پروانه با احتیاط قدم برمی داشت … مبادا قهوه در فنجان لب پر بشه . از مطبخ خارج شد و از حیاط سنگی هم گذشت … و وارد سرسرا شد .
ناگهان سر جا خشکش زد ! …
خورشید در سرسرا حضور داشت … وسط رفت و آمد خدمه … صاف ایستاده بود و به پروانه نگاه می کرد .
قلب پروانه با دیدنش تندتر تپید . خورشید به اندازه ی همیشه زیبا بود و مغرور … اما چیزی در وجودش تغییر کرده بود ! بسیار کم حرف شده بود … و انگار دیگه با پروانه نمی جنگید !
اما پروانه هنوز هم نسبت به این زن حس بدی داشت که با هیچ چیزی رفع نمی شد .
با صدای یکی از خدمه به خودش اومد :
– خانم اگر قهوه میل داشتین … می گفتین بیاریم خدمتتون !
پروانه لبش رو با نوک زبونش تر کرد و از جنگ نگاه با خورشید دست کشید :
– خودم باید انجام می دادم … شما به کارتون برسید !
و با نفس عمیقی قدم به پیش برداشت . به خورشید که رسید ، با لحنی رسمی گفت :
– صبحتون بخیر خانم !
و بدون لحظه ای توقف از کنارش عبور کرد و از پله ها بالا رفت .
قبل از اینکه به سمت اتاق آوش بره ، سری به اتاق خودش زد . تند و پر شتاب یکی از گلهای گلدونِ بنفشه ی آفریقایی رو چید و گوشه ی سینی گذاشت … بعد پا تند کرد با جانب آوش .
قلبش تند و پر اشتیاق می تپید . سینی رو با یک دست گرفت و با دست دیگه تلنگری به در زد . خیلی طول نکشید که صدای آوش رو شنید :
– بیا تو !
پروانه در رو باز کرد … .
چشم های مشتاقش آوش رو جستجو کرد … که ایستاده بود اون طرف اتاق . نور روز از پنجره به داخل می تابید و چهره ی آوش رو در تاریکی فرو برده بود .
– صبح بخیر !
قدم روی فرش اتاق گذاشت و در رو پشت سرش بست .
آوش گفت :
– دیر کردی خانم پروانه ! نیم ساعته منتظرتم !
پروانه سینی قهوه رو روی کنسول گذاشت و همزمان پاسخ داد :
– سرم گرمِ کار شد ! حواسم نبود !
و بعد چرخید و با نفس عمیق و پر نشاطی … ادامه داد :
– اما معلومه منتظر بودن رو یاد گرفتی ! هنوز بوی سیگار نمیاد !
چقدر با آوش صمیمی شده بود … حتی عادت کرده بود “تو” خطابش کنه ! چیزی در وجود آوش بود که همیشه اونو به خودش جذب می کرد … .
مثل نور و گرمای شعله ی شمع که شبپره ها رو به سوی خودش می کشید !
آوش گفت :
– حالا تا قهوه ی سر صبحتو نخورم خون به مغزم نمی رسه !
و بعد دو کراوات تیره رو روی دستاش بالا گرفت و به پروانه نشون داد :
– کدوم یکی ؟
پروانه انگشت روی لب گذاشت و با حالتی دقیق و متفکرانه هر دو کراوات رو ارزیابی کرد … و بعد به یکی از اونها اشاره کرد:
– خاکستریه !
آوش هوومی گفت و کراوات خاکستری رو روی تختخوابش انداخت … و اون دیگری رو به کمد برگردوند .
وقتی باز برگشت به سمت پروانه … پروانه تکیه زده بود به دیوار، با دست هایی که مقابل سینه اش درهم چلیپا کرده بود .
پروانه گفت :
– قهوه ات سرد نشه !
آوش فنجون کوچک رو برداشت و محتویات تلخ و داغش رو با یک جرعه نوشید .
نگاهش جایی روی صورت پروانه تاب می خورد . روی چشم های زیباش و مژه های بلندش که روی نگاهش سایه انداخته بود … روی دو رشته موی تاب داری که دو طرف صورتش رها بود … روی خالِ کوچیکِ گونه اش که اونو می پرستید !