رمان گل گازانیا پارت ۶۸

4.2
(114)

 

 

سر درد امانش را بریده و نایی برای گشودن چشمهایش نداشت.

از صبح خودش را در اتاقش حبس کرده بود و حتی سراغی از فرهام هم نگرفته بود!

 

نگاهی به موبایلش انداخت و با کلافگی از جایش بلند شد.

پریودی و دردش کم بود، حالا استرسِ دیدن قباد هم به جانش افتاده بود.

 

پیامکی به قباد زد.

٫زنگ زدی واسه خواستگاری؟٫

 

در دلش دعا می‌کرد همه چیز به خیر و خوشی تمام شود و قباد هم بالاخره آدم شده و هوای دلِ نازی را داشته باشد.

دعا می‌کرد مهر دخترک به دل قباد افتاده باشد و خدایی ناکرده او را ول نکند!

دعا می‌کرد و خودش هم می‌دانست این بعید است!

 

تنها برای مدت کوتاهی دلخوش بود که خبری از قباد نیست و حالا…

 

دوباره اشک هایش از نو زاییدند و به گوشه‌ی پنجره پناه برد.

پنجره را گشوده و چند بار پشت سرهم و عمیق هوای تازه را به ریه فرستاد.

 

صدای آشنایی را از داخل حیاط به گوشش رسید.

– سردت میشه!

 

نگاهش به پایین افتاد و با دیدن فرید، ناخودآگاه دستش سوی بازو های برهنه‌اش رفته و از پنجره فاصله گرفت.

 

هوا بارانی بود و سوز سرما در همان چند ثانیه‌ی کوتاه به وجودش رخنه کرده و لرزش اندکی گرفت.

 

پنجره را بسته و دوباره به تخت پناه برد.

 

پیامکی که به قباد ارسال کرده بود را حذف کرد و موبایلش را زیر بالشش گذاشت.

 

دقایقی بعد صدای باز شدن در را شنید و پلک هایش را بهم چفت کرد.

– حالت خوبه؟

 

نزدیک شدن مرد را حس کرده و چشم گشود.

نمیتوانست خودش را به خواب بزند چون می‌دانست فرید دست بردار نیست!

 

لبخندی کمرنگ زد.

– خوبم.

 

نگاه مرد بر صورتش چرخیده و با اخم گفت:

– گریه کردی که! اگه حالت خیلی بده بریم پیش دکتر… شاید دردت عادی نباشه!

 

در جایش صاف نشسته و درحالی که با چشم دنبال پیراهنش میگشت، جواب داد.

– نه خوبم… یعنی بهترم.

 

فرید اندکی جلو رفته و دستش را سوی پیشانیش گرفت.

– سرت و بیار ببینم.

 

با اینکه تعجب کرده بود، سرش را جلو برد.

مرد سری با تأسف تکان داد.

– تب داری! از بس موندی توی اتاق و گریه کردی دمای بدنت بالا رفته. پاشو برو یه دوش بگیر و بعدش یه لقمه غذا بخور دختر جون.

 

 

 

 

فرید برایش نگرانی خرج میکرد و چقدر بد که دل و دماغ برای خوشحال شدن نداشت!

 

با مهربانی به فرید نگاه کرده و پس از گلو صاف کردنی زمزمه کرد.

– میرم دوش بگیرم.

 

به دنبال حرفش خواست از تخت پایین برود که مچ دستش گرم شد.

نگاهش بالا رفت و یا دیدن چشمهای پرسشگر مرد، اخم کرد.

– بله؟!

 

فرید لبخند زده و کاملا نزدیک رفت.

– غزل حالت خوب نیست. می‌خوای به من بگی چی شده؟!

 

کاش به قدری جسارت داشت که همه چیز را برای فرید تعریف کند و خودش را از این عذاب وجدان رها کند!

کاش به قدری به مردِ مقابلش باور داشت که اجازه ندهد قباد بیشتر از این به او و نازنین آسیب برساند…

کاش امروز جرات و جسارت به خرج میداد و بعدها تاوان این ندانم کاری ها سرش آوار نمیشد!

 

 

فرید دستش را به پشتش رسانده و دخترک را سوی آغوشش هدایت کرد.

– چته کوچولوم؟ دلت واسه عموت اینا تنگ شده؟!

 

ناخودآگاه اشکهای گرمش دوباره راه گرفتند و لبش را به دندان کشید.

در این لحظه حاضر بود دنیایش را بدهد و بتواند بلایی که سر نازنین آمده را جبران کند اما…

 

دستش به پشت فرید رفته و تیشرت مرد را چنگ زد.

 

فرید پی در پی بر موهایش بوسه نشاند.

