صورت قرمز و دانههای عرق روی سر و صورتش، جای درنگ را از من گرفت که بیتوجه به موهای آشفتهام، از اتاق بیرون رفتم. تنها چیزی که به ذهنم رسید، دستمال خیس و پاشویه برای پایین آوردن تبش بود.
این فصل از سال، این تب ناگهانی از کجا آمده بود دیگر؟!
لگن کوچک را پر آب کردم و سریع به اتاق برگشتم. انقدر هول کرده بودم که پایم به گلیم داخل راهرو گیر کرد و نزدیک بود کلهپا شوم.
بیتوجه به قسمتی از کف راهرو که خیس شده بود، وارد اتاق شدم و یکی از شالهایم را از کمد بیرون آوردم. لگن را کنار پا تختی گذاشتم و با دست موهایم را عقب فرستادم.
دست لرزانم را جلو بردم و آرام تکانش دادم.
– آقا یاسین؟! صدای من رو میشنوی؟ تب داری بیدار شو.
زمزمههای هزیانمانند از لبانش خارج شد ولی دریغ از باز شدن چشمهایش برای آسوده کردن خیالم.
آبِ اضافهی شالِ خیس را چلاندم و با بسماللهی آن را روی پیشانی کورهی آتشش گذاشتم.
تمام صورت و دستشهایش نمناک شده بودند ولی دریغ از تغییر حالتی که حس شود. ناچار دست به سمت پیراهنش بردم. همیشه زیرپوش میپوشید و امشب کار من را سخت کرده بود.
تمام دکمههایش را باز کردم و با دیدن سینهی برهنهاش، لب زیر دندان کشیدم. هیکلش حسابی ورزیده و محکم بود. موهای ریز روی بالاتنهاش زشت نبود، بلکه هیکلش را مردانهتر کرده بود.
چه میگفتند؟! همان هلو پا پرزش خوبه و این حرفها! ولی این را معمولاً برای صورت پر کرک زنان نمیگفتند؟!
متاسف سر تکان دادم و تشری به خود زدم. سریع دستمال را روی شکمش کشیدم تا شاید تبش زودتر پایین بیاید. شانس آورده بودم من پسر نشده بودم. آخر دختر هم انقدر هیز؟!
🤍🤍🤍🤍
نگران دوباره دست روی پیشانیاش گذاشتم و موهای نم گرفتهاش را کنار زدم. دستمال را داخل لگن برگرداندم و درمانده نالیدم.
– چرا تبت پایین نمیاد پس؟ سرشب که حالت خوب بود… ای خدا…
نگاهی به ساعت کردم. ساعت سه صبح بود.
یعنی باید بیدارشان میکردم؟!
ناچار بلند شدم. سریع لباسهایم را عوض کردم و چادرم را دم دست گذاشتم. کنارش برگشتم و دست بردم تا دکمههای پیرهنش را ببندم.
– آقا یاسین، بلند شو باید بریم دکتر… تب داری.
پلکهایش را کمی تکان داد و از میان چشمهای نیمهبازش نگاهم کرد.
دست پشت کتفش گذاشتم و سعی کردم بلندش کنم.
– بلند شید. ای بابا یاسین خان، با شمام.
انقدر گیج و منگ بود که شک داشتم بفهمد چه گفتم. دستم را بدبخلق پس زد و دوباره دراز کشید.
– ولم کن…
فقط همین!
نفسم را با شدت بیرون دادم و چشمهایم را در حدقه چرخاندم. مرد گنده، بچه شده بود.
دوباره از شانههایش گرفتم تا بلندش کنم. با هزار نق و نوق بالاخره توانستم از جا بلندش کنم.
بدخلق شده بود ولی جان مقابله با من را نداشت.
زیر لب هذیان میگفت و چشمهایش چیزی جز خط باریکی نبودند. کافی بود یک لحظه بازویش را رها میکردم تا پخش زمین شود. انگار سرگیجه داشت.
پاورچینپاورچین یاسین را دنبال خود کشیدم و سوییچ ماشین را از روی جاکلیدی دم در برداشتم.
قصد بیدار کردنشان را نداشتم. چند سال تنها زندگی کرده بودم، انقدر بیدست و پا نبودم که از پس یک درمانگاه رفتن برنیایم.
اگر خاتون خبردار میشد، حتماً با نگرانیهایش همه را کلافه میکرد.
در خانه را آرام بستم.
– آقا یاسین تکیه بده دیوار، نیفتی یه وقت… کفشهات رو برات بپوشونم.
