خسخس نفسهایم در عالم خواب هم آزارم میداد.
با دمی عمیق از رختخواب کنده شدم و با همان چشمهای وقزده، نفسنفس زدم.
دانههای ریز عرق روی پیشانیام را پاک کردم. چشمهایم را ریز کردم تا در گرگومیش هوا که از پنجره به اتاق میتابید، عقربههای ساعت را ببینم.
خیلی وقت بود کابوس نمیدیدم.
حداقل از زمانی که این مرد به فکر مشغولیهایم اضافه شده بود و فکر و ذهنم را برای خودش کرده بود.
پتو را با شدت کنار زدم و بلند شدم.
در سرمای این فصل تنم عطش جهنم را داشت.
انگار که واقعاً همین لحظه و در مقابلم آتش روشن کرده باشند.
موهای نمدارم را زیر روسری فرستادم و از اتاق بیرون رفتم.
قبل از خواب حمام رفته بودم، بالاخره بعد ۱۴ روز از شر این پریود طویل و دراز راحت شده بودم.
پاورچین پلههای ایوان را پایین رفتم و لبهی حوض نشستم.
هوا سرد بود. بادی وزید که برای لحظهای احساس لرز کردم.
اما بیتوجه شیر آب را باز کردم.
یک مشت، دو مشت. خیال خاموشی نداشت تن گُر گرفتهام.
زندگیام جهنم شده بود.
نبودش…
خدایا! من دیگر طاقت ندارم.
لبهی حوض آوار شدم و دست از آزار خودم با آب برداشتم.
سرم را رو به آسمان گرفتم.
رو به روشنایی میرفت.
مانند دیوانههای از زنجیر آزاد شده، دوباره شیر آب را باز کردم و اینبار آستینهای لباسم را هم بالا زدم.
لبههای پیراهنم خیس شده بود.
کاش مریض نشوم، حوصلهاش را نداشتم.
شده بودم مثل دختربچهای که مادرش را در شلوغی بازار گم کرده.
نمیدانستم از شر فکرهای خودم به چه کسی پناه ببرم.
دوری از یاسین کم بود، زخم چرکین دلتنگی پدر و مادرم هم امشب سرباز کرد.
اگر زنده بودند، هیچوقت چنین روزهایی را تجربه نمیکردم.
وضو گرفتم و با عجله وارد خانه شدم.
انگار تازه بفهمم شستن دست و صورت با آب یخ و سرمای این فصل چقدر لرزآور است.
لباس خیس شدهام را عوض کردم و بیتعارف مهر و سجادهی یاسین را برداشتم.
برعکس من که ایمان و اعتقاداتم هم لق میزد، یاسین هیچوقت نمازش قضا نمیشد.
چادرم را سر کردم و رو به قبله قامت بستم.
خواندم، دقیق نمیدانم ولی چیزی بیشتر از نماز صبح و نماز حاجاتی که نذر کرده بودم.
خواندم برای آرام شدن دلی که قرار نداشت.
قلبی که بیتاب بود.
تپش آرام قلبم را هنگام تمام کردنش دوست داشتم، آرامش عجیبش را.
نه یاسین آزاد شده بود و نه مشکلی حل شده بود اما در کمال تعجب آرام شده بودم.
خاصیت همیشگیاش بود و من چقدر امیدوار بودم به کمکش.
یعنی خدا منی که موقع سختی یادش میافتادم را هم میدید؟!
ای کاش کمی معرفت ما انسانها بیشتر میشد تا حداقل خودمان شرمسار نبودیم.
درست یکی مثل من که از بیان کردن خواستههایم هم شرم داشتم.
هرچه که بود باز هم من پررویی بنده بودنم را به جا آوردم و تا زمانی که خورشید بالا آمد، راز و نیاز کردم.
ذکر گفتم و دردودل کردم، آن هم بدون گفتن کلامی سخن.
