فرناز چشمکی زد و سر تکان داد.
– خوبی رفیق؟
فرید سری تکان داد و لبخند زد.
– خوبم… بچه ها رفتن بیرون؟
دختر با اخم جواب داد.
– اره گفتن یکم قدم میزنن. واسه شام بریم بیرون همه؟
– بریم.
– خوبی فرید؟
فرید چشمهایش را مالید و سری تکان داد.
– خوبم. واسه چی میپرسی؟!
شانهای بالا انداخت.
همانگونه که داشت در موبایلش چیزی تایپ میکرد، لب زد.
– آخه سه ساعت پیش حالت خوش نبود واسه این گفتم. غزل کو راستی؟
با این حرفش سر بلند کرد. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، کبودی گلوی فرید بود.
ناخودآگاه ابروهایش بالا رفت. فرید که متوجه نشد، رو به رویش نشست.
– فرهام بیدار شد، پیشش موند. این کارگردانه چی شد، زنگ نزد؟
– نه گفت تا فردا عصر خبر میده بهمون… فصل دوم و که استارت بزنیم منم یکم خیالم راحت شه.
فرید تنها سری تکان داد. چشمهایش را بست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
ناخودآگاه با به خاطر آوردن چندی پیش، لبخند بر لبانش نقش بست.
نتوانسته بود معاشقه را کامل کند اما میشد گفت نود درصد جلو رفته بودند و این برایش یک حالِ خوش خریده بود.
حالا که کمی غرایز و تمایلاتش را راضی کرده بود، ذهنش آرامتر بود. شاید حال بهتر دلیلِ حال بدی های چند روزش را درک میکرد.
همین خواستن های مداومی که ذاتِ مردانهاش را اذیت کرده بود ذهنش را ناآرام کرده بود.
صدای پای کسی را که شنید، گوشهی چشمش را گشود.
غزل بود که فرهام به بغل، به سوی آشپزخانه رفت.
فرید با لبخند، از جایش بلند شد.
– کجا!؟
کوتاه جوابِ فرناز را داد.
– تشنمه.
فرناز سری چپ و راست کرده و با خنده زیر لب زمزمه کرد.
– تنگ آب به این بزرگی رو ندید یا منو خر فرض کرد!
فرید همینکه به آشپزخانه رفت، رو به غزل لب زد.
– خروس بی محل نخوابید دیگه؟
منظورش به فرهام بود که طی یک ساعت سه چهار بار بیدار شده بود.
غزل بدون آنکه نگاهش کند، با سر پایین خندید.
مشغولِ درست کردن غذای فرهام بود و کودک را روی کابینت گذاشته بود.
فرید جلو رفته و پشتِ دخترک قرار گرفت.
به آرامی سرش را جلو برد.
– خجالت بکشی دیگه تو عمرم بهت دست نمیزنم!
دخترک سریع گفت:
– خجالت میکشیدم که.
مرد قهقهه زد و لپش را کشید.
– آها انقد دوس داری دست بزنم یعنی!؟
چشمانش را در کاسه چرخاند و از زرنگی پسرک، بینی برچید.
– نخیرم.
با صدای نق زدن فرهام، فرید دستانش را گشود و گفت:
– بدو بیا پسرم.
فرهام را در آغوش گرفت و خم شد بوسهای به گونهی دخترک زد.
– من فرهام و میبرم توی حیاط بازی میکنیم.
فرهام دسانش را بهم کوبید و بوسهای در هوا برای فرید فرستاد.
مرد با سرخوشی و شعف تند گردنش را بوسید.
– بخورمت پدرسوخته که همه چی و میفهمی!
از زیرکیِ پسرش به ذوق آمده بود و همانگونه که داشت بیرون میرفت، با فرهام صحبت میکرد.
غزل متوجه تغییر حالتش شده بود، گویا جانی تازه به جانش گره خورده بود.
دخترک برایش قابل باور نبود که این نزدیکی تا چه حد بر فرید تأثیر داشت و چقدر سر کیفش آورده بود!
°•
°•
بالاخره آن شب عازمِ بیرون شدند.