پچپچگونه حرف زدم و کفشهایش را از جاکفشی بیرون آوردم.
بیحال تنش را به دیوار لم داد و شقیقهاش را به خشتی آجر چسباند.
جلوی پایش زانو زدم که زمزمهاش را شنیدم.
– میخوای کجا ببریم این وقت شب؟ هااا؟!!! ولم کن، خوابم میاد.
لحنش طوری طلبکار بود که انگار با دزد طرف است. سرم را برای لحظهای بالا گرفتم و چشمغرهای به صورت بیحالش رفتم. چشمهای نیمهبازش هم سرخسرخ بود.
سرم را دوباره پایین انداختم و با خودم زیر لب غر زدم.
– میخوام ببرم بیعفتت کنم! لختتم که دیدم چند دقیقه پیش… هیچی دیگه، هوایی شدم رفت!
صدایم آنقدر آرام بود که نشنود.
کمرم را صاف کردم و کفشهای خودم را هم پوشیدم. طبق عادتی که دچارش شده بودم، برای بار هزارم تبش را چک کردم.
بازویش را گرفتم و نگران لب زدم.
– چرا تبت هی داره بیشتر میشه؟ بیا بریم قبل اذان باید برگردیم وگرنه من مجبورم کلی جواب پس بدم.
– من… خوبم… ول کن دستم رو…
چرخید تا به داخل خانه برگردد که سریع دستش را گرفتم و دنبال خود کشیدم.
شاید از خوششانسی من بود که امشب ماشین را داخل حیاط نیاورده بودند. ریموت ماشین را زدم و به سمت صندلی جلو هدایتش کردم. دست از سقف ماشین گرفت و چشمهای خونبارش را به چشمهایم دوخت.
تب داشت، مست که نبود روی اطرافش درکی نداشته باشد.
– ولم کن آهو… مثل کش تنبون میکشونیم اینور اونور. میخوای به کشتنمون بدی؟ تو رانندگی بلدی اصلاً؟! برو یاسر رو صدا بزن.
🤍🤍🤍🤍
حتی حوصلهی حرف زدن نداشت و شاید بزرگترین برگ برندهام، این شدت از ضعفش بود که باعث شده بود زور منی که نصف هیکلش بودم راحت به او بچربد.
یعنی از پس این هم برنمیآمدم که شوهرم را یک درمانگاه ببرم؟!
یاسین را روی صندلی شاگرد نشاندم و با استرس خودم هم پشت فرمان رفتم.
آخرین بار چند سال پیش رانندگی کرده بودم؟!
دقیق یادم نمیآمد!
فکر کنم زمانی که عمو یک پیکان سفید رنگ زوار در رفته را با هزار قرض و قوله خریده بود و من سر ظهر وقتی که همه خواب بودند، سوارش شدم و کل محل را با آن ابوقراضه دور زدم.
خاله زنکهای سگ سبیل خبر را به گوش عمویم رسانده بودند، وگرنه قبل از بیدار شدنش برمیگشتم. دیگر از آن کتکی که بعدش خوردم چیزی نگویم…
رانندگی را در همان نوجوانی از پدرم یاد گرفته بودم. من پر بودم از استعدادهایی که مثل آتش سرخ و گل انداخته بودند ولی دیگران با تپهای از خاکستر آنها را خفه کرده بودند.
انشالله که گلپسر خاتون را چپر چلاق نمیکردم و صحیح و سالم برش میگرداندم…
***
کیف پول چرم یاسین در یک دستم و کیسهی داروها در دست دیگرم بود. همانطور که کارت بانکیاش را داخل کیف جا میدادم، گفتم:
– سرم و دوتا از آمپولهات رو امشب باید بزنی، بریم تو اون اتاق دراز بکش تا بیان برات بزنن.
سرش را از میان دستهایش بالا آورد و نگاهم کرد. آدم دلش آب میشد برای این چهرهی مظلوم و بیصدا.
دستم را جلو بردم، که بیحرف آن را گرفت و بلند شد. مشخص بود از آن آدمهای بد مریض است.
یک پسر بچهی مظلوم غرغرو میشد که نمیدانستی از ناخوشیاش رنج ببری یا از نقهایش سرت را به دیوار بکوبی!
🤍🤍🤍🤍
نزدیک بود با چند نفر از مریضها که جلوی ما بودند دعوا کند! انگار یاسین صبور همیشگی امشب در خانه جا مانده بود و مرد عجولی همراه من آمده بود.