آنقدر طور کشید که نفهمیدم کی گردههای خواب روی چشمهایم پاشید و همانجا روی سجاده به عالم خواب و خیال رفتم.
***
انگار که چند شاپرک روی لپم بنشینند و تکان بخورند.
در همان صورتی که رد لطیفشان را حس کنم، احساس سبکی نوازششان اجازهی باز کردن چشمهایم را نمیداد.
ولی نوازش روی صورتم پهنایی عمیقتر داشت.
شاپرک!؟ نه! احمقانه بود.
حسهای پنجگانهام کمکم به کار افتادند.
با اولین نفسی که گرفتم، بوی خاصی زیر بینیام پیچید.
نه آن عطرهای تلخ و تند مردانه، بوی تن یک آدم، عطر تنی که زیادی آشنا بود. شوکه چشمهایم را باز کردم.
تن خشک شدهام را سریع بلند کردم. بیتوجه به درد کمرم که به خاطر خوابیدن روی زمین سفت بود، به مردی که کنارم زانو زده بود نگاه کردم.
باز هم خواب و خیال و توهم؟!
خدایا این چه عذابی بود؟!
بیاراده لب زدم.
– دارم خواب میبینم؟
لبخندش، لبخند مردانهاش بدتر بغضم را وسیع کرد.
– نمیخوای شوهرت رو بغل کنی خانوم؟! اونی که از دلتنگی موهاش سفید شد فقط من بودم؟!
موهایش از دلتنگی من سفید شده بود؟!
خدایا خدایا!
اصلاً مگر چنین چیزی میشد؟
حاج معراج دیشب گفت هنوز یکسوم پول مانده تا تکمیل شود.
– تو این چادر نماز شبیه فرشتهها شدی، آدم بیطاقتتر میشه.
باز هم صدایش…
خودش بود، خود خودش.
فقط او میتوانست در عجیبترین شرایط، آنقدر آرامش داشته باشد.
لحظهای خشک شده نگاهش کردم و ثانیهای بعد، با یک حرکت بیتردید خودم را در آغوشش انداختم.
تکان سختی خورد، زانویش سست شد و کامل روی زمین نشست.
دستهایش را محکم دور تنم پیچید و من بلند زیر گریه زدم.
– جانم عزیزدلم… یکم دیگه اون تو میموندم، از دوریت میمردم.
بیخجالت تنش را نفس میکشیدم و او هم متقابلاً موهایم را.
روسری که برای نماز سفت بسته بودم، باز شده بود.
– خیلی نامردی یاسین… نذاشتی یه بارم بیام ببینمت. دلم… دلم ترکید…
همانطور که سعی میکردم در آغوشم حلش کنم، گلایههایم را آغاز کردم.
– اونجا جای مناسبی برای دیدنت نبودم عمرم.
اگه میدیدمت کمطاقتتر میشدم.
نه میتونستم سفت بغلت کنم و نه هیچکار دیگه. آخه کدوم مردی رو چند ساعت بعد از اون شب از نوعروسش دور میکنن؟!
من هنوز آتیش دلم نخوابیده بود. گفتم دو ساعت برم و سریع برگردم پیشت، ولی نشد.
لبم را به گردنش چسباندم و بیشتر هق زدم.
باورم نمیشد. حتی یک درصد هم باورم نمیشد که دعاهای دیشبم آنقدر زود برآورده شود.
خدا رو شکر یاسین آزاد شد آهوی بیچاره تو این خانواده با نبود یاسین بیشتر احساس غریبی میکرد قاصدک جان چی میشه که فردا شبم پارت بذاری 🙏😉
اره قاصدک جون اگه لطف کنی فردا هم پارت بزاری لطفا🙏🙏🫠
آییییی پس بالاخره یاسین آزاد شد وای خیلی خوشحال شدم بغضم گرفت اینپارت بسیار جذاب وپر احساس بود مررررسی قاصدک جان ممنونم😘😘