عصبانی زمزمه کرد:
-تو منو بازی دادی رادان… بهم دروغ گفتی. اَلکی گفتی چون مادرت به پدرت خیانت کرده حتی وقتی به ازدواج فکر میکنی حالت بد میشه و منه احمقم همهی حرفاتو باور کردم. اینارو به من گفتی رادان میفهمی؟ منی که حتی نمیتونستم بخاطر تعصب امیرخان قدم از قدم بردارم. تو اینو به یه دختر مثله من گفتی! چرا؟ برای اینکه بیچون و چرا بتونی منو کنار خودت نگه داری تا هم یه اَهرم فشار از امیرداشته باشی و هم یه جاسوس تو خونهی دشمنت! نقشهت اِنقدر عجیب و دور از انتظارم بود که حتی اگه صد سال هم فکر میکردم نمیفهمیدم و تو از ندونستن من با تمامه وجود استفاده کردی. اِنقدر منو عاشق خودت کردی، اِنقدر دیوونهم کردی که…
-که رفتی به یه همجنس گرا گیر دادی و با اِدعای عاشقی و پول و پله کاری کردی بیاد خواستگاریت. اون پسر نمیخواستت تو هم اینو خیلی خوب میدونستی ولی میخواستی باهاش ازدواج کنی و بعد از این کشور بری و بیای پیش من… به بهونه گرایش رامبد میتونستی هم مامانتو و هم امیره خل و چلو راضی کنی تا از شوهرت جداشی و بیای تو بغله من! تو بغله دشمنه برادرت! تو بغله کسی که خانوادت حتی اسمشو هم نمیدونستن و تو بخاطر عشق کذاییت به من حاضر بودی هم بیخیاله مادرت بشی و هم برادری که برات پدری کرده بود!
انتظار نداشت بحث به رامبد و خطاهایش برسد و ناخودآگاه زبانش کوتاه شد.
-باید بهت تبریک گفت. خیلی دختره باهوشی هستی اما همونقدر هم کثیفی. افکارت کثیفه!
تمامه تنش داشت از ناراحت و عصبانیت میلرزید.
-ب..بس کن!
-شاید برای همین نتونستم دوستت داشته باشم. قبول دارم میخواستم اهرم فشارم تو اون خونه باشی. اما تو چی؟ تو متوجه گرایش اون پسر شدی و هیچی نگفتی و نقشه یه دختره عاشق و احمقو براش بازی کردی و من با وجود همهی اون نقشه هایی که میگی، دلم نیومد تورو از خونه و خانوادت جدا کنم. از زندگیت دور شدم ولی نه تنها آروم نشدی بلکه بیشتر نشون دادی که دختره کی هستی!
خطاهایش دربارهی رامبد برایش پررنگ شد و با آنکه همیشه سعی داشت او را فراموش کند و خودش را ببخشد، کافی بود فقط اسمش بیاید تا یک بغض به سنگینی کوه در گلویش بنشیند!
و رادان هم بیاهمیت به حالش برای خود میتاخت و میتاخت.
-وقتی من از زندگیم بیرونت کردم و فهمیدی که رامبدم میخواد بدونه تو از اینجا بره، مثله دیوونه ها شدی. پیاماتو هنوز دارم. صداهای ضبط شدهت، حرف هات. گریه کردنات. شبونه رفتی سراغه رامبد و مچشو با مردی که باهاش تو رابطه بود، گرفتی. داشتی دیوونه میشدی. چی میگفتی؟
-…
-صدات تو گوشمه وقتی که جیغ میزدی، هم تو منو نخواستی و هم یه همجنس گرای لعنتی هیچی ندار! به سرت زد و با یه تصمیمه لحظهای خودکشی کردی و وقتی به هوش اومدی، بازم از جات بلند نشدی. چرا؟ از ترسه امیر میترسیدی برادرت تنبیهت کنه ولی هیچ مشکلی با اینکه اون بخاطر تو مثله بختک رو زندگی کسای دیگه چنبره بزنی نداشتی!