🤍🤍🤍🤍
سالن نفسگیر بیمارستان را پشت سر گذاشتم و وارد محوطه شدم.
الکل و مواد ضدعفونی دل و رودهام را به هم میپیچاند.
روی یکی از صندلیهای خالی نشستم و نفسم را آهمانند بیرون دادم.
نگران بودم…
نگران آبروی خانوادهای که هرچه نباشد من هم جزوشان بودم.
سر قضیهی من و یاسین کم جنجال به پا نشد که حالا با چنین خبطی همهچیز آرام بماند.
با صدای زنگ خوردن گوشی از فکر بیرون آمدم و دست در کیف بردم.
صفحه را بیحوصله بالا گرفتم که با دیدن نام یاسین، انگار که برق به سرم وصل کرده باشند، از جا پریدم.
با چشمان گرد به ساعت مچی ظریفم نگاه کردم و با دیدن ساعت، نفس در سینهام حبس شد.
بیتوجه به کیفم که پر صدا جلوی پایم افتاد، گوشی را دم گوشم گذاشتم.
– ا… الو…
– فقط یه کلام بگو کجایی آهو؟!
صدایش آرام ولی ترسناک بود. خیلی راحت میتوانستم چهرهاش را تصور کنم.
جان کندم تا نامش را لرزان به زبان بیاورم.
نامرد با فریاد جوابم را داد.
– درد و یاسین! بهت میگم بگو بیخبر کدوم گوری رفتی؟ آهو به خدای احد و واحد اتفاقی برات بیوفته خودم میکشمت. فقط بگو کجایی؟
– بیمارستان…
– کجاااااااا؟!
فریادش از پشت تلفن گوشم را خراش داد. بدون لحظهای فکر، از زبانم در رفته بود و در یک کلام، گند زدم!
***
🤍🤍🤍🤍
” یاسین ”
گفته بود حال یکی از دوستهایش بد شده و خدا کند که راست باشد.
متنفر بودم از دروغ و پنهانکاری.
چیزی که آهو به هیچ عنوان حق انجام چنین کاری را با من نداشت، ولی در غیرمنتظرهترین زمان به سرم آورده بود.
بیدرنگ ماشین را جلوی بیمارستانی که آدرسش با داد و فریاد از زیر زبانش بیرون کشیدم، پارک کردم.
پیدا کردنش سخت نبود.
چشم گرداندم و بعد از طی کردن مسیری، بالاخره پیدایش کردم.
حتی از پشت سر هم میشناختمش.
با آن قد کوتاه و تن ریزه، خودش بود.
با قدمهایی سریع به سمتش رفتم که صدای پیام حواسش را به پشت سر جمع کرد.
بیتوجه به چشمهای ترسیدهاش، بازوهایش را در چنگ گرفتم و سر تا پایش را وارسی کردم.
– خوبی؟! جاییت زخم نشده؟! باز اون بیشرف اومده سراغت؟! سرویس بهداشتی اینجا کجاست؟! خودم باید تنت رو ببینم…
دستش را دنبال خودم کشیدم که سعی کرد خودش را نگه دارد.
– یاسین کجا؟! به خدا دروغ نگفتم… کجا میبریم؟ سرویسها زنونه مردونهس… زده به سرت؟!
به سرم نزده بود، فقط روانی شده بودم از دستش.
بین این همه بدبختی، وقتی که برای برداشتن مدارکی به خانه برگشتم، مادرِ رنگ پریدهام را دیدم که روی پلهها نشسته بود و از ترسش به من زنگ نزده بود.
– بیا حرف نزن. حال دوستت بد شده؟! تو از ترس، منم بکشن از خونه بیرون نمیای، اونوقت واسه یه دوستی که تو این چندماه خبری ازش نبوده زدی بیرون؟! من خرم؟!
-خیلی بیانصافی یاسین… یعنی میگی جون تو واسه من عزیز نیست؟!
صدای بغضآلودش از پشت سرم بلند شد.
بیشرف میخواست از آب گلآلود ماهی بگیرد!
🤍🤍🤍🤍
دستش را دوباره کشیدم و بدون برگشتن گفتم:
– با بچه طرف نیستی که سرش شیره بمالی. بیا حرف نزن.
تابلوی سرویس بهداشتی، تنها چیزی بود که دنبالش میگشتم.
خودش کاری کرده بود که حرفش را باور نکنم.
گفته بودم از دروغ گفتن متنفرم. انقدر سخت بود همین یک خواستهام را برآورده کند؟!
شاید شانس با من یار بود که مگس هم داخل قسمت زنانه دستشویی پر نمیزد.
با نگاهی فوری به چپ و راست، سریع وارد یکی از سرویسها شدم و آهو هم دنبال سرم.
در را بستم و قفل کردم.
تیلههای سیاهش شاید از این گردتر نمیشد!
کم پیش میآمد انقدر بیقید باشم. کار، کار خود خانه خرابکنش بود.
با چشم و ابرو به سر تا پایش اشاره کردم.
– زود باش بکن لباسهات رو!
به پیرهنم چنگ زد و سرش را ترقی بالا گرفت.
دستشوییهایش خیلی کوچک بود.
– یاسین توروخدا! برو کنار بریم بیرون… میگم من سالمم…
نخیر! انگار زبان خوش تاثیری نداشت. باید خودم دست به کار میشدم.
چادرش را با یک حرکت از سرش برداشتم و روی شانهام انداختم.
خراب شده یک چوبلباس ساده هم نداشت.
دکمههایش را یکییکی باز کردم و تشر زدم.
– حرف نباشه! تا لحظهای که مطمئن نشم، از اینجا تکون نمیخوریم. دستهات رو باز کن ببینم.
همیشه هم مهربانی جواب نمیداد.
باید حساب کار دستش میآمد.
مانتویش را هم روی چادرش انداختم. بازوهایش را گرفتم و مجبورش کردم بچرخد.
یک تاپ مشکی یک وجبی، با دو بند نازک تنش بود.
چرا این لباسها را جلوی من نمیپوشید؟!
**
متوجه کلمه حمایت نمیشم.یعنی چجوری باید حمایت کنیم.یعنی هر دفعه زیرش پیام بنویسیم؟
خوب شاید دلمون نخواد.شاید دوست داشته باشیم خواننده خاموش باشیم
سلام. ممنونم بابت پارت های جدیدتون. خواهش میکنم. ادامه بدید
وای حیف چرا نمیخواد ادامه بده خوب ما که میایم میخونیم اما خوب نظر چی بدیم وقتی قلمش عالیه آخه هر سری که نمیشه نظر داد کاش ادامه بده و قطع نکنه یا اینکه رمان کاملشو بزاره بریم بخونیم
یعنی چی کی پارت نمیده چرا با روان مخاطبین بازی میکنن
بخاطر قری که براش نمیدیم
خوب چرا پیامارو پاک میکنید چون حق گفتم پاک کردید
یاس جان کظم غیظ کن😂
یه رمان بهتر جایگزینش میکنم
نمیزارین ادم اروم بشینه خوب شدیم مسخره یه مشت بچه ننه که تکیلیف خودشون رو نمیدونن والا 😂😂😂😂اون رمانم مثل بقیه بامبول جدید در میارن