– غزل می‌دونم حالت خوب نیست، اما چرا یهویی انقدر ناراحت شدی!؟

 

بینی بالا کشیده و زمزمه کرد.

– میشه صحبت نکنم؟ یعنی نمیتونم بگم!

 

پسرک سری تکان داده و به آرامی جواب داد.

– هروقت دوس داشتی صحبت میکنیم.

 

غزل با آرامش چشم بسته و دیگر حرفی نزد.

شاید برای اولین بار در دلش برای بودن فرید شکر گفته و دمی در کنارش آرامش گرفت.

 

 

°•

°•

 

فرید با اخم سر تا پای نازنین را نگاه کرده و با خشم توپید.

– این مرتیکه اصلا کیه؟!

 

نازنین به سختی آب دهان قورت داده و زیر نگاه سنگین همه، جواب داد.

– خب…آشنای یکی از دوستامه.

 

فرید پوزخند زده و دوباره با خشمی تمسخرآمیز، لب زد.

– تو وقت ازدواجته بچه؟!

 

نازنین نفسی سخت کشیده و دستهایش را که بهم قفل کرده بود، بهم فشرد.

– آشنا بشیم.

 

سعید خان با چشم و ابرو به فرید فهماند ساکت باشد و سپس خودش به حرف آمد.

– دخترم… بیا پیش بابات ببینم.

 

 

 

با شرم و استرس از جایش بلند شد و به سعید خان نزدیک شد.

 

مرد با مهربانی و ملایمت دستش را گرفته و کنار خودش نشاندش.

 

بدون اینکه به کسی نگاه کند، با جدیت گفت:

– میشه چند دقیقه مارو تنها بذارید؟

 

فرید با کلافگی و غرغر به حیاط رفت و بهناز هم با صورتی گرفته دنبالش روانه شد.

غزل که دست و پایش سرد شده و بیشتر از دخترک نگران بود، با تامل فرهام را بغل گرفته و دنبالشان رفت.

 

کسی نفهمید چه گفتند و چه شد، آخر سر سعید خان صدایشان زد و گفت که خواستگاری برای فردا شب است!

 

فرید همین را که شنید، با خشم شروع کرد بد و بیراه گفتن و درحالی که داشت به اتاقشان می‌رفت، غزل را صدا زد.

 

غزل به قدری متعجب بود و میترسید از دیدن دوباره‌ی قباد که سریع جواب داده و دنبالش رفت.

 

فرید با خشم در اتاق قدم میزد و همینکه غزل وارد اتاق شد، لب زد.

– من فردا با دوستام میرم شمال، حوصله ندارم توی خواستگاری شرکت کنم… رفته یه آدم بی‌کس و کار پیدا کرده و توی این سن میخواد ازدواج کنه!

 

غزل سری تکان داد.

– باشه. منو چرا صدا زدین؟

 

 

فرید که از عصانیت و بهت توجهی به صورت رنگ پریده و نگران دخترک نداشت، با همان لحن جواب داد.

– خب تنهایی که نمیرم، تو و فرهام هم آماده شید.

 

سپس درحالی که سوی حمام می‌رفت با خودش غر زد.

– دختره‌ی پررو عارش نمیشه جلو روی من میگه می‌خوام شوهر کنم!

 

 

همینکه فرید رفت، چشمهایش را بهم فشرد.

خودش به اندازه‌ی کافی نگران بود و حالا این رفتار عجیب و تند فرید موجب شده بود که بیشتر دلواپس شود!

 

فرید وقتی دیده بود که خواهرش برای یک اینگونه دارد سینه سپر می‌کند، گویا به غیرتش برخورده بود و برای همین هم سن و سالِ نازنین را بهانه میکرد.

 

 

حقیقتا غزل خودش هم تعجب کرده بود که سعید خان انقدر سریع موافقت کرده بود!

اما بیشتر از خشم فرید ترسیده بود و این مهمتر بود، ممکن بود همین خشم موجب شود که قباد هم کار ناشایستی انجام دهد و…

 

اگر همه مطلع می‌شدند قباد چه کسی است، قطعا چیزهای خوبی در انتظارش نبود.

 

 

°•

°•

 

چمدان را روی تخت گذاشت و درحالی که داشت لباس به تن فرهام میکرد، زیر چشمی به صورتِ نگران نازنین نگاه کرد.

– دوس داشتم توهم بمونی.

 

 

غزل گلویی صاف کرد.

– بهتره فرید خان توی خواستگاری نباشه، خیلی عصبانیه… حتما انتظار نداشته انقدر زود شوهر کنی. بذار آروم بشه داداشت.

 

– تو چرا بری باهاش!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

اگر ازدواجشون سر بگیره خانواده عموی غزل که قبادرو میشناسن اونوقت چی میشه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x