به صورت خبری میگم اما دلم یه جواب دل گرم کننده میخواد.
_به نظر اوضاع روبه راه نیست.
_نع..
با نع قاطعی که میگه دوباره دلم پیچ میده.
دقیقا بعد نهار وقتی سری به مادرم زدم و میخوام کمی دراز بکشم که خاتون با عجله میره طرف در ورودی..
_بچه ها اومدن..
دنبالش میکنم و بعد ورود سروش و ندیدن دنباله ای متوجه میشم بچه هایی درکار نیست و فقط یک نفره که اومده اونم نه صاحبخونه.
_سلام خاتون خوشگله خودم…
خاتون اما گول زبون بازیش و نمیخوره و رسیده نرسیده میپرسه..
_کجا بودی سروش؟ هامرز کجاست!..
و قبل اینکه سروش دهن باز کنه اخطار میده.
_راستش و بگو وگرنه…
_آرومتر خاتون جونم… والا اگر شما نخوای از کاه کوه بسازی اتفاقی نیفتاده.
چشمش که بهم میفته نیشی چاک داده میپرسه..
_پرنسس عمارت چطوره؟ مارو نمیبینین کیفتون کوکه؟
_سلام..
دست به سینه تکیه به ستون میدم و منتظر نگاهش میکنم.
چهره خسته و زیر چشم های تیره و ظاهر نچندان آراسته همیشگیش از اوضاع و احوال درستی خبر نمیده.
_دستت خوب شده؟
_از احوال پرسی های شما..
قهقهه ای زده و با گفتن..
_جلوی همین در میخوان سین جیمم کنین؟ بزارین بیام تو خب ضعیفه ها.
آذر که سینی چای و شیرینی رو روی میز میزاره نطق سروس باز میشه.
_کارخونه مازندران دچار آتیش سوزی شد.
چنان بی مقدمه و ناگهانی خبر رسوند که من و خاتون از نشون دادن عکس العمل درخور جا میمونیم.
_چی!؟ چرا آخه،!
درسته این سوال و من پرسیدم اما یه جورایی ته دلم جواب و میدونستم. فقط محافظت از عمارت و دو برابر کردن نگهبان ها کافی نبوده و دستشون به جای دیگه رسیده و کاری که نباید شده.
خاتون مشوش و نگران تر از قبل میگه…
_هامرز کجاست؟
_منم خوبم خاله خانوم.. خدارو شکر یکم دست و بالم موقع خاموش کردن جنسا سوخته که اونم الحمدوا… داره خوب میشه.
خاتون حرفش و ساده انگارانه باور کرده و دست ها و چشم هاش روی تن و بدن و مخصوصا دست های خواهر زاده حسودش چرخ میخوره.
_الهی بمیرم مگه موقع آتیش سوزی شمال بودین؟
_نه بابا
نویسنده محترم لطفا لطفا یه تلاشی تجدید نظری چیزی در مورد این رمان بکن تمومش کن تا کی باید منتظر دوتا خط پارت باشیم عمر نوح که نداریم