سرم را بالا گرفتم و با اطمینان گفتم:
– خیالتون تخت، اینا عاشق هم هستن. دلشون اینارو به هم محرم کرده و بعدشم که صیغه خوندن. الانم که عقد محضری کردن. فقط وقتی میاد، چیزی بهش نگید توروخدا.
داداشش انقدر زدتش که تا دم سقط رفته و الانم استراحت مطلقه.
هرچی نباشه نوهتونه، چیزی نگید بهش باشه؟
دست از دستهی مبل گرفت و بلند شد.
فقط سر تکان داد و من تا ته حرفش را خواندم.
محال بود زخمش را به آن دختر نریزد.
منی که عروس محجبه و پاستوریزهاش بودم را تا حالا هزاربار سوزانده بود، او که جای خود داشت.
***
با عجله چادر برداشتم و به سمت در دویدم.
صدایش میآمد که داشت صدایم میکرد.
عادت نداشت بدون خداحافظی از من بیرون برود.
حتی صبحها وقتی خواب بودم بیدارم میکرد و با گفتن “چیزی نیاز نداری” میرفت!
هزاربار هم گفته بودم بدخواب میشوم، ولی کو گوش شنوا!
– اومدم، اومدم. صدات رو انداختی تو سرت. نرگس شاید خواب باشه، گناه داره. همه که من نیستن کله سحر با تو بیدار باش بزنم.
صدایش را پایین آورد و زمزمه کرد.
– خدا یکی رو دوست داشته باشه، باید یه جاری مثل تو بهش بده انقدر که تو هواش رو داری.
تا بود و بود جاریها حسودی و چشموهمچشمی میکردن.
سرم را متاسف تکان دادم و تای چادرم را باز کردم.
– با چیه این طفلک من سر جنگ و جدل راه بندازم؟ صبح تا شب افتاده گوشهی اون اتاق. زن حامله به جای اینکه جون بگیره، روزبهروز داره لاغرتر میشه.
🤍🤍🤍🤍
تازه حواسش به سر و وضعم جلب شد که ابرو در هم کشید و من بیتوجه، کش چادرم را روی سر انداختم.
– کجا به سلامتی؟ شال و کلاه کردی؟!
سر بلند کردم و قدمی محکم به جلو برداشتم.
– ما حرف زدیم یاسین، حق نداری اذیتم کنی!
آن روی بیمنطقش گل کرده بود.
– حرف زده بودیم؟ نه خانوم، شما بکوب چند وقته داری رو مخ من یورتمه میری، جواب منم یک کلام “نه” بود. برو اینارو دربیار من کار دارم.
امکان نداشت اینبار را کوتاه بیایم.
اسیر که نگرفته بود. من عادت به خوردن و خوابیدن نداشتم. یک عمر حتی شده زیر سایهی دیگران مستقل گلیم خود را از آب بیرون کشیده بودم و حالا هیچجوره این همه وابستگی مالیام به یاسین برایم آسان نبود.
– اذیت میکنی به خدا یاسین. دلم پوسید تو این خونه. با خودت میام با خودتم برمیگردم. چرا نمیذاری واسه خودم کار کنم؟ چرا درکم نمیکنی بعد این همه مستقل زندگی کردن چقدر سختمه که انقدر بیکار باشم؟
از چی میترسی تو؟
چشمهایش را بست و چند نفس عمیق کشید.
به جای من، او عصبانی بود.
– خانوم عزیزم، دور سرت بگردم، بده میگم بشین تو خونه واسه خودت خانومی کن؟! من خودم نوکرتم، کار میکنم هرچی خواستی برات فراهم میکنم. این چندوقته اوضاع مالیمون بد بود ولی اون حسابهای درشتِ کاری بحثش از خوردهریزهای خونه جداست. من که بهت گفتم ببرمت بازار هرچی میخوای برات بگیرم، خودت نیومدی.
انتظار داشت بین این همه دلمشغولی و دغدغه، خرج اضافی روی دستش بگذارم؟!
پارچه کهنه را همیشه میشد خرید.
– یاسین چرا فکر کردی مشکل من چهارتیکه لباس و آشغاله؟! راستش رو بگو، تو به من اعتماد نداری؟! میترسی دستم تو جیب خودم باشه؟ چه افکاریه شما مردها دارید؟ چرا فکر میکنید همه زنها اگه شاغل باشن دیگه قراره شوهرشون رو بیحرمت کنن و آدم حسابشون نکنن؟
کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
– اینطور نیست…
همینطور بود! من اگر شوهرم را نمیشناختم که به درد لای جرز دیوار میخوردم.
