با تکتک کلماتی که در اوج مهربانی از زبانش بیرون میآمد، دیوانهام میکرد.
با قلبی بیتابتر و نفسی لرزان، دو طرف یقهاش را چنگ زدم.
– من… من…
با چشمهایی منتظر نگاهم کرد. برای ابراز احساسات، زبانم به لکنت افتاده بود. نه… الان وقت لال شدن نبود.
– یاسین من خیلی…
– آهو شوهرت کجا موند؟ تو هال نیست!
با حرف در دهان مانده، بیدرنگ از یاسین فاصله گرفتم. صدای پر ارتعاشم خبر از هولزدگیام میداد.
-اینجاست حاج خانوم، تو آشپزخانه.
انگار که مقصدش از اول هم همینجا بود که سریع هیکل تپلش نمایان شد.
– سلام!
– سلام پسرم خسته نباشی.
نگاهش به صورت یاسین تیز شد و خیلی زود چشمهای ریز شدهاش رنگ تعجب گرفت.
ابروهایم از کنجکاوی بالا پرید که یاسین با خوشرویی گفت:
– شما هم خسته نباشی تاج سر. آقاجون بهت گفته امشب دیر میاد؟!
سر چرخاندم و با دیدن لب یاسین که روی قسمت کوچکی از آن، رنگ رژ لبم را به خود گرفته بود، چشمهایم گشاد شد.
خاتون با نگاهی معنادار به او سر تکان داد.
– آره خودش زنگ زد، گفت دیر میان.
با چشموابرو اشاره کردم که لبش را پاک کند ولی جواب تمام بالبال زدنهایم نگاه گیجش بود. سرش را متعجب را به معنای “چیه” تکان داد که دوباره به صورتش اشاره کردم.
شانهای از روی نفهمیدن بالا انداخت و در همان حین گفت:
– من برم لباسم رو عوض کنم، شام آمادهست؟! بوی خورشتت محل رو برداشتهها، حاج خانوم!
خاتون نگاه چپکی به زبان ریختن پسرش انداخت که یاسین بیخیال خندید.
– برو. تا بیایی شام رو کشیدم. سر راه ماتیکتم پاک کن پسرم!
🤍🤍🤍🤍
لبم را زیر دندان له کردم تا زیر نگاه خجالتزده و غضبناک یاسین زیر خنده نزنم.
با مادر شوهر زندگی کردن همین را هم داشت.
امروز برایمان شرف نمانده بود!
یاسین دستی به لبش کشید و با چشم غرهای به من، ببخشیدی فوری گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.
نخندیدن سخت بود، مخصوصاً که خاتون هم بدتر از من بود ولی میخواست به خیال خودش به رو نشان ندهد.
– یکم بیشتر مراعات کن عروس! طفلک بچهم چقدر خجالت کشید.
چه اصراریست که تمام صورتت میخندد اما اخم به چهره بنشانی؟!
ولی عجب آدمی بود! خب چرا به رویش آوردی که خجالت بکشد؟
سریع دست به انکار زدم.
– تقصیر من نبود اصلاً.
همهچیز را گردن یاسین میانداختم که اشکالی نداشت!
یکی از آن نگاههای چپکی مخصوص خودش را حوالهام کرد. جان به جانش میکردی مادرشوهر بود.
بشقابها را روی میز گذاشت و اخم کرد.
– یه جوری میگی انگار من بخیلتونم. خداروهزارمرتبه شکر که دل پسرم با تو خوشه. اون سبزی رو از یخچال بیار، دوغم هست یاسین دوست داره.
چشمی زیر لب گفتم و به سمت یخچال پا تند کردم. کاش خدا از دهنش میشنید و حرفش به واقعیت تبدیل میشد.
دنیایم تغییر کرده بود.
آرزوهایم، خواستههایم و تمام افکارم زمین تا آسمان تغییر کرده بود.
خوش بودن یاسین با من به نهایت آرزویم تبدیل شده بود و ای کاش محقق میشد. آن هم زمانی که هیچچیز جز دردسر و بدبختی برایش نداشتم.
