رمان پروانه ام پارت ۱۲۱

4.4
(97)

 

 

#پارت_۶۰۲

 

پروانه دستش رو به سرعت عقب کشید … به نظر وحشت زده می رسید . آوش نمی خواست اونو بترسونه … .

 

– ببخشید ! ببخشید !

 

توی سرش دنبال کلماتی می گشت برای آروم کردنش … پروانه اسمش رو صدا کرد :

 

– آقا …

 

صداش لرزش خفیفی داشت … از ترس ، هیجان ، سرما … . بعد حرکتی به خودش داد … لحاف سنگینِ مروارید دوزی رو از روی بدنش کاملاً پس زد … یک لحظه ی بعد کف پاهای عریانش کنار آوش ، کف زمین نشست .

 

آوش بزاق دهانش رو قورت داد … اونو ترسونده بود ؟! … ولی نه … این دیگه ترس نبود ، نگرانی بود !

 

– شما حالتون خوبه ؟!

 

کف دست خنکش نشست روی پیشونی آوش . آوش یک لحظه ی کوتاه چشماشو بست و لبخند زد … این اولین باری بود که پروانه به میل خودش اونو لمس می کرد !

 

بعد پروانه با لحنی محتاط اضافه کرد :

 

– مستید ؟!

 

آوش جوابش رو نداد . نمی خواست بهش دروغ بگه … ولی ترجیح میداد پروانه تصور کنه اون مسته ! … هر چند … مگر غیر از این بود که غم و اندوه هم مثل شراب وقتی تلخیش از حد می گذشت ،سکر آور می شد ؟! …

 

– پاهات رو بپوشون … کف زمین سرده ! سرما میخوری !

 

پروانه نچی گفت … بعد کف دستهاشو روی خوشخوابه گذاشت و از جا برخاست .

 

– من حواسم به خودم هست ! شما حواست به خودت باشه ، بهتره !

 

از کنار آوش عبور کرد … نگاه تار آوش هنوز به بستر خالی بود … و گوشش پر از صدای پروانه که با سرزنشِ لطیفی غر و لند می کرد :

 

– اینهمه پله رو اومدین بالا ! … اگه سرتون گیج می رفت ، زبونم لال چیزیتون می شد …

 

 

 

 

 

#پارت_۶۰۶

 

نفس عمیقش … و بعد صداش نزدیک تر از هر زمانی … درست کنار گوش آوش …

 

– یه ذره پروا ندارید !

 

جریانی قوی از هیجان و لذت بدن آوش رو تکون داد . خواست بچرخه به عقب و اونو ببینه … ولی دستای پروانه که نشست روی شونه هاش …

 

– چیکار می کنی ؟!

 

مسخ شده بود ! … خنده ی نرم پروانه کنار گوشش … نفس های گرم و معطرش …

 

– چیه ؟ حالا من شما رو می ترسونم ؟!

 

و پالتوی آوش رو از روی شونه هاش برداشت .

 

– نمی تونی که از این پله ها پایین برید ! … می افتی پایین …

 

بعد نوبت کراواتش بود ! انگشتان پروانه نشست روی گره کراوات … تلاش کرد اونو از دور گردنش باز کنه .

 

آوش بی حرکت زیر دستاش باقی مونده بود . مطمئن بود پروانه روی حساب اینکه اون مسته ، اینقدر راحت و بی پروا عمل می کنه … ولی چه لذتی داشت صمیمیتش ! … چه آتشِ بی گداری رو در قلب آوش روشن می کرد !

 

– پروانه ! پروانه !

 

کراوات هم از دور گردنش باز شد … اونوقت پروانه لحاف روی تختخوابش رو کاملاً پس زد . با لحن مادری که می خواست کودکش رو تشویق به خواب کنه … گفت :

 

– حالا خواب ! آوش خان … برو راحت بخواب !

 

دستش زیر بازوی آوش رو گرفت و کمکش کرد روی تختخواب بشینه …

 

– خودت چی ؟

 

– نگران من نباش ! راحت بخواب !

 

آوش مطیعانه دراز کشید روی خوشخوابه ای که جای پروانه بود … سرش رو گذاشت روی بالشی که متعلق به پروانه بود …

 

گرمای باقی مونده از تن زن … ناگهان به جان آوش ریخت ! داغش کرد … اینبار واقعاً مستش کرد !

 

 

 

 

چه مرهمی بود این گرما برای رگ های یخ بسته اش … چه آرامشی به جانش ریخت !

 

پلک بست … پروانه لحاف رو روی تنش مرتب کرد . آوش باز هم میخواست ازش بپرسه … پس خودت چی ؟! … ولی ساکت موند !

 

حسی جادویی در اون لحظات جاری بود … میترسید سکوتش رو بشکنه و اون جادو از بین بره !

 

چشماش بسته بود و صدای قدم های پروانه رو می شنید … انگار در تاریکی راه می رفت و مشغول انجام کاری بود .

 

آوش حضورش رو نزدیک به خودش دوست داشت ! همینطور بی حرکت گوش می داد به صدای حرکات نرم پروانه … .

 

کم کم خواب مثل موجی سهمگین روی سرش فرود اومد و غرقش کرد … .