کفشهایش را درآورد و روی تخت نشست. دل و رودهام از بوی الکل به هم میآمد ولی مجبور بودم تحمل کنم.
حس و حال عجیبی بود؛ بعد از مرگ پدر و مادرم کسی نبود که بخواهم نگران حالش باشم و برای خوب شدنش تلاش کنم.
– الان این یارو میخواد شلوار از پای من دربیاره… میخوای همینجا بشینی نگاه کنی؟!
با چشمهای گرد نگاهش کردم. مردک بداخلاق! انگار من مقصر مریضی بدموقعش بودم.
پشتچشمی نازک کردم و گفتم:
– حالا نه که خیلی دیدنیه و منم باسن ندیدهم؟! مردم چه از خود راضین. تهش دو تا تیکه ماهیچه و یه کپه پشم!
انقدر لجم را درآورده بود که هر چرتوپرتی به زبانم میآمد.
با غمزه رو گرفتم که صدایش گوشم را تیز کرد.
– چند تا دیدی؟!
– چی؟!
با تعجب پرسیدم.
با تمام بیحالیاش تاکیدوار گفت:
– میگم چندتا باسن دیدی مگه؟! کو*ن مردا رو دید میزنی؟!
– واااااا…
چشمهایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزند.
– چی میگید شما؟! تب کردید، زده به سرتون. من برم بپرسم چرا نیومد. یکم دیگه تو این حال بمونید، یه کاری دستمون میدید.
سریع از اتاق بیرون زدم. مردک دیوانه به سرش زده بود. چند دقیقهای بیرون ماندم و برخلاف تلاشم برای داخل نرفتن، درنهایت دلم طاقت نیاورد و سر جای اولم بازگشتم.
سرمی به دستش وصل شده بود و چشمهایش بسته بود. فکر کردم خوابش برده ولی آرنجش را از روی چشمهایش برداشت و نگاهم کرد. با مکث اخم در هم کشید و گفت:
– چادر سر نکردی، آهو؟!
یکهخورده با چشمهای گرد خودم را نگاه کرد.
– چا… چادر؟! وای چادرم کو؟!
با قلبی پر تپش و امیدی بیهوده، وسایل داخل دستم را نگاه کردم تا شاید اثری از آن بیابم و هیچ به هیچ!
آخر از پلاستیک داروهایی که همین چند دقیقه پیش خریده بودم، چه انتظاری داشتم؟!
چادر را داخل اتاق جا گذاشته بودم.
لعنت به منِ حواس پرت…
نگران از پیشانی چین خوردهاش، چشم دزدیدم و لب زدم.
– آقا یاسین… به… به خدا حواسم نبود… مانتوم بلنده، ببینید…
مشتی فیلم سیاه و سفید در مغزم جولان میدادند و خاطرات نام داشتند.
قبلاً گفته بودم که هیچوقت دلم با پوشیدنش نبود؟!
چند سال پیش بود؟ یادم نیست! هیچوقت تاریخ سیاهیهای زندگیام را به خاطر نسپردم. خود لعنتیشان هم زیادی بودند چه برسد به جزئیاتشان.
یک قدم عقب رفتم و سر در یقه فرو بردم تا ناخواسته بغضم نگیرد. بیانصاف اگر میدانست چه آشوبی در دلم برپا شده بود، اینطور ساکت نگاهم نمیکرد.
گفتم تاریخشان را حفظ نمیکنم ولی موبهموی ماجرا را خوب به خاطر داشتم…
عمویم، مردی که در برابر زن و پسرش موشی پنهان شده در هفت سوراخ بود و برای من پر از موجهای کوتاه و بلند.
محبتهای نصفونیمه، هیچوقت جای پدر را برایم پر نکرد.
تابستان بود و هوا گرم و سوزناک. دختر جوانی سرکش، چیزی یاقیتر از آهوی این روزها. چادر نپوشیدم و سهمم شد یک سیلی ناقابل و فحشی رکیک…
چارهای جز چشم گفتن نداشتم. بیپناهی همین اتفاقها را هم داشت.
گذشت و گذشت تا زمانی که از آنها جدا شدم و اینبار برای آسایشی نهچندان زیاد از دست حرفهای صد من یه غاز دیگران، آن را از خودم جدا میکردم.
حرف که همیشه پشت سرم بود. ساعت برگشتم کمی رو به تاریکی میرفت، نگاه چپچپ همسایهها دنبالم بود دیگر، ولی چه میتوانستم بکنم؟!
محجبه بودنم شاید کمی از حرفها را کم میکرد.