بلافاصله جلوی حملهی خشمگینش را گرفتم.
صدای هشدار دهندهام را زیر گوشش آرام کردم.
– بمون سرجات! الان زنگ میزنن پلیس، میان میبرنت. مگه نمیخوای ببینیش؟!
سینهاش از خشم بالا و پایین میشد و نگاه خونبارش دنبال مرد مقابلش بود.
کی آنقدر بزرگ شده بود برادرِ کوچک من؟!
– خدا ازت نگذره… خیر از جوونیت نبینی که آبروی ما رو بردی. دخترم رو بیعفت کردی. لعنت به شیر مادرت که همچین بچهای تربیت کرده…
صدای نفرینهای زن و هقهقهای پشتبندش میآمد.
چه میتوانستم بگویم؟ چه دفاعی داشتم؟!
یاسر مات و مبهوت با بهت لب زد.
– مامان…
مادر صدایش میزد، تک داماد خانواده.
گریههای زن شدت گرفت. پسر یاغیاش پرمدعا از جا بلند شد.
– ما هیچ نسبتی با آدم بیهمهچیز نداریم. الحق که میگن هرچی طرف یقه بستهتر، بیناموستر و چشم ناپاکتر.
خدا میدونه اون ننه بابای جانماز آبکشتون اهل چه فرقههایین که شما حرومزادهها رو پس انداختن!
من را میگویی، دیگر دود از کلهام بلند شده بود!
با خشم در سینهاش براق شدم. گرفتن یقهاش در مشتم و چفت کردن گلویش سادهترین کاری بود که کردم.
– ببین پسر، سنت نصف منم نیست، احترام خودت رو نگهدار. فکر نکن چون استخون ترکوندی و ریش و پشم دراوردی هیچکس جلودارت نیست.
برادر من اشتباهی کرد که پاشم وایساد. فقط کافیه برم داخل و بفهمم بلایی سر بچه یا خودش اومده، خودم تکتک استخونهات رو خورد میکنم.
تقلا کرد که خودش را از من جدا کند اما نتوانست.
– ولم کن بیناموس. به اسم خدا و پیغمبر صیغه صیغه هزرگی میکنید. خواهر خودتم بود مینشستی واسش کف میزدی؟!
فشار دستم را بیشتر کردم و غریدم.
– خواهر خودم بودم یهدونه میزدم تو دهنش ولی بعدش مثل شیر پشتش وایمیسادم.
حقبهجانب گفت:
– آبرومون رو برده. دیگه نمیتونیم تو در و همسایه سر بلند کنیم.
قطعاً یا خر بود یا خودش را به خریت میزد.
در صورتش فریاد زدم.
– احمق، اونی که شما رو انگشتنما کرده خود تو بودی! اینا که عقد کرده بودن، دست هم رو میگرفتن میرفتن یه گوشه زندگی میکردن تا بچه یهکم سرپا شه. اونوقت کی بود بیاد بگه چرا از شوهرت بچه داری؟
حماقتش را در صورتش فریاد زدم.
آدمی با دو متر قد و نیم مثقال مغز!
انگار تازه فهمیده باشد، لگد آخر را برای به صدا درآمدن این تشت رسوایی خودش زده.
یک قدم عقب رفت، صدایش از ته چاه بیرون میآمد.
– ببریدش. نرگس دیگه دختر اون خونه نیست. نه مادر داره نه برادر…
به ما پشت کرد، دست مادرش را گرفت و دنبال خودش کشید.
زنِ بیچاره رمق راه رفتن نداشت.
یا شاید هم دلِ رفتن.
سر چرخانده بود و با چهرهی گریان به چشمهایمان نگاه میکرد.
تا لحظهای که سوار ماشین و از نگاهمان ناپدید شدند.
انگار که با چشمهایش التماس کند مواظب دخترش باشیم.
اوج بدبختی و حقارت.
خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند.
***
– بیداری؟!
صدای نرم و لطیفش از پشت سرم بلند شد.
پشت به او خوابیده بودم.
خسته، درمانده از فکر و خیال زیاد.
صدای خش گرفتهام حس و حال بلند شدن نداشت.
– آره. تو چرا نخوابیدی؟ مریض میشی.
با انگشتهای لطیف و ظریفش روی کمرم بازی میکرد.
تنم گر گرفته بود. با بالاتنه برهنه دراز کشیده بودم، در این سرمای فصل.
– اونوقت شما که چندوقته شب تا صبح درست نمیخوابی مریض نمیشی؟
چرخیدم و با آهی سنگین به پهلو خوابیدم.