 

***

 

بهترین خواب زندگیش بود … بعد از گهواره ی کودکیش ! آروم ، عمیق ، بدون کابوس ! …

 

وقتی چشم باز کرد … آفتاب تنبلِ صبحگاهی تا نیمه ی اتاق پیش رفته بود . از جایی دور صدای پارس سگهای نگهبان به گوش می رسید .

 

آوش کش و قوسی به تنش داد و صورتش رو روی بالش سایید … می تونست رایحه ی خفیفی از عطر زنانه رو روی بالش حس کنه … که لابد متعلق به پروانه بود !

 

خلسه ی خواب شب قبل هنوز پشت پلکاش بود … که صدای کفش هایی رو پشت در شنید . یک لحظه ی بعد در باز شد … .

 

– پروانه جانم … بیدار شدی خاله ؟!

 

سایه ی اطلس زودتر از خودش وارد اتاق شد … یک لحظه ی بعد صدای هینِ بلند و حشت زده اش …

 

– یا فاطمه زهرا !

 

آوش بی اختیار رو ترش کرد :

 

– هیش … چته بابا ؟! آروم تر !

 

 

 

 

#پارت_۶۰۸

 

 

اطلس لحظه ای به در تکیه زد … داشت از هول نفس نفس می زد . رنگ صورتش چنان پریده بود که انگار جن دیده بود !

 

– آقا … آقا شما اینجا …

 

آوش اخم هاشو درهم کشید و بعد بلند شد و روی تخت نشست . ابداً دوست نداشت کسی اونو توی تختخواب پروانه ببینه . دوست نداشت اسمشون روی زبونا بگرده … نه تا زمانی که پروانه زایمان نکرده بود … .

 

– اطلس خوب گوش بده ببین چی میگم … می دونم آدم دهن قرصی هستی ، ولی اگه حتی یک کلمه از این موضوع به بیرون درز پیدا کنه …

 

اطلس سراسیمه پرید وسط حرفش :

 

– پروانه کجاست ؟!

 

آوش با کلافگی سکوت کرد … اینو دیگه نمی دونست ! اطلس رو چرخوند و شتاب زده از اتاق خارج شد .

 

قلبش داشت توی دهانش می زد . حالش به شدت بد بود … از دلواپسیِ پروانه داشت جون می داد !

 

اون که پروانه رو از همون هشت سالگی زیر بال و پرش گرفته بود … خوب می دونست این دختر چقدر رنج کشیده ! سیاوش خان مثل ملک عذاب ده سال شکنجه اش کرده بود … حالا دیگه نمی تونست تحمل کنه آوش خان هم …

 

از فکرهای کثیفی که به سرش اومد ، تمام جونش تیر کشید . بلاتکلیف وسط حیاط سنگی ایستاد . نمی دونست کجا رو دنبال پروانه بگرده …

 

بعد صدای سالومه رو شنید :

 

– مادر ! مادر !

 

اطلس به جانب صدا سر چرخوند … سالومه توی باغ ، پایین پله ها ایستاده بود . اطلس رو ترش کرد :

 

– چی میگی ؟! … کار دارم !

 

– دنبال چی میگردی ؟!

 

– دنبال دسته جارو میگردم تا تو رو کتک بزنم … که دیگه از من سوال نپرسی !

 

سالومه ریز ریز خندید :

 

– دسته جارو توی مطبخه ! … ولی اگه دنبال پروانه می گردی …

 

 

 

#پارت_۶۰۹

 

 

قلب اطلس با شنیدن اسم پروانه از جا کنده شد . با سرعت چرخید و از پله ها پایین رفت و خودش رو به سالومه رسوند .

 

– پروانه کجاست ؟

 

هول و هراسش … سالومه رو متحیر کرد . دست گذاشت روی بازوی مادرش :

 

– آروم باش ! چی شده مگه ؟ … توی اتاق منه … صبح دیدم جای زهرا خوابیده !

 

– اوه … خدا رو شکر !

 

اطلس چشم هاشو بست و نفس عمیق و راحتی کشید . سالومه ادامه داد :

 

– چرا اینطوری میکنی مادر ؟ مگه میخواستی فرار کنه ؟

 

– حالش خوشه ؟!

 

– خوشه ! معلومه که خوشه !… چرا بد باشه ؟!

 

اطلس خوشحال بود از جوابی که شنید . ولی باز هم تا با چشم خودش پروانه رو نمی دید ، باور نمی کرد .

 

سالومه رو کنار زد و راه افتاد سمت اتاق کاهگلی و کم نور انتهای باغ . یک زمانی پروانه هر شبش رو اینجا می گذروند … تا اینکه صیغه ی سیاوش خان شد و رفت اتاق بالا . حالا باز برگشته بود به این اتاق … و خدا می دونست دیشب چی بهش گذشته … .

 

اطلس در اتاق رو باز کرد …

 

پروانه رو دید که نشسته بود روی صندوقِ چوبی لباس ها … با اون شکم بزرگش … . قندون روی زانوش بود و داشت قند می خورد .

 

– پروانه جانم !

