صدایِ خشکش لرزی به تنِ دخترک می اندازد…
نفسی تازه می کند تا لرزش صدایش مشهود نشود
– بله خودم هستم، بفرمایید!
– ببخشید من شمارتون رو از هانیه خانم گرفتم! هانیه خانم رو به جا میارید که؟!
میشناخت!
آن زنِ مهربان را که مهربانی را در حقش تمام کرده بود می شناخت!
– بله به جا میارم! امرتون!
– من زنگ زدم خدمتتون، سفارش بزرگ داشتم !
عروسک هایی میخواستم در ابعاد بزرگ، یکی دوتا نه! خیلی زیاد!
میخواستم ببینم از پسشون بر میآید که بریم سر قرارداد یا نه…..
دسته کیفش را از خوشحالی فشار می دهد و ذوقِ در گلویش را پنهان می کند
– بله بله در خدمت شما هستم! فقط من….
میان حرفش می پرد و می گوید
– بله ایشون گفتن که پیش پرداخت میگیرین برای کارتون!
آدرس می فرستم خدمتتون تشریف بیارید تا به توافق برسیم.
با خوشحالی لب می زند
– چشم خدمتتون میرسم!
– خیلی ممنون از شما، خدا نگه دارتون!
خداحافظی می کند و تماس را پایان می دهد.
خدا مثل این که اورا دیده بود!
با فکر این که می توانست اجاره عقب افتاده اش را بدهد غرق خوشحالی شد و قدم هایش را به طرفِ خانه تند تر برداشت.
میانِ راه مهلقا خانم را دید و به رسمِ ادب ایستاد و سلامی کرد
– سلام عزیز دلم، خوبی قشنگ خانم ؟!
کژال لبخندی می زند که چالِ گونه دیوانه کننده اش روی گونه اش می نشیند ..
– سلام خاله جان! مرسی ممنونم! شما چطورین؟!
مهلقا خانم، گویی سفره دلش باز شده و دوباره شروع میکند
– تو یکی که منو پیر کردی! سر پیری هی باید بیوفتم دنبالت به التماس؟!
منظورش را فهمید و شرمزده سر خم کرد….
– هی میگم کی بیام خواستگاریت! دوروز دیگه تورو رو هوا میزنن ، هی من پیر زن و دست به سر میکنی!
آخرش آرزو به دل میمونم عروس پسرم شی!
دست به بازوی دخترک می کشد
– دختر به این خوشگلی، نازی… پاکی….
دستش را به معنای بی خیال تکان می دهد و ادامه داد:
– هر چی هم میخوان مردم بگن، بگن!
این دلِ پاکت دل من پیرزن و برده
با حرف هایش بغض به گلوی دخترک می اندازد و چانه اش می لرزد
– گریه نکن مادر! میدونم چیا میگن ، چیا نمیگن! خدا بزرگه!
تقاص تک تک این حرفایی که به تو طفل معصوم می زنن رو اون دنیا میبینن عزیز خاله!
دلش گرفت از مهربانیِ زنِ رو به رویش….
– خب، به دور از این همه حرف و حدیث خوشگل خانم، کِی خدمت برسیم؟!
مانده بود چه بگوید!
اگر هم می آمدند، او مجبور بود جواب منفی بدهد!
هر چند که او، این هفته باید تخلیه کند …
– آخر هفته تشریف بیارین!
مهلقا خانم، با خوشحالی چادرش را زیر بغل می زند و اورا میان آغوشش می گیرد و بوسه ای به سرش می کارد
– مبارکه پس عروس خانم!
دخترک لب می گزد و آرام و ملیح می خندد.
– شبِ جمعه میایم خدمتت، که انشالله هفته بعدش بریم بله برون، با رضایت عروس خانم!
سکوت می کند که مهلقا سکوتش را پایِ نجابتش می گذارد
– مزاحمت نمیشم خوشگل خانم!
خدا به همراهت!
آرام خداحافظی می کند و به رفتنش نگاه می کند.
– پسره ی نفهم، تو یه جو عقل تو مغزت نیست؟! حالیت نمیشه ؟!
با اخم سر خم کرده بود و گوش می داد.
