🤍🤍🤍🤍
برای یک لحظه چهرهام از گفتهی بیتردیدش درهم شد. بیاحتیاطی خودش باعث به وجود آمدن آن نطفه شده بود و حالا چه راحت از بین بردنش حرف میزد!
– موافقه اون؟! نرگس رو میگم…
لبهایش را به هم فشرد و صورتش را با دست پوشاند.
– مشکلم همینجاست… وقتی بهش گفتم، اوضاع بدتر شد. انگار عقلش رو از دست داده! یکی زده بیخ گوش من و میگه تو مرد نیستی که چنین حرفی رو زدی! آخه اون لخته خون ارزش به هم ریختن آرامشمون رو داره؟!
خودخواه، شاید هم بیرحم!
شاید هم من زیادی احساساتی بودم که با حرفهایش دلم به هم پیچید.
مادرم گاهی میگفت خدا آدم را سنگ کند، ولی مادر نکند. شاید وضعیت احساسی نرگس هم چنین چیزی بود. من که مادر نشده بودم ولی احساس میکردم سخت بود دل کندن از چیزی که بدانی در وجود تو در حال رشد است.
– زن داداش توروخدا کمکم کن. نمیتونم به شکوفه و خاطره بگم، میذارن کف دست مامان. باید باهاش حرف بزنی… نمیذاره من از ده کیلومتریش هم رد بشم. تلفنمم جواب نمیده. میبرمت در دانشگاه، بعد کلاسش فرصت خوبیه.
جز سکوت و نگاهی خیره پاسخی برایش نداشتم.
از من میخواست زنی را برای کشتن بچهاش راضی کنم؟
این اتفاق هرچند اشتباه، پیش آمده بود. اگر سقط میکردند، آیندهی آن دختر چه میشد؟!
آبرویش؟!
وایوای از دست آتش عشقی که دستیدستی آن دختر را داشت خاکستر میکرد.
اصلاً من هم راضی میشدم برای رفتن، چطور یاسین را دور میزدم؟! آن هم با وجود کسی مانند خاتون که مگس هم از زیر نگاهش نمیتوانست در برود.
🤍🤍🤍🤍
خم شدم و سیب را از روی فرش برداشتم. عجب گرفتاری شدم.
– بذار ببینم چیکار میکنم. تو که میدونی یاسین نمیذاره پام رو از خونه بیرون بذارم. اول یه فکری به حال اون باید کنیم.
***
– تو با مامان نمیری؟!
با صدایش چشم از شانههای پهنش گرفتم و به صورتش دادم.
ریشهایش بلندتر شده بود. اصلاً اصلاحشان نمیکرد.
آب دهانم را قورت دادم و سر تکان دادم.
– نه، میمونم خونه.
انگشتر یاقوت کبودش را پوشید، حالا نوبت بستن ساعتش بود.
– برو یه حال و هوایی عوض کن. گرفتارم به خدا… چند وقته تو رو هم هیچجا نبردم. یکم اوضاع روبراه شه جبران میکنم.
لبم را از شرمندگی صداقت کلام او و دروغی که مجبور بودم بگویم، زیر دندان له شد.
دل بردن مگر فقط با قربانصدقه و حرفهای شاعرانه بود؟!
گاهی یک توجه کوچک، حکم هزار ابرازمحبت زبانی را داشت.
یاسین حواسش به من بود.
جلو رفتم و دست روی سینهاش گذاشتم. نمایشی گرد روی پیراهنش رو را تکاندم. گفتوگوی او با من باید متمایز میبود از دیگران یا نه؟!
– دلم نمیخواد به خاطر من از کار و زندگیت بزنی. فکر من رو نکن، عادت کردم.
دستم را از روی سینهاش بلند کرد و بالا برد.
بوسهای کوچک، در حد لمس لبهایش به پشت دستم زد…
– بخوام فکر تو رو نکنم خب میشم نامرد. این زندگی که میگی، خودت تو شاهنشینش جا خوش کردی، خاااانوم.
🤍🤍🤍🤍
دیوانه شدن برای یک لحظهاش بود.