دردانهام انگار امشب هوس خوابیدن نداشت.
– فکر و خیال خواب رو از چشمهام گرفته. طلبکارها، کارهای کارگاه، مجبور شدیم ۵۰ نفر رو اخراج کنیم.
دخل و خرج باهم یکی نیست. اون بندههای خدا هم از نون خوردن افتادن. الانم که این دختر و یاسر. فردا، پسفردا مرخص بشه باید بیاریمش اینجا. صبح حتماً باید قضیه رو به حاجی بگم.
– همهچی درست میشه، غصه نخور. پیر میشی بچهمون به جای بابا بهت میگه بابابزرگها!
شیطنت کلامش که با دلداری دادنش مخلوط شده بود دور از چشمم نماند.
دست دور تنش انداختم و او را به سمت خودم کشیدم.
حالا کامل روی من دراز کشیده بود و چانهاش را روی سینهام تکیه داده بود.
– میخوای تا دیر نشده دست به کار شم؟!
خندید، طوری ناغافل که اگر دست جلوی دهانش نمیگذاشت صدای قهقههاش تا بیرون هم میرفت.
تایید زیرپوستیاش را نادیده گرفتم و کمی تنش را بالا کشیدم تا ببوسمش.
عاشق بچه بود، من هم صدبرابر.
مگر لذتی بالاتر از داشتن فرزند، آن هم از زنی که عاشقانه میپرستیدمش بود؟
بناگوشش را بوسیدم و گفتم:
– بچه کیلو چنده؟ مگه از تو سیر شدم که هوس بچه بزنه به سرم؟ نُه ماه که باید با سلام و صلوات و فاصله شرعی از کنار زن خودت بگذری که اون نیمچه آدم چیزیش نشه، بعدشم که شب نخوابیهامون تغییر کاربری باید بده.
ما که بیداریم، بهتره به روشهای بهتری ازش استفاده کنیم…
دروغ که نبود. بچهداری خیال آسوده میخواست و جیب پر پول.
یک جفت آدم به آرامش رسیده، نه مایی که هنوز از هم سیر نشده بودیم.
برایش برنامهها داشتم. فقط کمی دستوبالم باز میشد. یک مسافرت خشک و خالی هم نبرده بودمش.
– آهو خانوم خسته که نیستی؟
دندانهای مرواریدیاش را به نمایش گذاشت.
عاشق این بودم که پابهپایم شده بودم.
همانقدر مشتاق و داغ!
لبوزبانها جفت هم شدند و شعلهی آتش تنهایمان را گرفت.
با نفسنفس لبهایمان را از هم جدا کرد.
– وای… دربیار اینارو سریعتر… طاقت ندارم…
انگشتهای ظریفش به کمک دستهای زمخت من آمد.
چه معنی داشت دکمههای لباس آنقدر ریز باشند؟!
دو دکمهی آخر را فشار دادم که تقی در رفتند.
به همین راحتی!
در این یک مورد صبر ظلمی بزرگ در حق دلهای بیتاب بود.
نالههای پر لذتش را میان لبهایم گم کردم.
همهچیزش برای من بود.
قلبش، روحش، جسمش و حتی صدایش.
دقیقاً چیزی مانند نقطهی آرامش.
جلوی خودش زیاد به زبان نمیآوردم اما میدانستم در این همه آشوب و ناآرامی روزگار، تنها دلیلم برای ادامه است.
مثل همین الان.
حکم همان آبِ روی آتش، همانقدر خنککننده…
***
” آهو ”
دقیقاً یک ساعت، یک ساعتِ کوفتی وقت داشتم تا همهچیز را بگویم.
وسط عشقبازی، من لهله لبهایش را میزدم و او میگفت قضیه را من باید برای خاتون بازگو کنم.
عقلم که کار نمیکرد، فقط به آن لبهایی فکر میکردم که به جای حرف زدن باید چفت لبهای من میبودند.
بعدش هم قربانصدقه و دور سرم چرخیدنها!
خرم کرد دیگر.
شیطان زباننفهم میگفت یکباره بگو و قال قضیه را بکن و از طرفی هم شیطان غلط میکرد.
سکتهاش میدادم، خونش گردنم میافتاد.
خدا این خاتون را میشناخت.
معلوم نبود چه زهرهچشمهایی گرفته که بچههای خودش هم جرات حرف زدن نداشتند.
قضیه بارداری نرگس رو آهو باید به خاتون بگه طفلی آهو
ممنون قاصدک جان خسته نباشی