کم کم از شهر خارج شدیم…
دیگه خبری از خونه و شلوغی نبود!
یه جاده خشک و ماشین های گذرایی که از کنارت رد میشدن!
همین!
خط فرضی روی شیشه کشیدم و دستم و روی شکمم گذاشتم.
تو دل نالیدم.
_ببخشید مامانی…
ببخشید…
من…من حالم خوب نیست مامانی…
توروخدا ببخش.
گریه ام گرفته بود.
قطره های اشک صورتم و خیس کرده بود.
_خوبی مامان؟!
با صدای مامان، دستی به صورت خیسم کشیدم.
خوب بودم؟!
نه!
اما برای اینکه حالش را بد نکنم لب زدم.
_خوبم…
#ماهرو
#پارت_512
مامان غمگین سری تکان داد و تکه بیسکویتی و به طرفم گرفت و گفت:
_بیا اینو بخور مادر ضعف نکنی…
به یه جایی برسیم ناهار میخوریم!
مخالفت نکردم.
دلم مالش می رفت..
دست دراز کردم و بیسکوئیت و گرفتم.
شیرینی بیسکویت آشوب معدم و بهتر نکرد!
حالم هی داشت بدتر میشد.
_نگه دار…
مامان متوجه حالم شد و تند گفت:
_ماهان نگه دار…
نگه دار بچه حالش بده…
.همینکه ماهان ترمز زد، بیرون پریدم و روی زمین نشستم.
عق زدم.
معدن خالی بود و فقط اسید معدم از دهانم بیرون اومد.
دلم ضعف می رفت و زانو هام بی رمق شده بود.
به کمک مامان، صورتم و آب زدم و کمی که حالم جا اومد، دوباره راه افتادیم.
#ماهرو
#پارت_513
یعنی الان چیکار می کرد؟!
یاد اون خاطره شوم افتادم.
اون وقتی که فرشته با وقاحت تمام، با اینکه میدونستم خونه ام، تو پذیرایی با ایلهان رابطه برقرار کرد.
معاشقه اشون…
صداهاشون…
همه چیز جلوی چشمم بود!
دوباره معده ام به هم پیچید.
دیگه نایی واسه بالا آوردن نداشتم!
معدم خالی خالی بود.
پنجره رو پایین دادم و سرم و کمی بیرون بردم.
هوای آزاد و وارد ریه هام کردم.
حتی هوای آزاد هم واسه ام خفه بود!
انگار یکی بیخ گلوم و گرفته…
چند نفس عمیق کشیدم تا یکم از حالت تهوع ام کم بشه…
_سرت و بیار تو سردرد میشی مادر…
پوزخندی روی لبم نشست.
مگر الان سردرد نبودم ؟!
چرا بودم!
اونقدری که هر آن حس میکنم قراره مغزم متلاشی بشه…
چقدر دلم خواب میخواد.
یه خواب عمیق…
یه خواب که دیگه بعدش بیدار شدنی نباشه…
دنیایی نباشه….
قاصدکی اینم نویسنده پارت نمیده؟ هفتگی شده
رمزتون همون ایمیلیتون شد
ممنون از شما و آقای رنجبر
ببخشید فکر کردم قاصدک جواب داده فقط رمز رمان دونی یا برا رمان وان هم هست چون گوشیم مشکل پیدا کرده مرتب همه چیم پاک میشه
الان زدم باز تایید نمیکنه سایت مشکل نداره؟ چون قبلا رمان وان هم همینجوری بود
چی رو تایید نمیکنه یه شات از مشکلت اینجا فرست