بزرگترین تاوانی که به خاطر وجودش پس دادم، از دست دادن قلبم بود.
قلبی که در چنگ این دستهای زمخت و مردانه بود. دستهایی که مشتی آهنین بودند اما نرمتر از پر غو، برای نوازش دستم.
راستش انتظار توجه آنچنانی از او نداشتم.
صبح خروسخوان بیرون میزد و شب دیروقت برمیگشت. سخت بود جبران آن همه ضرر و مقابله با کلی طلبکار.
روی نوک پا بلند شدم و بوسهای سریع روی لپش زدم.
مهربان بودن در برابرش سخت نبود.
– من همه جوره قبولت دارم، برو به سلامت.
پا به فرار گذاشتم که صدای خندهاش از پشت سرم بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و پر استرس با دستم خودم را باد زدم.
خدا بگویم چکارت نکند یاسر که من را واردار به دروغ گفتن کردی.
پنج روز تمام منتظر چنین موقعیتی بودیم.
یاسین که عمدهی روز را خانه نبود ولی خاتون را هر کاری کردیم نتوانستیم بپیچانیم، تا امروز به سفره صلوات یکی از همسایهها دعوت شد.
قرار بود بعد از رفتنش، یاسر دنبالم بیاید و قبل از برگشتنش، برگردیم.
فقط کافی بود همهچیز طبق برنامه پیش نمیرفت… یاسین اول من را میکشت و بعد یاسر را.
حتی دلم نمیخواست به آن لحظه فکر کنم.
آنقدر دلم آشوب بود که نهار را خوردهنخورده، بلند شدم و خودم را با خرتوپرتهای آشپزخانه سرگرم کردم.
ساعت ۲ شده بود، خاتون باید کمکم میرفت.
– مطمئنی نمیای آهو؟ گفت حتماً با عروست بیا. زشته دختر… برو چادرت رو سر کن بریم.
🤍🤍🤍🤍
النگوهایی که جیلینگجیلینگشان کلافهام کرده بود را زیر آستین فرستادم.
– خودتون که میدونید، بیام میخوان نیش و کنایه بزنن. شما تنها برید، منم دعا کنید.
سر تکان داد و بیحرف مشغول بستن گیرهی روسریاش شد. بعد از سفارشهای بیخود و از نظر خودش لازم، بالاخره رفت.
نفسم را با شدت بیرون دادم.
– آخه بگو دخترهی خنگ، تو رو چه به کمک کردن؟! وای خدا یکی دیگه زده دختر مردم رو حامله کرده، من دارم از استرس میمیرم!
کاش یه ذره این داداشها شبیه هم بودن. نه به یاسین سر به زیر و نه به این که انقدر پیش فعاله! البته از کجا معلوم؟ یاسینم کاری کرده باشه قبلاً، نمیاد به تو بگه که آخه. از این مردها هر چیزی برمیاد…
غرغرهای زیر لبیام درحالی بود که شمارهی یاسر را میگرفتم.
یک بوق نخورده جواب داد، انگار که روی گوشی نشسته بود. خدا آخر و عاقبت من را با این دزد و پلیس بازیها بخیر میکرد.
***
– ببین زن داداش، اون مانتو سبزه که کوله مشکی داره.
اشارهی انگشتش را دنبال کردم و با دیدن دختری با همین مشخصات سر تکان دادم.
– بدو توروخدا، من رو میبینه فرار میکنه از دستم. زده به سرش به قرآن.
کلافگی از تکتک کلماتش میبارید.
نمیدانستم دلم برای او بسوزد یا خودم که از ترس پیدا شدن سروکلهی غیاث، چهارستون بدنم میلرزید.
چادرم را زیر بغل جمع کردم و با عجله به سمتش رفتم.
داشت ماشین میگرفت.
– خانوم… یه لحظه…
قبل از سوار شدن، بازویش را چنگ زدم. به موقع گرفتمش.
کاش هر شب پارت بذاری مطمئنم یه دردسری برای آهو درست میشه