رمان شالوده عشق پارت 307

4.2
(90)

 

اما این آخری، بی‌هوشیه نباتی لعنتی که شمیمش به آن دچار شده بود…

بسته شدنه آن چشم هایی که تمامه داروندارش در این دنیا بودند و نشنیدن صدای پر از لوندی‌اش، خیلی خیلی زیاد بود زیادتر از حد توان و حتی تصورش بود!

 

 

تصویر شمیم پشت پلک هایش پررنگ شد و اشک کاسه‌ی چشمانش را پر کرد.

 

 

اصلاً چطور هنوز می‌توانست نفس بکشد؟!

 

وقتی همه‌ی زندگی‌اش، تنها دلیلش برای بودن، وقتی عشقی که از خواستن زیادش دیوانه شده بود، با کلی دستگاه روی تخت بیمارستان بر همه چیز چشم بسته بود!

 

 

با چه رویی می‌توانست هنوز هم نفس بکشد؟!

 

یعنی اِنقدر از مردانگی افتاده بود؟!

 

 

_♡____

 

 

 

گندم:

 

 

با لیوانی آبمیوه برگشت و با آنکه می‌دانست عمراً برادرش به آن لب بزند، باز هم می‌خواست شانسش را امتحان کند.

 

 

-بیا یه کم از این بخور چند روزه هیچی نخوردی.

 

 

امیرخان همانطور که خم شده بود سرچرخاند و با گرفتگی زمزمه کرد:

 

 

-دلم چیزی نمی‌خواد.

 

 

خیلی وقت بود روابطشان صمیمت گذشته را از دست داده بود اما زمانی که گندم می‌دید کوه استواری که هرگز در زندگی شکستنش را ندیده، چطور کمر خم کرده و با بیهوشی شمیم از همه چیز گذشته، دلش می‌خواست زار زار گریه کند.

 

 

اولین نفر او بود که از احساسه امیرخان نسبت به شمیم باخبر شده بود.

 

 

وقتی همه چیز تا این حد کثیف نشده بود یا بهتر بود بگوید کثیفش نکرده بود، بخاطر این موضوع خیلی با شمیم شوخی می‌کرد و در این مدت متوجه حساسیت زیاده امیرخان روی همسرش شده بود اما همیشه بیشتر آن ها را پای غیرت زیادی پررنگ این مرد گذاشته بود و حتی فکرش را هم نمی‌کرد احساساتش تا این حد شدید باشند!

 

 

-امیرخان اینجوری نکن لطفاً من مطمعنم شمیم حالش خوب میشه، اون دختره خیلی قویه ایه کم نمیاره!

 

-…

 

 

-فکر کردی اون راضیه که تو با خودت اینجوری تا کنی؟ ناراحت میشه اگه تو این حال و روز ببینتت.

 

 

هیچ انتظار قهقهه‌ی بلند و ناگهانی امیرخان را نداشت و ناخودآگاه از صدای خنده‌ی بلند و خشدارش شانه هایش بالا پرید.

 

 

امیر به طرفش سر چرخاند و با دیدن تلالو اشک که به خوبی در چشمانه قوی ترین مردی که می‌شناخت خانه کرده بود، دهانش نیمه باز ماند و عضلاتش شل شدند.

 

 

اوضاع خراب‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کرد!

 

 

-چی گفتی؟ ناراحت؟ هووم؟ زنم از دیدنه حال و روزم ناراحت میشه آره؟!

 

 

بی‌جواب لب هایش را روی هم فشار داد و امیر با اشکی که روی گونه‌اش چکید و در ریش های بلند شده‌اش گم شد، نالید:

 

 

-اون از خیلی چیزها ناراحت میشد گندم… از رفتارهای مامان، از دروغ های تو و بیشتر از همه بخاطر لرزوندن تنش از من ناراحت میشد! خانوادگی براش آرامش نذاشته بودیم. دختری که یه روز خود تو و من از عزت نفسش و خوش اخلاقیش حض می‌کردیم. از اینکه چطور بدون پدر و مادر اِنقدر خوب بار اومده لذت می‌بردیم رو ما نابود کردیم! بیشتر از همه هم من نابود کردم! منه بی‌ناموس که نتونستم درست مراقبش باشم و عصبانیت کورم کرد. منه هیچی ندار نفهم که حتی نتونستم یه روز خوش براش بسازم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x