-از کناره من جدا نمیشی گندم میدونی دیگه با چه سختی ای اجازهتو از امیر گرفتم.
هیجان زده و با قلبی که داشت از خوشحالی زیاد کَنده میشد، برای مادرش سر تکان داد و قدم هایش را تندتر برداشت.
امروز حتی طرفداری های شدید مادرش از تعصب های امیرخان هم نمیتونست اوقاتش را تلخ کند.
شوخی که نبود به هر حال قرار بود برای اولین بار عشقش را رادانش را مردی که ماه ها بود از پس مانیتور تلفن با او عاشقی میکرد را ببیند!
پرمحبت ترین انسانی که تا به حال دیده بود!
رادان آنقدر دوست داشتنی و فوقالعاده بود که بودنه همچین مردی در زندگیاش شبیه یک رویای محال به نظر میرسید.
شلوغی فرودگاه و صدای مهمانداری که ورودشان به کشور دبی را تبریک میگفت در گوش هایش میپیچید و چشم هایش شبیه یک دوربین فوقِ قوی تصاویر را میبلعید و بالأخره دیدتش.
آن قد و بالای مردانه که یک سر و گردن از همه بلندتر بود و چشم های تیله ایش که شبیه آسمان شب جذاب و منحصر به فرد بود را نمیشد ندید! به خصوص اگر عاشق باشی!
به سختی خودش را کنترل کرد تا از کنار آذربانو به مردی که در مجازی با او دوست شده و اوجه محبت را با او تجربه کرده بود، پرواز نکند و خودش را لو ندهد.
اگر مادرش میفهمید با چه قصدی همراه او در این جلسه مربوط به خیریه شرکت کرده، بیشَک به امیرخان میگفت و آنوقت بود که به آخر خط میرسید.
تمامه مدت از تحویل مدارک و چمدان هایش گرفته تا حرکت کردن به سمت تاکسی های فرودگاه نگاهش از رادانی که با فاصلهی نه چندان نزدیک همراهیشان میکرد، جدا نمیشد.
آنقدر تابلو رفتار کرد که آذربانو هم متوجه هیزی گری هایش شد و با نیشگونی که از پهلویش گرفت، آرام گفت:
-منو ببین گندم هنوز نیومده داری هیزی میکنی؟ امیر گفت این بچه رو با خودت نبر چشم و گوشش باز میشه ها… چرا حرفشو گوش ندادم؟!
-مامان اینجوری نگو دیگه فقط دارم یه کم به مردم و فرهنگه اینجا نگاه میکنم.
-ها آره ارواح عمهت که داری به فرهنگشون نگاه میکنی!
مادره بیچارهاش حتی در خواب هم نمیتوانست ببیند که دلیله نگاه کردن هایش هیزی که نه بلکه یک دلباختنه شدید و غیرعادیست!
-ای بابا به جای غر زدن بیا زودتر بریم هتل و یه غذای خوشمزه بخوریم، به جونه مامانه خوشگلم بدجوری گرسنمه.
-وا کدوم هتل دختر؟ فکر کردی داداشت میذاره تو کشور غریبه بریم هتل بمونیم؟ قراره بریم پیشه خاله سومات.
با جملهی آخر آذربانو لبخند زدن را فراموش کرد و سرجایش وارفت.
خدا لعنتش نکند…
خاله سوما عمه ناتنی آذربانو بود و اخلاق های به خصوصش چیزی فراتر از گیردادن های همشگی امیرخان بودند!
حال با وجود او چطور میتوانست به دیدن رادان برود؟!
_
با همان حال خراب سوار تاکسی شد و با چشم هایی تَر از پنجرهی ماشین به رادان و لبخند مهربانش خیره شد.
آن روزها فکر میکرد بدشانسی بزرگی آورده اما نیمه شب، زمانی که رادان از تراس خانه وارد اتاقش شد و توانست برای اولین بار معشوقش را ببیند، دریافت که مردش همانقدر که مهربان است همانقدر هم باهوش و زرنگ است!
و بیآنکه بداند با روی خوش نشان دادن به او در تلهای بزرگتر افتاد.
در دو بار سفری که خودش را با آذربانو همراه کرد و روزها و شب هایی که از پشت صفحه تلفن با او عاشقی میکرد، شبیه مجنون ها به رادان دلبست و تا پای دیوانگی رفت.
این عشق، همهی غرور و شخصیتش را تقریباً همه چیزش را از او ربوده بود!
-گریه نکن به اندازه کافی خودم به هم ریخته هستم!
%
آخرین دیدگاهها