 

تقریباً به سمتش دوید … پروانه هاج و واج پلکی زد .

 

– خیر باشه خاله اطلس ! چه خبر شده ؟!

 

– حالت خوشه خاله جان ؟ رو به راهی ؟!

 

پروانه خندید :

 

– چرا روبراه نباشم ؟!

 

اطلس ناباورانه نگاهش کرد … پروانه داشت می خندید ! … یک خنده ی شاد و سبک … هیچوقت پروانه رو اینقدر شاد ندیده بود ! …

 

 

 

#پارت_۶۱۰

 

باز جلوتر رفت و جلوتر … اینقدر تا پروانه وادار شد از جا بلند بشه . دست اطلس نشست روی بازوی اون .

 

– آوش خان … توی اتاق تو بود ! … روی تختخوابت …

 

گونه های پروانه از شرم گل انداخت … گوشه ی لبش رو بین دندوناش کشید .

 

– من دیشب اینجا بودم خاله …

 

– چیکارت داشت ؟ برای چی اومده بود ؟

 

– نمیدونم ، من … حالش خوب نبود ! خیلی خسته بود …

 

– پروانه …

 

انگشتانِ اطلس نرم بازوی اون رو نوازش کرد … انگار می خواست بهش اطمینان بده تا حرف بزنه … .

 

– راستشو بگو ! کاری کرد ؟ … یعنی … اذیتت کرد ؟!

 

– واه … چه کاری خاله ؟! …

 

ابروهای پروانه بهم نزدیک شد . نگاه اندکی دلخورش رو به پایین افتاد … با اعتراضِ کم رنگی ادامه داد :

 

– تو آوش خان رو نمی شناسی ؟ … به قول خودت … بزرگش کردی !

 

اطلس نتونست چیزی بگه … عمیقاً جا خورده بود ! پروانه نپرسید ، تو منو نمیشناسی ؟! … گفت آوش خان ! … از آوش دفاع کرده بود ! از اینکه اون مورد اتهام قرار گرفت ، دلخور بود … نه خودش !

 

اطلس خیلی با تجربه تر از اون چیزی بود که چنین اشاراتی رو نفهمه !

 

و بعد صدای بلند آوش از بیرون … سر هر دو رو به طرف در چرخوند … . انگار داشت با کسی حرف می زد … .

 

اطلس پروانه رو رها کرد و به طرف در رفت . آوش رو دید ، مرتب و کراوات زده … انگار تازه از راه رسیده بود ! … ‌کنارش یحیی راه میرفت ، در حالیکه پاروشو سر شونه اش انداخته بود .

 

– رسیدن بخیر آقا ! …صدای ماشینتون رو نشنیدم … واگرنه میرسیدم خدمتتون برای استقبال !

 

– چه خبر یحیی ؟ این دو روزی که نبودم همه چی امن و امان بود ؟

 

و هم زمان که یحیی شروع کرد به حرف زدن … آوش از وسط باغ عبور کرد و به حیاط سنگی رفت .

 

***

 

 

#پارت_۶۱۱

 

 

***

 

فرخ پرسید :

 

– دستت چطوره آوش ؟ بهتره ؟!

 

آوش بدون اینکه نگاهش کنه ، سرش رو به تایید تکون داد :

 

– خوبه ! خوبه ! … عالیه !

 

نگاهش قفل مقابل بود … انتهای سالن نشیمن ، جایی که آهو و پروانه روی نیمکتی نشسته بودند و با حرارت در مورد چیزی حرف می زدند . آوش حتی نمی تونست حدس بزنه که اونا دارن در مورد چی صحبت می کنند … ولی تماشا کردنشون رو دوست داشت !

 

این فکر که هر دوی اونها … هم پروانه و هم آهو ، شاد و سر حال بودند … بهش حس اطمینان خاطر می داد !

 

بعد صدای عمه توران رو شنید :

 

– خدا رو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشت ، عمه جان ! نمی دونی چه هولی افتاده بود توی دلم … ! …

 

آوش می دونست مخاطب کلامِ عمه تورانه … ولی ترجیح داد خودش رو به نشنیدن بزنه و پاسخی به تعارفات بی انتهاش نده … تا اینکه خورشید اخطار گونه صداش کرد :

 

– آوش جان ! عمه با شما بودن !

 

اون وقت آوش ناچار شد از پروانه و آهو چشم بگیره و با لحنی رسمی چیزی بگه :

 

– بله … بخیر گذشت !

 

برای اولین بار بعد از تیر خوردنش … حاضر شده بود در یک شب نشینی شرکت کنه . عمه توران و فرخ حضور داشتند … و خانم بزرگ هم بود .

 

توران باز گفت :

 

– به نظرم باید قربانی بدین ! قضا بلا بوده که از سرتون گذشته !

 

خورشید با رویی خوش پاسخ داد :

 

– اتفاقاً خودم به فکر بودم ! … میدم ده گاو قربونی کنن ، صدقه سرِ آوش جانم … گوشتش رو تقسیم کنن بین رعایا !

 

صدای خنده ی پروانه و آهو باز حواس آوش رو پرت کرد … .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
6 ماه قبل

ممنون عزیزم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x