رمان پروانه ام پارت 142

4.2
(111)

 

۶۹۳

 

چقدر این ترکیب رو … این زیباییِ محض رو دوست داشت ! هر روز صبحش با این تصویر شروع می شد ! …

 

– حالت چطوره ؟! … انگار رنگت پریده !

 

– خوبم ! نگران من نباش !

 

آوش گفت :

 

– پس باید نگران کی باشم ؟!

 

لیوان آب خنک رو برداشت و با جرعه ای آب، تلخی دهانش رو فرو داد .

 

به چه زبانی باید به این زن می گفت که هیچ چیزی در دنیا براش مهم تر از اون نیست ؟! می ترسید سکوتش رو بشکنه و پروانه اش از دست بره ! می ترسید کلمات رو به زبون بیاره … و این جادویی که مابینشون جاری بود رو از بین ببره !

 

– اولین باری که همدیگه رو دیدیم، یادته ؟! …

 

– جلوی در مسافرخونه ؟!

 

پروانه خندید … . یادش بود چقدر اون روز از دیدن آوش وحشت کرده بود ! … اما حالا شبیه یک خاطره ی خوش به نظر می رسید !

 

– اون که خیلی طنز بود ! از دست من فرار کرده بودی و صاف افتادی توی بغلم ! … این نشون می ده از سرنوشت نمیشه فرار کرد !

 

و با نگاهی دو پهلو به پروانه … منتظر عکس العمل اون موند . پروانه گفت :

 

– قبل از اون … توی سالن غذا خوری مسافر خونه ! وقتی داشتی با سلمان و بقیه حرف می زدی … من زیر یک میز پنهان شده بودم !

 

آوش ناباورانه گفت :

 

– نه ! … واقعاً ؟!

 

پروانه خندید :

 

– من یک گلدون شکسته بودم و داشتم جمع می کردم … یکدفعه سر و کله تون پیدا شد ! می ترسیدم منو پیدا کنید ! … بعد هم که فهمیدم برادر اون هستی …

 

سینه اش سوخت ! … هنوز فکر سیاوش تمام وجودش رو غمگین می کرد ! … حتی براش سخت بود که اسمش رو تکرار کنه … .

 

 

 

لبخند غمگینی نقش صورتش شد … زمزمه وار ادامه داد :

 

– اینقدر ترسیده بودم … فکر می کردم همون جا زیر میز قراره بمیرم ! …

 

آوش گفت :

 

– من از کجا می دونستم ملکه ی فرمانروای زندگیم اونجا زیر میز پنهان شده و یواشکی نگاهم می کنه ؟! … اگه می دونستم حتماً بهت ملحق می شدم !

 

لبخند غمگین پروانه تکرار شد … و آوش پرسید :

 

– منو می بخشی پروانه ؟!

 

– برای چی ؟!

 

دست های آوش نرم و پر احساس … دو طرف صورت پروانه قرار گرفت . انگار می خواست گیاهِ پژمرده ای رو از نو احیا کنه … .

 

– برای اینکه اینقدر شبیه سیاوشم ! …

 

نگاه پروانه بالا کشیده شد تا چشم های تیره ی آوش … و برق قدرتمند مردمک هاش .

 

– میخوای یک رازی بهت بگم ؟!

 

دستاش بالا رفت و روی انگشتانِ آوش نشست … ادامه داد :

 

– توی تمامِ سالهایی که گذشت هیچوقت … هیچوقت نتونستم به صورت سیاوش خان مستقیم نگاه کنم ! حتی شب عروسیمون …

 

سیبکِ گلوی آوش بالا و پایین غلتید … انگار تمام فریادهای بلندش رو به سختی فرو بلعید ‌‌… .

 

پروانه گفت :

 

– می ترسیدم ازش … متنفر بودم ! … حس مرگ بهم دست می داد وقتی نزدیکش بودم !

 

و نفس عمیقی کشید … .

 

– تو شبیهش نیستی ! … شبیه هیچ کسی نیستی ! … نگاهِ تو رو هیچ کسی نداره !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x