رمان پروانه ام پارت 135

4.1
(107)

 

 

دو قدمی به عقب برداشت … حالتی مالیخولیایی گرفته بود . با لبخندی حسرت وار گفت :

 

– فقط … فقط اگه تو پسرِ خوب و سر به راه من باقی می موندی … اگه به حرفم گوش می دادی و بی خیال پروانه و تخمِ مولش می شدی … .

 

دست هاشو جلوی سینه اش درهم چلیپا کرد … انگار که جسمی خیالی رو در آغوش گرفته بود .

 

– برات زن می گرفتم … توی رختِ دامادی می دیدمت ! حجله ی عروست رو خودم آذین می بستم ! … بچه دار می شدی ! … منو مادر بزرگ می کردی ! … آخ آوش … آخ از دست تو !

 

و به گریه افتاد … .

 

همون جا کف زمین زانو زد ، مقابل پاهای آوش … کف دست هاشو حائل صورتش کرد و های های گریست … .

 

صدای گریه ی تلخ و بی پایانش در سکوتِ شب پیچید … .

 

برای آوش که هنوز گیج بود … که انگار مشت کوبیده بودن توی گیجگاهش … حتی گریه ی مادرش واقعی به نظر نمی رسید !

 

انگار که خواب بود … کابوس بود !

 

دست دراز کرد تا روی شونه ی مادرش بذاره . اما دستش رو عقب کشید . تلو تلو خوران عقب رفت … انگار سیاه مست بود !

 

می خواست به اتاقش پناه ببره … به تنهایی خودش .

 

بین راه پاهاش نکشید … وسط پله ها زانو زد . سرش رو بین دستاش گرفت و فشرد … .

 

صدای گریه ی محزون مادرش هنوز هم می اومد … .

***

 

با صدای نق نق رها درون گهواره اش … خواب از پشت پلک هاش پرید .

 

نوک انگشتش رو روی چشمش فشرد تا تاریِ دیدش رو بگیره … و روی آرنجش نیم خیز شد .

 

– رها ؟!

 

صدای نق نق نوزاد شدت گرفت . کسی نزدیکِ گهواره اش نبود … نه اطلس ، نه سالومه ، و نه دایه اش .

 

با هراسی غیر معمول لحاف رو از روی تنش کنار زد و به سمت گهواره رفت .

 

می ترسید از اتفاقاتِ غیر قابل جبران . می ترسید به اندازه ی لحظه ای از کودکش غافل بشه و خورشید بلایی سرش بیاره .

 

 

 

 

– رها جان … مامان !

 

به گهواره ی سفید تقریباً هجوم برد و پرده ی حریر و سبکش رو پس زد و بعد با دیدن نوزاد … آروم گرفت !

 

رها با چشم های سیاه و براق و درشتش … زل زده بود به پروانه و انگشت کوچکش رو می مکید و نق می زد ! انگار فقط گرسنه بود !

 

خنده ای آسوده روی صورت پروانه پخش شد . دست دراز کرد و بدنِ کوچیکِ دخترکش رو با احتیاط از درون گهواره برداشت و به آغوش کشید .

 

– صبح بخیر عزیزم ! … دخترِ قشنگم !

 

انگشتش رو کشید روی موهای نرم و سیاه نوزاد و بعد پیشونی معطرش رو بوسید . دخترکش بوی خوشی می داد … بوی گل میخک و پودر بچه !

 

رها صورتش رو به طوری غریزی به جانب پستان های مادرش کج کرد و باز نق زد .

 

پروانه بدنِ کوچیک نوزادش رو گهواره وار توی بغلش تکون داد :

 

– آروم باش قربونت برم ! … الان دایه جانت میرسه ! …

 

نگاه می کرد به صورت رها … و از خودش شگفت زده می شد ، که چطور اینقدر عاشق دخترکشه ! … دختری که می دونست از خونِ هیولاست … .

 

یادش اومد اولین باری که فهمید بارداره … چه حالِ بدی داشت ! می خواست خودش رو از روی پل پرت کنه … هم خودش رو بکشه و هم نطفه ی کثیف سیاوش خان رو !

 

ولی حالا می دید که هیچ نطفه ای کثیف نیست ! .. هیچ چیزی پاک تر و معصوم تر از بچه ها نیست ! حتی بچه ای که از پشت سیاوش خان باشه !

 

صدای دویدنی رو از بیرون شنید … و چند لحظه ی بعد در با شتاب باز شد .

 

– بیدار شد رها خانم ؟! … ای وای خانوم جون … شما رو هم بیدار کرد ؟! … روم سیاه !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها