این سوال و تو این مدت همیشه ازم می پرسید.
_خوبه…
تو این مدت اگه فرهاد و ماهان و الا نبودن، قطعا من دووم نمی آوردم.
اگه حمایت های ماهان نبود…
اگه حرف ها و کمک های فرهاد نبود…
اگه شیطنت های الا نبود…
من قطعا این ماهرویی که داشت تغییر میکرد نبودم!
دستم و از شیشه بیرون بردم.
سرم و هم کمی بیرون بردم و هوای آزاد و وارد ریه هام کردم.
_بیا تو سرما می خوری دختر!
همون طور که چشم هام بسته بود، گفتم:
_خیلی حس خوبی بهم میده!
فرهاد خنده مردانه ای کرد و چیزی نگفت.
کمی که هوای آزاد و تنفس کردم، دوباره روی صندلی نشستم.
دوباره بوی عطر فرهاد مشامم و پر کرد.
دروغ چرا ؟!
در این چند ماه وابسته عطرش شده بودم!
_ماهرو…
به طرفش برگشتم و به نیم رخش خیره شدم.
فرهاد بر عکس ایلهان همیشه ته ریش منظم داشت!
_بله؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو خیره شد.
_یه سوال بپرسم…
بدون ناراحتی راستش و میگی ؟!
نگاه خیره ام و از صورتش نگرفتم و گفتم:
_اوهوم…
فرهاد کمی من و من کرد و بالاخره گفت:
_میگم…
اگه…اگه یه درصد ایلهان پشیمون بشه و برگرده ، می بخشیش؟!
اخمام ناخودآگاه تو هم رفت.
نگاهم و ازش گرفتم و به بیرون دوختم.
_قرار بود ناراحت نشی…
ببخش؟!
اصلا!
ایلهان به معنای واقعی برای من مرده بود!
تنها برایم پسر خاله ای بود که به فراموشی سپرده شده بود!
_نه!
من اونقدر غرق شده بودم که فکر می کردم عاشقشم، اما وقتی فهمیدم حتی ذره ای برام مهم نیست، فراموشش کردم!
برام شده یه پسر خاله که اصلا نمی شناسمش!
_اخیس راحت شدم!
با تعجب به حرفی که زد فکر کردم و نگاهش کردم که خنده ریزی کرد و گفت:
_اا چیزه یعنی میگم…
آفرین داری راه درستی و میری…
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
اما حس کردم پشت حرفش یه چیزی بود!
بالاخره بعد از دو ساعتی رانندگی، تو یه مجتمع بین راهی واسه استراحت نگه داشتیم.
فرهاد و ماهان رفتن سرویس بهداشتی و منو آلا همونجا نشستیم.
نگاهم و به مردمی که فارق از غم با خانواده هاشون درگیر بودن دوختم.
_واییی ماهرو ببین…
بنظرت این مدلی دماغم و عمل کنم، خوب میشه ؟!
به صفحه گوشیش نگاه کردم.
قشنگ بود.
نه خیلی ریز و به قول معروف عروسکی، نه گنده…
_اره قشنگه…
مگه میخوای عمل کنی؟!
_اره بابا…
ادم باید به خودش برسه!
چهار روز میخواد زندگی کنیم باید یکاری کنیم بهمون خوش بگذره…
حتی اگه توعم میخوای بیا…
این دکتره آشنا مونه و خیلی معروفه…
کارش حرف نداره!
حرف های گاه و بی گاه هاله که دماغم و مسخره می کرد تو ذهنم پیچید!
اما بیشتر اون تلنگر ایلهان…
که گفت صورت زشتی دارم!
_نمیدونم…
تا آلا خواست حرف بزنه، فرهاد و ماهان رسیدن.
_پاشین بریم همین رستورانه یه چیزی بخوریم راه بیوفتیم که شب برسیم!
بلند شدیم و هر چهار نفر وارد رستوران سنتی مجتمع شدیم.