– هست آقایاسین. یا مشکل از منه واقعاً یا تو منو بد شناختی!
دست به کمر زد و کلافه نگاهش را چرخاند.
– لاالهالیالله! آدم مگه از پس زبون شما زنا برمیاد؟ فقط یکهفته! یکهفته میای امتحانی. اگه صلاح دونستم ادامه میدی، اگه هم نه میشینی خونه و کاری که اونجا قراره بکنی رو تو خونه انجام میدی.
جای کلکل کردن نبود، بدتر سر لج میافتاد.
مردها فرشته زمینیشان هم گنداخلاقیهای خودش را داشت.
پس با تکان دادن سر تایید کردم و کیفم را دستش دادم.
– بگیر من برم ظرف غذامون رو بیارم.
فقط با تاسف نگاهم کرد و من بدو به آشپزخانه را رفتم و وسایلی که دیشب آماده کرده بودم را برداشتم و فلاکس چای تازهدم را هم کنارشان گذاشتم.
کفشهای پاشنه دارم را از جاکشفی بیرون آورد تا بپوشم.
به لطف همین یکذره پاشنه، کمی قدوقامت میگرفتم در کنار یاسین.
– به سلامتی میریم سیزدهبهدر؟!
پشتسرش راه افتادم. کیفم همچنان در دستش بود.
– وا! یه ذره غذا و دوتا میوه که این حرفها رو نداره.
کیسه پارچهای را از دستم گرفت و در ماشین را برایم باز کرد.
ماشین جدید؛ مثل قبلی مدل بالا و درخور پسر بزرگ بازاریها که نبود ولی خب شان آدمها را که این چهارچرخ تعیین نمیکرد.
یک پژو آردی سبزِ تیره، کار راهانداز بود و به قول خودش موقت.
– فلاکس چایی دیگه چی میگه؟! خوبه این همه مدت اونجا کار کردی، اونجا همهچی هست.
🤍🤍🤍🤍
در را نبسته بود که برایش چشم گرداندم.
– کار کردم که آوردم دیگه. غر نزن یاسین. تو آقای رئیسی، همهچی برات فراهمه. ما بدبختها نهایتش یه دور چایی میدادن دستمون. منم که معتاد چایی، با یکی مگه چشمم سیر میشه؟!
نگاههای چپکی و تاسفبارش دیگر روی من اثر نداشت.
گذشت آن آهویی که جلوی یاسین هفترنگ عوض میکرد و کوچکترین اخمش را به دل میگرفت.
زمان میگذشت و آدمها با یکدیگر عجین میشدند.
آنقدر به هم نزدیک که کوچکترین نگاهِ همدیگر را تا ته میخوانند.
سکوت ماشین زیادی سنگین بود، یعنی واقعاً فکر میکرد میتواند اینطوری منصرفم کند؟!
– اونروز با حاج خانوم رفتیم مولودی، انقدر که حاج خانوم من رو میبره تو این مجلسها، دیگه بلد کار شدم. کمکم به این فکرم یه بلندگو بخری برم مولودی بخونم! صدامم که خوبه، نه؟!
طوری چپچپ نگاهم کرد که کم مانده بود از آن طرفم دربیاید.
– امروز اول صبح نیت کردی “رو اعصاب یاسین یورتمه برم قربت الی الله”!
خندهام را فرو خوردم تا به پروپایم نپیچد.
مردها تا زمانی خوب بودند که همهچیز تحت امرشان بود.
کافی بود برخلاف میلشان عمل کنی، نتیجهاش میشد چیزی مثل مرد کنار دست من.
– شوخی کردم بابا… نمیذاری آدم حرف بزنه دو کلام باهات.
– خب بزن. میدونی از این مجلسها خوشم نمیاد. نه که غلط باشه، هرچی به جای خودش ولی جنس غلطی به خودش گرفته. محفل خدا و پیامبرش شده دوره واسه چهارتا خالهزنک، مامان چش بود بعد از اینکه برگشتید اون روز؟
حواسم بود حالش گرفتهس، به روش نیاوردم شاید خودش بگه.
گوشت داخل لبم را به دندان کشیدم و لعنت فرستادم به خودم با این بحثی که به میان انداختم.
ممنون قاصدک جان