– اگر بهم خبر نمی دادن میخواستی چه غلطی کنی بعدش، پسر!؟
چرا هیچ حالیت نمیشه ؟!
بزنی کارش و تموم کنی؟! دوروز دیگه اون بچه بگه بابام معتاد بود ، اره؟
پس توعه بی غیرت چیکار کردی؟! چرا نرفتی دستش و بگیری ببریش کمپ ترکش بدی؟
صدای فریاد هایش دیوار های عمارت را لرزانده بود.
چشم می بندد و آرام سر تکان می دهد.
– بابا!
– هیس! هیچی ازت نشنوم میراث! خیلی خراب کردی!
پدرش، پشتِ میز مینشیند و سرش را میان دستانش می گیرد….
سکوتِ عجیبی اتاق را فرا گرفته بود
میراث از عصبانیت…
پدرش از ناراحتی…
– فردا! یه قرار گذاشتم با دخترِ سلوکی! به هیچ عنوان نمیخوام یک لحظه دیر کنی!
از اونور میری سراغ ساعد، از هر گورستونی که هست می کشونی میاریش بیرون!
میبری کمپ تحویلش میدی!
بلکه آدم بشه بیاد بالا سرِ بچش
میخواست بیاید و برای برفین پدری کند!
مگر خودش کم برای آن کودک گذاشته بود؟!
دستانش مشت شده بود و با حرص چشم باز کرد.
جانش در می رفت برای برفینش!
– بابا، ساعد….
پدرش دست روی بینی اش می گذارد و آرام لب می زند
– هیس! نشنوم. برو به کارت برس حوصله بحث با تو یکی رو ندارم !
دخترِ سلوکی هم فراموش نکنی، از برنامه عقب میمونیم پسر.
از دهانِ پدرش دختر سلوکی نمی افتد.
از حرص دست مُشت می کند و چشم می بندد
– چشم بابا!
حاج مالک آرام سر تکان می دهد و می گوید
– آفرین پسر! همین طوری پیش بریم به تمومِ کار های نکردمون میرسیم!
مرخصی….
سر تکان می دهد و به بیرون اتاق می رود و پله های خانه را دوتا یکی می کند و به سمتِ اتاقش می رود
با حرص مشتی به کیسه بوکس وسطِ اتاقش می زند و دندان می ساباند.
– دختر سلوکی…دختر سلوکی! کل زندگیش شده این سلوکی بی پدر!
مشت هایش را پی در پی محکم به کیسه بوکس می کوبد.
صدای در آمد اما نشنید
در آرام باز شد و مهری خانم، مادرش و برفینِ زیبایش وارد اتاق شدند
– بابایی دالی چیتال می تونی؟!
نگاهش می کند و یا لبخند روی دو زانو می نشیند و آرام می گوید
– اون آقاهه بود که اومد تو مهد کودک بردت ! یادته؟!
دخترک عروسکش را در دست فشار می دهد و سر تکان می دهد
– بابا داره تمرین می کنه بره اینطوری بزنش که دیگه دخترش و نیاد ببره!
دخترک می خندد و دست دور گردن عرق کرده پدرش می اندازد
– خیلی دوشت دالم بابایی! فقط یواش و کوچولو بژنش اوف نشه! خیلی گناه داله ها اینگدر محکم بژنیش!
دلش می رود برای دلبری دخترکش.
– چشم ،امر دیگه مو فرفری ؟!
دخترک لبانش را چین می دهد و بوسه ای روی لب های میراث می زند
– خیلی دوشت دالم!
مهری و میراث می خندند
*** بچه ها خیلی از دوستاتون اعتراض کردن که این رمان تکراریه و ادامه ندم اگه اعتراض ادامه داشت دیگه پارت گذاری نمیکنم
بسم الله شروع شد پس خدا حافظ رمان
لطفا ادامه بده ولی زود زود پارت بزار
نه ادامه بده برفین انگار دختر یکی دیگست چرا به میراث میگه بابا
خودتم یجا گفتی این تکراریه 🥲
آره ولی نگفتم قطعش کن گفتم هر روز بذارش😂 اگه باعث ناراحتیت شده معذرت میخوام بانو🙏