دو آدم با دو دنیای متفاوت.
منی که حتی جرات نمیکردم از اعتقاداتم برای او بگویم و بیشک اگر از زبانم میشنید، قبولم نمیکرد.
***
زیرچشمی به رفتار کلافهی یاسر نگاه کردم و خودم را با پوست کندن سیب سرگرم کردم.
یاسین و پدرش سرکار بودند و خاتون هم طبق عادت هر روزش، این ساعت زنگ چرت عصرگاهیاش بود.
این موقع روز خانه آمدن یاسر کمی عجیب بود.
– چایی برات بیارم، آقا یاسر؟!
همچنان در همان حالت مضطرب، پایش را روی زمین ضرب گرفته بود و جواب سوالم هم سکوت!
انگار که اصلاً صدایم را نشنیده باشد.
اینبار صدایم را بالاتر بردم.
– آقا یاسر… یاسرخان!
شانههایش بالا پرید و بالاخره نگاه متعجبش را از گلهای قالی گرفت.
– با منی زن داداش؟!
به خودش اشاره کرد و گیج پرسید.
پیشانیاش به عرق نشسته بود و دکمههای بالایی پیراهنش را از گرما باز کرده بود. حالش خوب بود؟!
– بله، گفتم چایی میخوری برات بیارم؟!
حالا نگرانی در دل من هم رخنه کرده بود. نکند برای یاسین اتفاقی افتاده و از من پنهان میکند؟
– آهان… یعنی نه، میل ندارم. ممنون، مامان خوابه؟!
رفتار گُنگش را درک نمیکردم. بعد از یک ربع یادش افتاده بود بپرسد؟!
– آره کاری داری بیدارش کنم؟! آخه این وقت روز تعجب کردم! اتفاقی افتاده؟!
نگران نبودن کار آسانی نبود. رفتار یاسر بدتر به سختیاش میافزود.
فوری و بدون مکث گفت:
– نه نه چه اتفاقی باید بیافته؟ خسته بودم، اومدم خونه.
🤍🤍🤍🤍
دوبهشک نگاهش کردم. چرا انقدر هول کرده؟ مگر چیز خاصی پرسیدم؟!
– مطمئن باشم؟! یاسین خوبه؟ چیزی که نشده؟
فهمید تمام هموغمم، مردیست که این روزها قلب تپندهام شده. دستی به صورتش کشید و نفسش را کلافه بیرون داد. انگار که حوصلهام را نداشته باشد و در عین حال، کسی را برای همنشینی پیدا نکند.
– یاسین خوبه، کارگاهه. یه مشکلی واسه خودم پیش اومده که حلش میکنم. من میرم بخوابم، ببخشید.
دست روی زانو گذاشت تا بلند شود که گفتم:
– اگه حس میکنی میتونم کمکت کنم بگو، هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.
به صورتم زل زد. پر مکث، با اندوه!
نگاهش انقدر درمانده و بیپناه بود که مصمم شدم برای پرسیدن.
– منم مثل خواهرت، قول میدم هرچی باشه پیش خودم نگه دارم.
آب دهانش را پر صدا بلعید و دوبهشَک گفت:
– قول میدی؟! چیزی که میگم رو هیچکس نباید بفهمه، حتی یاسین. قسم بخور نمیگی بهش… اگه بفهمه من رو میکشه!
با تعجب و کمی ترس سر تکان دادم. این قضیه هر لحظه داشت وحشناکتر میشد.
نکند کسی را کشته؟!
انقدر نمیگفت تا در ذهنم از او یه قاتل و جانی بسازم. دِ جان بکن مرد! قسم من را میخواهی چه کار!
– به ارواح خاک پدر مادرم به کسی نمیگم. حالا بگو چی شده، قلبم داره از دهنم بیرون میزنه.
خودش را به سمت نزدیکترین مبل کشاند و تا حد ممکن نزدیکم شد. با استرس اول نگاهی به در اتاق انداخت و بعد لب تر کرد.
🤍🤍🤍🤍
– من یه غلطی کردم. به خدا خودم مثل سگ پشیمونم. میدونم اشتباه کردم، نباید اینطور میشد، ولی الان که اتفاق افتاده، نمیشه کاریش کرد. باید کمکم کنی، من نمیدونم چیکار کنم.
آخر من را با این نسیه حرف زدنش سکته میداد. کلافه سیب پوست کنده شده را درون بشقاب روی پایم انداختم.
– توروخدا رک و پوستکنده بگو چی شده آقا یاسر! تپش قلب گرفتم دیگه.
دست به پیشانی عرق کردهاش کشید و یک ضرب گفت:
– دوست… دوست دخترم حاملهس!
– چیییییییییی؟!
صدایم انقدر بلند بود که با وحشت از جا بپرد و هیس بکشد.
– هیسسس… توروخدا! الان مامان رو خبردار میکنی.
کف دستم را از شدت بهت روی دهان گذاشتم و فقط سر تکان دادم.
دوست دختر؟! حامله؟! خدایا! باورم نمیشد!
نگاه حیرانم را روی اوی رنگ از رخسار پریده و سیب غلت خورده روی زمین چرخاندم.
اگر خبردار میشدند، محشر کبری میشد. همه یک طرف، خاتون هم یک طرف. شک نداشتم اگر چنین چیزی را میشنید در جا سکته میکرد.
انقدر شوکه بودم که زبانم به کلامی نمیچرخید. ساکت و صامت به یاسر زل زده بودم تا شاید باور کنم چنین محالی را.
سکوتم که طولانی شد، با خجالتی مشهود گفت:
– زن داداش توروخدا اینجوری نگاهم نکن. من آدمی نیستم که ناموس سرم نشه، بخوام پام رو کج بذارم یا از روی هوس کاری کنم. سه ساله با نرگس دوستم، به خدا قسم جونم براش درمیره.
پس قضیه عشق و عاشقی بود و بیطاقتی دو جوان! شاید هم بیعقلی و حماقت!
بیشک این خانواده دختری که قبل از ازدواج با پسرشان رابطه داشته را به عنوان عروس قبول نمیکردند.
🤍🤍🤍🤍
تن خشک شدهام را تکان دادم و با مکث گفتم:
– من واقعاً نمیدونم چی باید بگم… یعنی اصلاً فکرش رو نمیکردم چنین چیزی باشه!
حالا که به خودم آمده بودم، فهمیدم هیچ کاری از دستم برنمیآید. مثلاً چه کاری میتوانستم بکنم؟!
دستی به صورتش کشید و با شرمندگی لب زد.
– حالش خوب نیست. از وقتی فهمیدیم مثل دیوونهها شده، حتی جواب تلفنمم نمیده دیگه. آخرینبار گفت میخواد خودش رو بکشه.
انگار که جان کند تا جملهی آخر را گفت.
نگاهی به چشمهای سرخش انداختم. برایم ناآشنا نبود چشمهایی که هوای باریدن کرده بودند و او با سماجت سعی داشت جلویشان را بگیرد.
– خانوادهی دختره چطورین؟! مثل خودتونن یا…
میان حرفم پرید.
– انقدر مذهبی نیستن ولی داداشش از اونایی که اگه بفهمه اول نرگس رو میکشه و بعد من رو! عجب غلطی کردم… ای خدا…
سرش را میان دستهایش پنهان کرد و با عجز نالید. درد و دلش برای منی بود که سرم سِر مانده بود از شنیدههایم!
۲۲ سال به نظرم سنی نبود؛ کلهای پر باد، خام و بیتجربه. دخترک هم به گفته یاسر ۱۹ سال بیشتر نداشت و سال اول دانشگاه بود.
– حالا میخوای چیکار کنی؟! نگهش میدارید؟!
تندتند سر تکان داد.
– نه! معملومه که نه! نگهش داریم تا بدبختمون کنن؟! باید سقطش کنه. من بچه میخوام چیکار؟!
هر چقدر یاسین سر به زیر و خجالتی بود یاسر پررو
ممنون قاصدک جان