نمی خواستم بهش امید ببندم.
فقط نگاهش کردم. با بغض گفت:
– بگو دوستم داری! بگو رویین! دوتا کلمست ولی بعدش معجزه میشه…
تلخ خندیدم …
بعدش معجزه می شد؟
این وضع تغییر می کرد؟ این که من به دلیار می گفتم دوستش دارم باعث می شد دل آ نره؟ پیشم بمونه؟
ای اسمش اعجاز بود؟
نه! اسمش نفرین بود!
اسمش جنایت بود!
مثل این بود که پیله یه پروانه رو زودتر از موعدش پاره کنی….
پروانه توش تا ابد ناقص می موند و الان دلیار من توی همون پیله بود!
باید از من میگذشت… باید ازم میگذشت تا بتونه پرواز کنه…
سری تکون دادم و گفتم:
– از من اعتراف نمیشنوی….
با بغض کوبید به سینم و نالید:
– بگو … بگو دوستم داری… بگو توهم مثل من نه، ولی بگو یه درصد منو میخوای! فقط یه درصد… بعد ببین برات چیکار می کنم…
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– برای من هیچ کاری نکن… هیچی دل آ!
زد زیر گریه…
دستی نشست روی گلوم و احساس کردم داره خفه ام می کنه.
– خیلی سنگ دلی… خیلی!
اره دل آ… من سنگم… یه سنگی که نمیخواد بند پای تو بشه… نمیخواد زندگیتو مختل کنه…
نباید سنگو سفت بچسبی عزیزم.
باید برش داری و با تموم توانت از خودت دورش کنی.
نباید به سنگ التماس کنی کاری کنه که تا ابد پیش خودت نگهش داری…
پیشونیشو بوسیدم و هیچی نگفتم…
دلیار توی اغوشم ، بین دستام، روی سینه ام گریه می کرد و من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد…
تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که نابودش کنم و من هنوز اون قدری که دل آ فکر می کرد سنگی نبودم.
خیره شدم به بیرون. دنبا رنگی تر از هر روزی بود! حتی رنگی تر از اولین روزی که دلیار منو بوسید!
شاید چون امروز آخرین روزی بود که دلیار منو می بوسید….
صداشو شنیدم:
– ولی من دوستت دارم! خیلی زیاد… تا سر حد مرگ! تا سر حد جنون!
احمقانه پرسیدم:
– گرسنت نیست؟
پلک زد و دوتا قطره اشک از چشمش ریخت و لب زد:
– ازت متنفرم! حالم ازت بهم میخوره!
چراااا آخه همه اشون این شکلی شدن?!🤕😓
درسته هر روز کمتر از قبل میشه پارتا ولی باز زودتر اومده
بخام هر روز پارت بازارم دوخط بیشتر نمیشه میمونم چن تا پارت جم شن بفرستم
ممنون