#پروانه_ام 🦋
#پارت_۶۸۰
رعشه ای عمیق به تن پروانه افتاد … صدای آوش از برف های نشسته روی زمین سردتر بود !
و بعد … صدای تلخِ نیلا :
– و دددرست همین جا برادرم ککشته شد !
نگاه پروانه کشیده شد به طرفش … نیلا اشاره کرد به زمینِ یخ زده ی زیر پاهاشون .
– همین جایی که حاالا ایستادیم !
حالت نگاهش … و چیزی که گفت … انگار از دیدن آوش و پروانه غافلگیر نشده بود ! انگار انتظارشون رو می کشید … ! …
پروانه نرم پلک زد :
– خانمِ نیلا محسنین !
عمیق نگاهش کرد … این زن لاغر و همیشه مضطرب … با لکنت زبانش … ! … زنی که یک زمانی آوش بهش علاقه داشت … .
نیلا به روی پروانه لبخند حزن آلودی زد :
– خووشحالم ددوباره می بینمتون … خانم ! … شهامت تتنها رو در رو شددن با آقای امیر افشار ررو نداشتم !
پروانه نگاه گیجش رو بین آوش و نیلا چرخوند . سر در نمی آورد … چه اتفاقی در شرف وقوع بود ؟! …
آوش گفت :
– حالا میخوای حرف بزنی ؟ … بعد از ده سال !
نگاه تلخ و بی گذشتش خیره به دریاچه ی یخ بسته بود … .
– چی می خوای بگی ؟! چی داری که بگی ؟!
صورت نیلا حالتی گرفته بود … انگار هر آن امکان داشت به گریه بیفته :
– من بچه بوددم … خیلی ترسیدم ! … من … فکر می کردم … اون من ررو هم می کشه ! …
و واقعاً هم به گریه افتاد … قطرات داغ اشک از گوشه ی چشماش جاری شد و روی صورت بی رنگش لغزید .
– ممن … همه ی این سسالها زجر کشیدم ! … از ترس … ااز عذااب وجدان !
پروانه مبهوت نگاه می کرد به اون دو نفر … انگار مشغول تماشای تئاتری بود ! … از هیچ چیزی سر در نمی آورد ! پرسید :
– چی دارید می گید ؟! من نمی فهمم !
چشم های اشکی نیلا به سمت اون برگشت :
– س…سیاوش قاتل ب..برادرم بود ! اون ن..ناصرو کشت !،… من ددیدم !
#پارت_۶۸۱
انگار کسی با مشت کوبید زیر جناق سینه ی پروانه … نفسش از دردی عظیم بند اومد ! مردمک های تیره ی چشم های فراخ شد و مثل ماهی دور افتاده از آب … دهانش رو باز و بسته کرد … .
سر انجام وقتی تونست چیزی بگه … زمزمه مانند تکرار کرد :
– این … امکان نداره !
و بعد صداشو پیدا کرد … با حیرت به آوش چشم دوخت :
– همه ی این سالها می دونست … که شما بی گناهی ؟ … می دونست و اجازه داد در تبعید بمونی ؟!
نگاه آوش هنوز به دریاچه بود … و بعد خندید ! … تلخ و بی سرانجام !
نیلا طاقت از کف داده … دست هاشو در هوا تکون داد :
– من ب..با چشمای خ…خودم دیدم ! من ااینجا بودم … درست کن…نار همین دریاچ..چه !
دست های لرزان و بی قرارش … به حاشیه ی دریاچه اشاره کرد … .
– م…من ایستاده بوددم این…جا ب…به دریاچه نگ..گاه می کردم ! … م..من داشتم به ر…رویاهام فکر می کردم … ! … دداشتم ب…به تو فکر می… کردم !
حالا علناً هق هق می کرد … . نگاه ملتمس و آرزومندش رو دوخت به آوش … ولی چشم های آوش هنوز خیره بود به دریاچه … .
– اون اومد … م..منو گرفت ! م…من سعی کردم ف…فرار کنم ، ولی … اون از من قو…وی تر بود ! م..من جیغ زدم ! … ا…التماس کردم ! … اون می… می خواست به من ت…تجاوز کنه !
نفسش از هق هق بی امانش برید … دیگه نا نداشت ! … این رازی بود که ده سال در سینه اش محفوظ نگه داشته بود … ده سال کامل ! … حتی به خورشید نگفته بود … ولی حالا به آوش می گفت … .
دست هاشو مقابل سینه اش درهم چلیپا کرد … انگار می خواست خودشو در آغوش بکشه … .
باز با حس بدبختی تکرار کرد :
– من ب…بچه بودم ! … بی دفاع بودم … ت…ترسیده بودم !
#پارت_۶۸۲
پروانه بی اختیار به گریه افتاد . چیزی که می دید … براش خارج از تحمل بود . انگار خودش رو می دید ! … این نیلای درد کشیده و گریان … خودش بود که ماه ها قبل تنش زیر دست های بی رحم و جنایتکار سیاوش خان به حراج رفت ! تن معصوم و پاکش …
به سرعت به سمت نیلا رفت و دست هاشو گرفت .
– عزیزم ! آروم باش … آروم باش ! … عزیز دلم !
ای کاش می تونست بهش بگه … ای کاش از درد مشترکشون چیزی می گفت !
نیلا نگاه درد آلود و پر اشکش رو به پروانه دوخت :
– ن…نمی تونم آروم باشم ! ب…باید بهش بگم! باید م…منو ببخشه !
– می بخشه ! … تو رو درک می کنه ! … مطمئن باش، تو رو می بخشه ! … مگه نه آوش ؟ … مگه نه ؟!
و نگاه خیس و ملتمسش رو برگردوند به جانب آوش . … اما آوش هنوز به مقابل خیره بود … به اونا نگاه نمی کرد ! …