باران شدیدی گرفت و آخر سر مجبور شدند به خانه برگردند.
خلاصهای از سفر آنها همین بود، هروقت بیرون می آمدند باران میگرفت و به خانه بر میگشتند.
ذاتا به قصد گشت و گذار نیامده بودند و بیشتر جنبه استراحت کردن داشت.
مخصوصا فرید و فرناز تنها میخواستند از دغدغهها و مشغله های اخیر فاصله بگیرند و دور از شلوغی باشند.
عمیقاً مشغول فکر کردن بود که گرمی چیزی را روی صورتش حس کرد.
دستهای فرید بود که گونهاش را نوازش کرد.
– فرهام خوابید، بریم بیرون؟ میخوام باهات صحبت کنم.
غزل لبخند زده و از جایش بلند شد.
– صحبت کنیم.
کسی در پذیرایی نبود و همه زیر آلاچیق حیاط نشسته بودند.
فرید دستش را گرفت.
– بیا ما بریم ساحل صحبت کنیم.
غزل که با سر تایید کرد، فرید گلویی صاف کرده و رو به بقیه داد زد.
– بچه ها ما میریم قدم بزنیم. فرناز به پسرم سر بزنی اگه دیر اومدیم.
از ویلا که چند قدم دور شدند، فرید لب زد.
– میخوام درمورد زندگی قبلیِ خودم صحبت کنم، یعنی لازمه صحبت کنیم.
گلویی صاف کرد.
– یعنی نمیگم مهمه که باید حرف بزنم ازش، میخوام بدونی چرا برای من اثراتش ماندگار بود و ممکنه همیشه توی زندگیمون ریحانه سنگ بندازه!
میخوام برات تعریف کنم که هم خودم یکم دلم سبک بشه و هم تو فکر و خیال الکی نکنی اگه چیزی شد.
غزل با لبخند دستش را فشرد.
– گوش میدم.
فرید به تبعیت دستش را به نشانه دلگرمی فشرد.
نگاهش را به دریا دوخت و گفت:
– یادم میاد وقتی ترم اول دانشگاه بودیم باهم آشنا شدیم، ریحانه دختر متفاوتی بود. اصلا دنبال جلبِ توجه آدما نبود، یعنی اون زمان همچین آدمی بود.
دختری بود که با وجودِ دک و پزش، اگه یکم نزدیکش میشدی مهربونی ترین بود.
زبانی بر لبش کشید و ادامه داد.
– میدونی آدما اون اوایل فقط خوبی هاشون و رو میکنن، یعنی ذاتِ آدم همینه…منم زمانی که شیفته خوبی های ریحانه شدم، دیگه رفتار متناقض با خودمو ندیدم!
اولین ترم دانشگاه بود که به وسیله یه دوست مشترک فهمیدم ریحانه دوسم داره.
تلخ خندید.
– برای منی که کلی دوس دختر داشتم و رابطههای زیادی و رها کرده بودم، ریحانه یه دختر بود مثل بقیه… یعنی فکر میکردم یه رابطه عادی رو شروع میکنیم و بعد یه مدت سرد میشیم و کم کم تموم میشه… همه رابطههای من همینطوری بودن!
نفسی تازه کرد و کمی به سوی دخترک مایل شد.
– بالاخره رابطه رو شروع کردیم و همه چیز خیلی عالی پیش میرفت. ریحانه دختر آزادی بود و بیشتر تایم روز رو درکنار من بود. رابطهی ما هر روز عمیق تر میشد و داشتیم همه زندگیمون و بهم گره میزدیم.
اما بعضی آدما یه مریضی دارن، توجه که میکنی رَم میکنن!
غزل خندید و فرید هم پس از خندهی کوتاهی، لب زد.
– جدی میگم، خیلی آدما هستن که اصلا جنبهی خوبی و توجه رو ندارن. ریحانه همچین آدمی بود، برخلاف تصور خوبی که من ازش داشتم، یه آدم مریض بود که فقط و فقط توجه میخواست! یعنی دقیقا نقطه مقابل آدمی بود که نشونِ من داده بود!
قاصدک جان نگو که. امشب دیگه پارت نیست