید، از اتاق دکتری که جای خبرهای امیدوار کننده هر روز بیشتر از قبل او را از زندگی میانداخت، بیرون زد.
ریش هایش بلند و لباس هایش کثیف و گِل الود بودند.
و با چشم هایی که بخاطر روزهای طولانی نخوابیدن غرق خون شده بود، از کنار هر کس میگذشت با بینی چین افتاده و دلسوزی نگاهش میکردند و حتی گاهی صدای تمسخرآمیز بعضی ها را هم میشنید.
ولی دیگر هیچ چیز برایش کوچک ترین اهمیتی نداشت!
به هر حال تبدیل به یک انسان مرده شده بود و مگر میشد مرده باشی و حرف مردم برایت اهمیت خاصی داشته باشد؟!
-داداش بیا بریم تو حیاط یه کم هوا بخوریم باشه؟ پوسیدی اِنقدر این تو موندی.
با صدای گندم کنار گوشش و دست کوچکی که دستش را گرفت، سرجایش ایستاد و نگاهه خونینش را به دخترک مو طلایی داد.
-لطفاً… بخاطر من!
-نمیتونم برم شمیم تنها میمونه.
صدایش آنقدر گرفته و بم شده بود که انگار تمامه تارهای صوتیاش را با تیغ علامت گذاری کرده بودند.
حتی خودش هم از صدای گرفتهاش متعجب شد چه رسد به گندم نازک نارنجی که تا صدایش را شنید، اشکش چکید و خودش را به او چسباند.
شاید هم بهتر بود میگفت خواهر کوچک و ضریفش سعی داشت جثهی مردانه او را در آغوش بگیرد!
چیزی شبیه اغوشی مادرانه و این بار سینهاش با آهی عمیقتر بالا و پایین شد.
هنوز خیلی از غم سنگینه آذربانو نگذشته بود که زندگی دوباره آن روی سکه را نشانش دهد و چقدر این روزها دلش وجود زنی که به دنیا آورده بودتش را میخواست!
هر چند نامهربان و هر چند بیمعرفت و خودخواه!
-تنها نمیمونه، داداشش هست دکترها هستن. هر چی بشه صدامون میکنن. بیا با هم بریم تو حیاط… لطفاً!
با کلافگی بخاطر التماس های گندم با او راهی محوطه بیمارستان شد.
-بشین من برم برات یه چیزی بگیرم بخوری.
آنقدر بیحوصله بود که حتی مخالفت هم نکرد.
لبهی پله نشست و دستانش را داخله موهای کوتاه و مردانهاش برد.
نگاهش به زمین خیره و حجم غمش زیادتر از آن بود که حتی بتواند به زبان بیاورد.
شاید انسانه خیلی گناهکاری بود اما مرگ آذربانو و پشت بندش مرگ کودکی که حتی نتوانسته بود بخاطر آمدنش درست حسابی شادی کند، نفسش را بند آورده و در حاله دیوانه کردنش بود.
قاصدک جان نمیشه رویاهای سرگردانو هم پارت بذاری از ادامه اون پارت اخری
فایلش رو خیلی وقت گذاشتم تو سایت
خوندمش عزیز ولی پارت یه چیز دیگست البته پارت طولانی .رویاهای سرگردان هم پارتاش زیاد بود اون موقع
شالوده عشق و پروانه ام رو هم فایلشو خوندم ولی باز پارتگذاری میشن میخونمشون
فایل که شد نویسنده پارت ها رو کامل پاک کرد
میشه بگین چطوری میتونم به فایله رمانا دسترسی پیدا کنم؟
باید اشتراک بخرین